جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

عنوان رمان: " سایه‌ نور"

مقدمه رمان «سایه نور»

سفری از تاریکی تاریخ تا بیداری نور در جان انسان کُرد 

در سرزمینی که قرنهاست خورشید را با دیوارهای جهل، انکار و استعمار پنهان کرده‌اند، «سایه نور» نه فقط یک رمان، بلکه یک مکاشفه است؛ روایتی عارفانه، تاریخی،فلسفی، و عمیقاً انسانی از ملتی که با وجود ده‌ها نسل‌کشی، هنوز روشن مانده است، هنوز نفس می‌کشد، هنوز می‌خواهد بداند، بفهمد، و خودش باشد.

این اثر، نه داستانی صرف از یک قهرمان است و نه فقط شرح فاجعه‌ها. بلکه سفری‌ است از اعماق درون انسان، از دل تاریکیهای هویت‌ باختگی، تا نوک قله‌های اشراق، جایی که حکمت خسروانی، فلسفه اشراق سهروردی، و آیینهای مهری، ایزدی، یارسانی و عرفان کُردی، همچون چراغهایی فراموش‌ شده، دوباره روشن می‌شوند.

«هیوا»، راوی و بازیگر اصلی این رمان، انسانی ا‌ست که از کودکی پدر و مادرش را از دست داده و از خاکستر جنایتها، تبعیدها، و رنجهای ملتش برخاسته، اما تنها با خشم و مبارزه پیش نمی‌رود. او در جستجوی معنا، به سلوک اشراقی گام می‌نهد و در مکاشفه‌ای با شیخ اشراق، آگاهی تازه‌ای می‌یابد:

"تنها راه رهایی، نور است. نوری که از دل تاریکی می‌جوشد، نه از بیرون تحمیل می‌شود."

همراه با «پیر روشنا»، شخصیتی عرفانی که همچون گاندالف در ارباب حلقه‌ها از جهانی دیگر برای هدایت این سفر آمده، هیوا از لالش تا قامیشلو، از مدارس بی‌دیوار تا مقبره‌ی سهروردی در حلب، از فلسفه‌ تحلیلی غرب تا عرفان مشرق زمین پیش می‌رود تا آنچه را گم شده است، باز یابد: راز انسان آزاد.

در این رمان، نسل‌ کشی ایزدیان تنها یک واقعه نیست؛ فاجعه‌ای ا‌ست که بازتاب سکوت همه وجدانهای خفته و سیاست های پوسیده است. و آنچه خواننده با آن روبه‌رو می‌شود، تنها گزارش نیست، بلکه بازخوانی اخلاق، وجدان، فلسفه، دین، و رهایی است.

از مدارس بی دیوار که کودکان از سر شوق نه اجبار می‌آموزند، تا بازدید از معبد باستانی لالش، از پیشنهادهای ساختاری برای بازسازی هویت آیینی گرفته تا سخنرانی هیوا در سازمان ملل برای ملتهای بی‌دولت، از فلسفه نور در قلب سهروردی تا مراسم «روح‌ درمانی» در شب چهارشنبه‌ سوری... همه و همه، خطوطی‌اند از نقشه‌ای که خواننده را گام به گام به شناخت عمیق تر انسان، تاریخ، و راه رهایی راهنمایی می‌کنند.

«سایه نور» کتابی‌ است برای آنها که از روایت‌های رایج خسته‌اند، و در پی حقیقتی پنهان در دل خاک، خون، و خردند.

این کتاب برای آنهاست که هنوز می‌پرسند:

چرا ما اینجاییم؟

چگونه شد که این ‌چنین شدیم؟

و آیا را‌هی هست که نه به گذشته برگردد، و نه قربانی آینده بماند؟

پاسخ در میان سطرهای این کتاب است.

در میان سطرهای تاریکی، که چون سایه‌ای، راه نور را نشان می‌دهند.

 

اما پرسش این است: شیخ اشراق که بود؟

در کوهستانهای مه‌آلود کوردستان، کودکی زاده شد به نام شهاب‌الدین یحیی سهروردی؛ نوری در نگاهش شعله‌ور بود. او نه برای فرمانروایی بر زمین، که برای گشودن دروازه‌های آسمان قد برافراشت. سخن از نوری گفت که از درون جان می‌تابد، نه نوری که خورشید دهد. همین، خشم آنان را برانگیخت که به نام دین، سایه بر دلها می‌افکندند. در شام، او را به جرم اندیشیدن و به اتهام «نور داشتن» به بند کشیدند. فتوای مرگش نوشته شد و فرمان قتلش به دست صلاح‌الدین ایوبی ــ خود از تبار همان کوهها ــ امضا گردید. اما نوری که در جان سهروردی شعله گرفت، با مرگ خاموش نشد؛ چونان جویباری در دل تاریخ جاری ماند تا امروز که صدایش دوباره در این رمان طنین می‌اندازد.

من، راوی این کتاب، نه فیلسوفم و نه مفسر متون کهن؛ تنها جوینده‌ای‌ام از همان کوهها، آمده تا در جامه‌ داستان، صدای خاموش‌ شده‌ی سهروردی را بازگویم. نه با زبان خشک فلسفه، بلکه با زبان رؤیا، مکاشفه و سفر.باشد که فرزندان امروز، فرزندان فردا، شاگردانِ نور باشند؛ نه در پی نام، بلکه در پی روشنی.

باشد که این رمان، راهی باشد به سوی روشنا، و چراغی هرچند کوچک، در برابر سیاهی تکرار و تقلید.

 

فصل اول: دروازه‌ی نور

بادی خنک بر چهره‌ام نشست. گویی در مرز بیداری و خواب بودم. نه زمان مفهومی داشت و نه مکان آشنا می‌نمود. خود را در دشتی از مهِ بنفش یافتم، و صدایی آرام، بی‌آنکه دهانی آن را ادا کرده باشد، گفت:

 » تو که خواهان نوری، آماده باش برای دیدار با نگهبانان راز «.

در دوردست، درختی سوزان می‌درخشید؛ نه از آتش، که از نوری درون‌زاد. به‌سویش رفتم، و ناگهان در برابر آن مردی ایستاده بود؛ لباسش سپید، چشمانش براق، و نوری که از وجودش می‌تابید، همچون سحرگاه در کوهستان.

او گفت:

»سلام بر تو، ای جوینده‌ی راه. منم شهاب‌الدین، آنکه اهل حکمت اشراق است. آمده‌ام تا رازهایی را که از ظلمات دور می‌مانند، با تو در میان گذارم «.

لبانم باز شد بی‌اختیار:

 ای شیخ، آیا حقیقت در نور است یا در عقل

لبخندی زد:

 » در نور عقل است و در عقلِ اشراقی، نورِ حقیقت. اما این نور را باید دید، نه فقط دانست. آیا آمادگی آن را داری که از حجابِ حسّ و گمان، عبور کنی؟ «

سکوت کردم.

او عصای چوبی‌اش را بر زمین کوبید. مه کنار رفت، و در برابرمان دروازه‌ای از نور پدیدار شد؛ نه از سنگ، نه از طلا، بلکه از نوری زنده و متحرک.

شیخ اشراق گفت:

» این نخستین آزمون توست. عبور از دروازه‌ی نور، و ترک دنیای سایه‌ها. در آن‌ سو، پرسش های تو پاسخ خواهند گرفت، اما نه با کلمات. بلکه با دیدار. آیا پا در این راه می‌گذاری؟ «

ومن، بی‌آنکه بدانم چرا، گام برداشتم. نور از میان تنم گذشت، و جهان دگرگون شد...


۲ نظر:

  1. سلام کاک الان مقدمه کتابتان را خواندم بسیار عالی وادیبانه ووزین بود از نحوه نوشتار شما بسیار خوشم امد. در ادامه خیلی مایلم که فایل کامل کتاب را برایم بفرستید بااحترام جمشید

    پاسخحذف
  2. سلام کاک جمشید عزیز،
    خیلی ممنونم بابت لطف و محبتتون، خوشحالم که مقدمه‌ی رمان سایه‌ی نور رو دوست داشتید. فعلاً هنوز بخش‌هایی از رمان باقی مونده و در حال نگارش نهایی هستم. به محض اینکه رمان کامل بشه، حتماً فایل کامل رو تقدیمتون می‌کنم.
    با احترام و آرزوی بهترین‌ها برای شما 🌷

    پاسخحذف