سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۴

«خانه‌ای در تبعیدِ روح»

 


«خانه‌ای در تبعیدِ روح»

۱. کوچ

 

من از سرزمینی آمدم

که در آن، آزادی

به جرمِ تنفس، اعدام می‌شد.

از کوههایی که هنوز

بوی تیر و باروت می‌دادند،

و از کودکی که هرگز

فرصتِ روییدن نیافت.

 

در غربت،

آسمان آبی‌تر بود،

اما ابرهایش مرا نمی‌شناختند.

هر صبح،

با زبانِ دیگری لبخند می‌زدم،

و شبها، با زبانی بی‌نام، گریه می‌کردم.

 

در خواب،

همیشه به زبان مادری

به پرندگانِ مُرده سلام می‌کردم

پرندگانی که روزی

بر درختان پایینِ رودخانه آواز می‌خواندند.

 

۲. گفتوگو

 

روزی، زمینِ مادری‌ام در رؤیا گفت:

«فرزندم، چرا هنوز مرا می‌جویی؟

من در توام،

در رگهای تبعیدت،

در نفَسِ آخرِ هر واژه‌ات.»

 

گفتم:

اما خاکِ اینجا سرد است،

و ریشه‌هایم نمی‌رویند.

گفت:

ریشه، خاک نمی‌خواهد،

یاد می‌خواهد.

هرجا که یادِ عشق می‌کارد،

خاک از نو زنده می‌شود.

 

۳. معنا

 

اکنون می‌دانم:

خانه،

نه در مرزهاست،

نه در سنگ‌نوشته‌های وطن.

 

خانه،

جایی‌ست که انسان

در خود صلح می‌یابد.

 

من، در این تبعیدِ روح،

دیگر به جغرافیا بازنمی‌گردم؛

بلکه به معنا.

 

و اگر روزی

از این خاک بیگانه بروم،

می‌دانم

روح من، در هر جا که عشق بورزد،

خانه خواهد ساخت.


این شعر سفری‌ست از زخم تاریخی تا آگاهی فلسفی؛ روایتی از انسانی که در کودکی، شاهد ویرانی‌های جنگ ایران و عراق، بمباران شیمیایی سردشت و خاموشی پرندگان و طبیعتِ زادگاهش بوده است. او پناهنده‌ای‌ است که ناچار از وطن می‌گریزد، اما در غربت درمی‌یابد که تبعید تنها جغرافیایی نیست، بلکه در ژرفای روح ادامه دارد. در این شعر، کوچ استعاره‌ای از بریدنِ جسم است، گفت‌وگو با زمین مادری نشانه‌ای از جست‌وجوی ریشه در حافظه‌ی جمعی و زیستی، و رسیدن به معنا اوجِ درک فلسفی‌ست؛ جایی که شاعر می‌فهمد خانه، نه در خاک بلکه در صلح درونی و در پیوندِ ماندگارِ عشق و یاد است. در پس‌زمینه‌ی این سفر، صدای قربانیان جنگ و طبیعت مسمومِ سردشت طنین دارد نشانه‌ای از نسلی که هم کودکی و هم سرزمینش را از دست داد، اما از میان رنج، به بینشی می‌رسد که تبعید را به مسیرِ بازگشتِ درونی بدل می‌سازد.

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۴۰۴

پاییز

 

 

🍂  پاییز

 

رنگ بر چهره درختان نشست،

چون لبخندی از داناییِ فنا.

هر برگ، فلسفه‌ای‌ست که می‌گوید:

زیبایی نیز، باید فرو افتد تا بماند.

 

پاییز،

کتابِ زردِ هستی‌ست،

که هر ورقش،

ذکری‌ست از دگرزاییِ خاک و جان.

 

برگها، به نمازِ بازگشت می‌افتند،

تا در بسترِ خاک، دوباره بدرخشند.

هیچ رنگی نمی‌میرد ...

تنها جامه عوض می‌کند در کاروانِ بودن.

 

زمین،

رحمِ زمان است،

و هر فرو‌ریختن،

نویدِ بر‌خاستنی دیگر.

 

پس مگذار اندوهِ برگ‌ریزان دلت را بلرزاند؛

زیرا در هر افتادن،

آغازِ روییدنی دیگر است.

شنبه، آبان ۰۳، ۱۴۰۴

دانادون (چرخِ جان)

 

 


دانادون (چرخِ جان)

 

مرگ، خاموشی نیست،

تغییری‌ست در آهنگِ روح.

شب، تنها جامه‌ای دیگر بر تنِ روز است.

 

من نمی‌میرم،

تنم را می‌گذارم تا جانم دوباره بروید،

در قامتِ نسیمی،

یا در نگاهِ کودکی که تازه می‌خندد.

 

روح، آبِ زلالی‌ست از کوههای ازل،

که از سنگِ تیره می‌گذرد

و باز به چشمه‌ی نخست بازمی‌گردد.

 

دنیا، چرخِ بی‌پایانِ آمدن و رفتن است،

هر مرگ، پلی‌ست

برای زادنِ نوری تازه.

 

پس مرگ،

کفنی‌ست از رنگِ ناپیدا،

و دانادون،

بازگشتِ جان به سرچشمه‌ی خویش.

 

✨ در نگاه یارسان و ایزدی، مرگ تنها «پایانِ ظاهر» است.....

روح، چون پرنده‌ای، جامه‌ی کهنه را رها می‌کند تا در کالبدی نو، راهیِ سفرِ دیگر شود.

فلسفه زیستن

 



فلسفه زیستن

 

زندگی، نغمه‌ای‌ست میان بودن و شدن.

نه آغازش از ماست، نه پایانش،

اما معنا در گام‌های ماست.

 

سقراط گفت: بیدار شو، خودت را ببین.

مولانا گفت: عشق بورز، تا زنده شوی.

نیچه گفت: بیافرین، تا خودت خدا شوی.

و کامو زمزمه کرد: لبخند بزن، حتی در پوچی.

 

زندگی، نه پاسخ است و نه پرسش؛

راهی‌ست که در رفتن معنا می‌گیرد.

هر لحظه جرقه‌ای‌ست از بی‌پایان،

و ما، شعله‌های کوتاه در بادیم.

 

پس زیستن یعنی:

دوست داشتنِ راه،

آفریدن در رنج،

و گفتنِ «آری» به هر نفس.

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۴

خورشید و شمشیر

 

 

بر بلندای پرچمشان،

شمشیری  می‌درخشد ...

نه از نور، بلکه از خونِ بی‌نامان.

قرنهاست که در آیینشان،

جنگ، نانِ مقدس است

و فتح، عبادتِ بی‌وجدانان.

 

در کوچه‌های تاریخ،

گام‌هایشان صدای استخوان دارد،

و خاکِ هر سرزمینِ فتح‌شده،

گریه می‌کند به زبانِ خاموشِ رودها.

 

اما این سو،

همسایگانِ خورشید‌اند...

مردمی که پرچمشان را

با طلوع می‌دوزند،

نه با فریادِ شمشیر.

کوردستان،

سرزمینی که نور،

تنها اسلحه‌اش است.

 

در چشمِ خورشید،

جایی برای تاریکی نیست،

و در دلِ آنان که روشن‌اند،

جایی برای سلطه و سایه.

آنجا کودک،

با ترانه زاده می‌شود،

نه با زخمِ پرچم.

 

و روزی،

وقتی جهان از خون خسته شد،

تاریخ ورق خواهد خورد

آنگاه خواهند دید:

خورشید،

از هیچ شمشیری نترسید.

 

در انتهای جنگ،

وقتی شمشیرها از خستگی زنگ می‌زنند

و پرچم‌ها، از شرم پایین می‌افتند،

کوه‌ها هنوز ایستاده‌اند،

با پیشانیِ آفتاب‌زده.

 

خورشید از پشتِ آوارِ قرنها

سر می‌کشد،

به خون نمی‌نگرد،

بلکه به دانه‌ای که در خاک مانده...

به زندگی.

 

و بر فرازِ کوردستان،

پرچمی می‌رقصد

که در تار و پودش

هیچ فریادی نیست،

جز روشنایی، جز خورشید.


جمعه، مهر ۲۵، ۱۴۰۴

انسان، سایه‌ی نوری که در پی خویش می‌دود

 


در آغاز، هیچ معنایی نبود.

ما، خود معنا را ساختیم

از استخوانِ رنج و تردید.

 

انسان، موجودی‌ست که می‌داند می‌میرد،

اما باز می‌سازد،

می‌خندد،

و در آغوشِ فنا، جاودانگی می‌جوید.

 

زندگی پاسخی ندارد،

و همین، راز زیبایی آن است.

اگر همه چیز روشن بود،

هیچ نوری نمی‌درخشید.

 

خودت را بساز،

نه با تقلید،

بلکه با سوختنِ آرامِ درونت.

هیچ مسیر درستی نیست،

تنها راهی که می‌روی، درست می‌شود.

 

هر سقوط، تکه‌ای از دانایی است

که در زانوهایت می‌نشیند.

هر سکوت، کتابی‌ست

که تنها با درد خوانده می‌شود.

 

ما محکوم به آزادی‌ایم ...

به انتخابی که از آن می‌گریزیم،

به معنایی که باید از پوچی بیرون بکشیم

چون غواصی در خلأِ هستی.

 

و در آخر،

وقتی در آینه‌ی خویش می‌نگری،

بدان:

آن چشمی که می‌بیند،

از همان نوری ساخته شده

که جهان را می‌کاود.

شنبه، مهر ۱۹، ۱۴۰۴

در میان تاریکی و نور

 

 


🌙 در میان تاریکی و نور

 

در فلسفۀ ایزدی،

تاریکی و نور دشمن نیستند؛

دو هم‌ سفرند در راهِ آفرینش.

 

من در دوزخِ خاورمیانه زیسته‌ام،

جایی که هر سپیده، بویِ خاکستر می‌دهد.

اما آموختم:

نور از آسمان نمی‌آید،

از دلی می‌جوشد که از رنج گذشته است.

 

تاریکی، سایۀ نور است، نه نفیِ آن.

و زندگی، توازنِ ظریفی‌ست

میانِ سوز و روشنی.

 

من در دلِ تاریکی فهمیدم

هرکه نور را یافت،

از تاریکی عبور کرده است. 🌿

در زندگی آموختم

 


🌙 در زندگی آموختم

 

در زندگی آموختم که

با نادان مجادله نکنم؛

او در جهلِ خود آرام است،

و من در سکوتِ خود آزاد.

 

با بی‌وجدان نجنگم؛

زیرا پیروزی بر پوچی،

جز خستگیِ روح، ثمری ندارد.

 

از حسود فاصله بگیرم؛

که حتی اگر دنیا را به او ببخشی،

باز هم در روشنایی تو می‌سوزد.

 

و تنهایی را بشناسم،

نه به‌عنوان خلأ،

بلکه پناهگاهِ روحی که از هیاهوی جهان گذشته است.

 

آری، در زندگی آموختم:

همه‌ی گفتوگوها فهم نمی‌آورند،

همه‌ی نبردها پیروزی نمی‌خواهند،

و همه‌ی بودن ها، با بودن معنا نمی‌یابند. 🌿