پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۴۰۴

فصل پنجاه وهشتم: «نور از خاکستر، سخن از حقیقت و روشن کردن آتش نوروز»

 

فصل پنجاه وهشتم: «نور از خاکستر، سخن از حقیقت و روشن کردن آتش نوروز»

 سفر از لالش تا اربیل

سپیده‌دمان کوردستان، با نغمه‌ آرام آفتاب، بر پیکر کوهها جاری شد. پس از  چند شب آکنده از موسیقی تنبور، راز و نیایش، و شفا بخشی روح‌های زخم‌خورده، پیر روشنا و هیوا همراه با جمعی از دانشجویان فلسفه و میهمانان از سرزمینهای دور، لالش را به قصد اربیل ترک کردند.

لالش، این دلِ تپنده‌ی باستانی، آنها را با زمزمه‌ چشمه‌های مقدس و سکوت سنگهای هزار ساله بدرقه کرد؛ و جاده‌ای که پیش رو داشتند، نه فقط راهی بود از کوه به دشت، که پلی بود از تاریخ به آینده. 

این سفر، یک حرکت ساده نبود.

سفری بود از اعماق حکمت مهری، از نَفَس نیای یارسان و شیخ عدی، تا تلاقی با رنسانسی نو در دل جامعه‌ای که در تلاش برای بازسازی خود از ویرانه‌های قرنها انکار است.

سفری بود از لالش قلب دین ایزدی به اربیل سنگ‌ بنای تمدن مادی و مهری.

پیر روشنا، در دلش رسالتی داشت: رساندن نور حکمت خسروانی به کانون تصمیم‌ گیری در کوردستان، و پیوند دادن گذشته‌ فراموش‌ شده با آینده‌ای که باید ساخته شود.

هیوا، فرزندی از خاکِ جینوساید، اکنون پیام‌آور رهایی شده بود.

دیدار در قلعه اربیل از لالش تا نوروز آینده

خورشید، در آستانه‌ی حلول بهار، با گرمایی متفاوت بر آسمان اربیل می‌تابید. از دامنه‌های کوه تا دشتهای گسترده، نوید نوروز در هوا جاری بود. خیابانها آراسته به پرچمها، نقش های مهری، نقش طاووس، شعله‌های آتش، و نقوش باستانی تمدنهای کوردی چون گوتی، هوری، لولویی، و مادی بودند. چشمان مردم به سمت مرکز شهر، به سوی قلعه‌ی تاریخی اربیل دوخته شده بود، جایی که قرار بود آتش نوروز به دست دیلان یکی از چهار دختر آزادشده‌ی ایزدی شعله‌ور شود؛ نماد پیروزی حقیقت بر تاریکی، و تولد دوباره از دل رنج.

🟠 ورود هیوا و پیر روشنا به اربیل

وقتی کاروان از لالش به اربیل رسید، در ورودی شهر، نماینده های از رئیس اقلیم کوردستان، نخست‌وزیر، رئیس پارلمان (که زنی فرهیخته بود)، میر ایزدیها و نمایندگان مذاهب مختلف و کنسولگریها، به استقبال آمده بودند. نگاه‌ها به پیر روشنا افتاد، چهره‌ای فروتن، اما نورانی، گویی از لایه‌ای دیگر از هستی به درون تاریخ پا گذاشته است. هیوا، در کنار استادش، چشمانی بیدار داشت، گویی همزمان، آنچه بود و آنچه باید باشد را با هم می‌دید.

در فضای باوقار و زیبای تالار فرهنگ اقلیم کوردستان در اربیل که رئیس اقلیم کوردستان، نخست‌وزیر، رئیس پارلمان حضور دارند ،هیوا و پیر روشنا وارد شدند.

🟣 رئیس اقلیم کوردستان پس از خوشامد گویی گفت:

«سخنرانی تاریخی  تو در سازمان ملل، ای هیوا، صدای ملتی بود که قرنها در سایه زیست. و امروز، نور از لالش آمده تا اربیل، تا آینده را از نو بنویسیم.»

🌕 سخنرانی پیر روشنا (برگرفته از فلسفه اشراق و حکمت خسروانی):

«ای عزیزان، تا نور در دل انسان خاموش است، هیچ نوری در جهان پایداری ندارد. فلسفه، اگر تنها در ذهن باشد، خشک است؛ اما اگر از جان برخیزد، همان خورشید نجات بخش خواهد شد.

حکمت خسروانی، حکمت نور است؛ نه فقط دانستن، بلکه شدن. شدنی در مسیر عدالت، عشق، آزادی و همزیستی. ما فرزندان آتش و آب و بادیم؛ و خاکی که زیر پایمان است، حافظه‌ی هزاران ساله‌ی روح ماست.

 پیر روشنا با صدایی آرام، اما نافذ ادامه داد وگفت:

« حکمت خسروانی، حکمت انوار است. و نور، قانون همه جهان هاست؛ آنچه هست و آنچه باید باشد.

اگر تمدن سومر و هورامان و میتانی در این سرزمین زاده شد، دلیلش شناخت طبیعت و نظم بود، و اگر امروز در بحرانیم، دلیلش غفلت از همین حکمت است.

در هر قریه و مدرسه، باید مشعلی از نور بیفروزیم، وگرنه سایه‌ها دوباره بازخواهند گشت...»

 «فلسفه اشراق، نه برای فخرفروشی است، نه برای گذشتگان. این فلسفه آمده است که انسان معاصر را نجات دهد؛ انسانی که در دود سرمایه‌داری و خشونت ایدئولوژیک گم شده است.»

و با نگاهی عمیق به جمع می‌گوید: 

«ما به دانشگاه‌هایی نیاز داریم که علم را برای انسان بخواهند، نه برای بازار.

به فلسفه‌ای نیاز داریم که زندگی را بازخوانی کند، نه آن را به قوانین تبدیل کند.

و کوردستان، بیش از هر زمان، نیازمند این حکمت است.»

پیر روشنا ادامه داد وگفت:

«جهان را ظلمت نگرفت، ما نور را فراموش کردیم .

حکمت اشراق، بازگشت به اصل است. بازگشت به خود.

فلسفه نباید در کتاب بماند، باید به کوچه، مدرسه، بازار و معبد بیاید.

تنها جامعه‌ای نجات می‌یابد که آگاه شود. نه با شعار، که با دانایی»

بیایید دانشگاهای اقلیم را به نور بازگردانیم. بخشی را به فلسفه‌ اشراق و حکمت مهری اختصاص دهید. بگذارید فرزندان این سرزمین، با فلسفه‌ای که از خاک خودشان برخاسته، دوباره ریشه بزنند.»

🟢 رئیس اقلیم در پاسخ گفت:

« پیر روشنا، شما تنها یک مهمان نیستید، شما وارث نوری هستید که قرنها در دل سنگها و کوهها حفظ شد. از همین لحظه، مسئولیت تأسیس مرکز مطالعات فلسفه اشراق و حکمت خسروانی در دانشگاه‌های اقلیم، با شماست. ما کوردستان را، خانه نور می‌سازیم.»

🔸 هیوا نیز ضمن تشکر، گفت:

 «چند سال پیش، همین روزها، در مقر سازمان ملل گفتم: ملتهایی هستند که بدون دولت زیسته‌اند، اما هیچ دولتی بدون ملت زنده نمانده‌ است.  ما نوروز را پاس می داریم ، چون می دانیم که آتش نوروز، آتش زندگی است. آتش دانایی. و تنها دانایی، درمانِ زخمهای ملت ماست.

امروز اینجایم، نه به‌عنوان یک بازمانده، بلکه به‌عنوان حامل نوری که قرنها زیر خاکستر ظلم و انکار مانده بود.»

هیوا با اشاره به دختران ایزدی و معلمان مدارس بی‌دیوار، می‌گوید: . 

« مدرسه‌ی "لالش نوین" و مدارس بی‌دیوار را از دل تاریکی ساختیم؛ ولی هنوز برای ایزدیها، هیچ معبد، موزه یا کتابخانه‌ای رسمی در پایتخت وجود ندارد. این، یک کاستی بزرگ است.

همچنین، جنبش "مدارس بی‌دیوار" که از  شیخ اشراق آموختم و در این مسیر پیر روشنا همراه من بود، اکنون در سراسر کوردستان جوانه زده. باید اجازه دهید این آموزش نورانی، وارد آموزش رسمی ما شود.»

رئیس اقلیم با تکان سر تأیید کرد.

 رئیس پارلمان کوردستان (زنی نجیب و دانا)، چشمانش از اشک درخشان بود. او گفت: 

«امروز، کوردستان تنها سرزمینی‌ است که در آن زن، آتش را روشن می‌کند، نه مردی با شمشیر.» 

ادامه داد و گفت: «ما زنان، همواره حافظان نور بوده‌ایم. اگر مادران ایزدی و دختران شنگال با سکوتشان تاریخ را نوشتند، ما امروز با صدای بلند تاریخ را دوباره تعریف خواهیم کرد.»

🔥 روشن شدن آتش نوروز در قلعه اربیل

شب فرارسید. هزاران نفر در میدان قلعه گرد آمدند. صدای دف، نی و تنبور، آمیخته با نوای مهری و اشراقی، در هوا پیچید. لباسهای سنتی، پرچمهای مهری، دستهای در دست، لبخندهایی آمیخته با اشک.

 سخنرانی رئیس اقلیم کوردستان در مراسم نوروز:

«در میان ما کسی هست که بار معنویتِ کهن، نورِ حکمت و صدای نجات را با خود آورده؛ پیر روشنا.

امروز، تصمیم گرفتیم بخشی از دانشگاه‌های کوردستان را به فلسفه اشراق و حکمت خسروانی اختصاص دهیم؛ چرا که هیچ ملتی بدون فلسفه زنده نمی‌ماند.»

«ملت ما، به‌جای خاک، ریشه در نور دارد. به‌جای دیوار، حافظه‌اش کوه است. و تا زمانی که کسانی چون هیوا، دیلان، پیر روشنا، و شما مردم این سرزمین ایستاده‌اید، هیچ تاریکی نمی‌تواند ما را خاموش کند.»

«امروز نیز دستور تأسیس موزه تمدنهای مهری و ایزدی را در اربیل صادر می‌کنیم. تا لالش فقط یک مکان مقدس در کوه نباشد، بلکه در قلب شهرها نیز بدرخشد.»

 سپس،دیلان، با جامه‌ی سپید و شالی از طلای سوزن‌ دوزی، آرام به سوی هیزمها می‌رود. مشعل را از دست پیر روشنا می‌گیرد.

پیر روشنا نجوا می‌کند:

«دخترم، این آتش نه فقط برای سال نو، که برای آینده‌ نو است.

آن را با نیایش روشن کن نه از سر انتقام، که برای روشنگری.»

همه فریاد زدند:

«ژیان ئازادی ئاشتی»

زندگی آزادی صلح

و پیر روشنا، زیر لب نجوا کرد:

«نور به نور می‌پیوندد، و ظلمت، بی‌سرزمین می‌ماند.» 

در دل جاده، در سکوت میان کوه و دشت، زمزمه‌ای بر لبان هیوا جاری بود: 

«لالش را چون محرابی از نور پشت سر نهادیم، تا نوروز را در دل قلعه‌ اربیل به روشنایی بازگردانیم... اگر لالش راز است، اربیل عهد است؛ و ما، حلقه‌ی این دو نور.»

اینگونه بود که قافله‌ اشراق، از لالش برخاست تا در اربیل، با آتش نوروز، پیامی نو برای قرن نوین کوردستان بر زبان آورد.

فصل هفتاد و هفتم: «دیدار پیر روشنـا و میـر ایزدیان - فلسفۀ درمانی و آتش نـور»

 

فصل هفتاد و هفتم: «دیدار پیر روشنـا و میـر ایزدیان - فلسفۀ درمانی و آتش نـور»

سپیده‌دم نوروز نزدیک می‌شد. در معبد لالش، جایی که درختان کوهستانی از شادی بهاری در تکان بودند و عطر آوا سپی با باد آمیخته، پیر روشنا به همراه هیوا وارد تالار مرکزی مهمانسرای معبد شد.

میر ایزدیها، مردی با سیمایی آرام و چشمانی خردمند، در کنار چند تن از مشاوران دینی و بزرگان ایزدی ایستاده بود. پیر روشنا پیش از آنکه سخن بگوید، با احترام ایزدیانه، دستها را بر سینه نهاد و گفت: 

«با فروتنی، نوروز و سال نوی ایزدی و کوردی را به شما، ملت شریفمان، و تمام مردمانی که هنوز به حرمت آتش و آیین مهر باور دارند، تبریک می‌گویم.

نوروز، بازگشت است، و بازگشت، یعنی زایش دوباره‌ی نور پس از تاریکی.»

میر با لبخند پاسخ داد: 

«خوش آمدید، پیر گرامی. لالش خانه‌ همه‌ آزادگان است. و امسال، با حضور دختران آزادشده‌مان و چهره‌هایی چون شما، بهار ما کاملتر است.»

در این لحظه، هیوا به نشانه احترام قدم پیش گذاشت و گفت:

«اگر اجازه دهید، پیشنهادی برای آینده دارم. اما پیش از آن، پیر روشنا مبحثی حیاتی دارد که شاید گامی برای درمان عمیق روانی نسل ما باشد...»

پیر روشنا نگاهی به چهره‌ دختران ایزدی که در کنار شعله‌های کم‌نور نشسته بودند انداخت. سپس گفت:

◾ فلسفه‌ی درمانی برای روان زخمی خاورمیانه

«ما در قرنی زیسته‌ایم که روان جمعی خاورمیانه، مخصوصا کوردها نه یکبار، که بارها خراش برداشت. از انفال،بمباران شیمیایی، شنگال، تا حلب، قامیشلو و درسیم.

اما امروز، زمان آن است که ما فلسفه را از کلاسهای دانشگاه، به شفاخانه‌های روان بیاوریم.

آنچه دختران و پسران ما از سر گذراندند، با دارو درمان نمی‌شود؛ بلکه با معنا.»

«من فلسفۀ درمانی را پیشنهاد می‌کنم؛ بر پایه‌ی حکمت مهری، اشراق سهروردی، تفکر عرفانی هگل، معنا درمانی ویکتور فرانکل، و حتی ذهن‌آگاهی شرق.

نه فقط برای ایزدیان، بلکه برای همه‌ انسانهایی که تاریکی را دیده‌اند و اکنون برای بازگشت به نور، نیاز به راه دارند.» 

«در این فلسفه، ما انسان را نه قربانی، که قهرمان می‌دانیم. کسی که از جهنم گذشته و اکنون، روشنایی را می‌جوید.»

◾ دعوت از اقلیم کوردستان و مشعل نوروز

میر ایزدی پاکتی مهر شده را بالا گرفت و گفت: 

«دعوت‌نامه‌ای رسیده از رئیس اقلیم کوردستان. برای شرکت در مراسم سال نو در اربیل، همراه با شما پیر روشنا و هیوا.

امسال، آتش نوروز به دست دیلان، یکی از همان دختران نجات یافته، روشن خواهد شد.

این نماد آن است که ما، نه تنها قربانی نیستیم، بلکه آینده‌سازیم.»

اشک در چشمان بسیاری حلقه زد. در سکوت حاضران، این جمله طنین انداخت. 

 پیشنهاد هیوا: بنیاد آیینهای روشنایی

هیوا آرام ولی با صدایی پر طنین گفت:

 «من پیشنهادی دارم. اجازه دهید در لالش، زیر سایه‌ی این آتش، بنیاد آیینهای روشنایی را بنیان نهیم.

با نمایندگانی از همه آیینهای مهری یارسان، علوی، دروزی، ایزدی –

تا نه برای تفرقه، بلکه برای بازگشت به ریشه‌های نور، گفتوگو کنیم.

ما نیازمند رفورم باطنی هستیم؛

بازگشت به مهربانی، به طبیعت، به خرد عرفانی.

دینی که خون نخواهد، زن را کوچک نشمارد، و کودک را به بردگی نگیرد.»

همهمه‌ای تأییدآمیز در جمع پیچید. یکی از بزرگان ایزدی گفت:

«این، آغاز است. آغاز آینده‌ای روشن تر.»

◾ پایان فصل، آغاز نور

آن شب، در سکوت مقدس لالش، تنها صدای چکه‌چکه آب زمزم می‌آمد و صدای آتش‌هایی که هنوز روشن بودند.

و آنجا، در قلب کوهها، گفتوگویی فلسفی، راهی را گشود: از رنج به معنا، از اسارت به آزادی، و از فراموشی به حافظه‌ای زنده.

فصل هفتاد و ششم – چهارشنبه‌سوری لالش: بازگشت به آغوش نور


فصل هفتاد و ششم چهارشنبه‌سوری لالش: بازگشت به آغوش نور

خورشید آخرین پرتوهای خود را با وقاری شرقی، بر قله‌های سپیدپوش کوههای لالش افکند. نسیمی دل‌ فریب، بوی اسپند و خاک نم‌خورده را در فضای دره پخش می‌کرد. دره‌ای که دیگر تنها معبد نبود، بلکه پناهگاه بود، حافظه بود، خانه بود. آغوشی گشوده برای روح های زخمی و جانهای گم‌کرده.

لالش، در این شبِ مقدس، همچون قلبی تپنده در سینه‌ی کوردستان، میزبان آنانی بود که از تیره‌ترین شبهای تاریخ بازگشته بودند؛ دختران ایزدی رهایی‌ یافته، دانشجویان فلسفه، مهمانانی از هر چهار گوشه جهان، پیر روشنا و هیوا. 

در میدان مرکزی معبد، ۳۶۶ شمع یکی پس از دیگری در نور شفق روشن می‌شدند. هر شمع، یک روز سال، یک آرزو، یک زخم، یک رجعت به نور.

پیر روشنا در حلقه‌ی شعله‌ها ایستاده بود، با عبای سفید و لبخندی پر راز. هیوا در کنارش، چشمانش را به شعله‌ها دوخته بود. 

پیر روشنا چنین آغاز کرد:

«در حکمت خسروانی، نور حقیقت است، و ظلمت، نه دشمن نور، بلکه پرده‌ای برای آن. امروز ما اینجا گرد آمدیم تا همانگونه که شمعی در دل تاریکی افروخته می‌شود، نوری درون خویش روشن کنیم.»

سپس صدای تنبور، دف و نی در فضای شب پیچید. زمین لرزید از موسیقی و آسمان خم شد تا به گوش جان بشنود. رقص دایره‌وار جوانان کورد، زن و مرد، کودک و سالخورده، به دور آتش چون کهکشان می‌چرخید.

یکی از دختران آزادشده، با چشمانی براق گفت:

«من روزی در دل تاریکی سوختم، اما امروز، با نور این آتش، به دنیا بازگشته‌ام... شکر که جامعه‌ام مرا با آغوش باز پذیرفت، برخلاف آنچه داعش می‌خواست.»

پیر روشنا به سوی او آمد و شعری از سهروردی خواند:

«آنکه از تاریکی برآمد، شایسته‌ی نور است؛

چرا که شعله، تنها در دل شب معنا می‌گیرد.»

مراسم ادامه یافت. پیر آگری، نماینده‌ی شورای دینی، طی فرمانی رسمی، اعلام کرد:

«هر دختر و پسر رهایی‌یافته از تاریکی، نه‌تنها بخشوده شده، بلکه گرامی داشته می‌شود. لالش، نه تنها معبد، بلکه مرز زندگی دوباره است. ما با آب مقدس، آنها را مهر می‌زنیم. آنان، فرزندان نورند.»

همزمان، مراسمی بی‌سابقه برپا شد. تعدادی از دختران ایزدی که سالها در آلمان به روان‌ درمانی مشغول بودند، با خواستگاران خود ـ جوانانی از میان جامعه‌ی ایزدی ـ مراسم نامزدی ساده اما پر از اشک و شادی را برگزار کردند.

دف می‌نواخت. تنبور می‌گریست. نی، آهِ زمین بود. 

پیر روشنا رو به دانشجویان فلسفه کرد و گفت:

« این شعله‌هایی که می‌بینید، شعله‌ی فلسفه‌اند. نه آن فلسفه‌ی جدل و جدایی، بلکه فلسفه‌ی وحدت و بازگشت. حکمت خسروانی، حکمت رهایی‌ است؛ حکمت تطهیر است.»

در گوشه‌ای از محوطه، کوزه‌های کهنه در مراسمی نمادین شکسته شدند. کوزه‌هایی که در آن، درد، خاطرات تلخ و زخمهای ناپیدا دفن شده بودند. یکی از دانشجویان از روژآوا، اشک در چشمانش گفت:

« با شکستن این کوزه، سالی را دفن می‌کنم که خواهرم در اردوگاه ماند... اما امشب، برای او هم شمعی روشن کرده‌ام.»

 آتش، نمادی از پاکی و تطهیر و پریدن روی آن، در این شب جایگاهی ویژه داشت، افراد حاضر در مراسم، با گفتن جملاتی چون «زردی من از تو، سرخی تو از من»و «غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا»، از روی آتش می‌پریدند. این آیین کهن، نه تنها یک سنت است، بلکه دعایی است برای سلامتی، شادی و برکت در سال نو.

 همه چیز با مراسم قاشق‌زنی، رنگ کردن تخم مرغها ، پریدن روی آتش و فال‌گوش به پایان نرسید؛ بلکه با شعله‌ای آغاز شد در درون جانِ هر کسی که آن شب در لالش بود.

روژگار یکی از دانشجویان فلسفه از دانشگاه قامیشلو که از دور این صحنه‌ها را می‌نگریست، آهسته گفت:

«لالش فقط معبد نیست... اینجا، تاریخ بازنویسی می‌شود.»

و هیوا پاسخ داد:

«و ما، تنها روایت گران آن نیستیم. ما خود بخشی از این بازنویسی هستیم. نوروز نه فقط تغییر تقویم، که تجدید عهد با نور است.»

شعله‌های ۳۶۶ شمع، همچنان در دل شب می‌درخشیدند.

لالش، دوباره زاده شده بود.

Et bilde som inneholder person, klær, Menneskeansikt, stearinlys

KI-generert innhold kan være feil.

گفتوگوی پیر روشنا و هیوا فلسفه آتش و رستاخیز نور

شبانگاه چهارشنبه‌سوری، پس از پایان شعله‌ها و موسیقی، پیر روشنا و هیوا در ایوان سنگی معبد لالش، کنار چشمه‌ی کانی سپی نشسته بودند. دانشجویان در حیاط در حال نجوا و شب‌نشینی بودند. صدای تنبور هنوز در فضا می‌پیچید، نرم و روشن، همچون نوری در تاریکی.

هیوا با نگاهی تأمل‌برانگیز به پیر روشنا گفت:

«پیر، چرا نوروز و چهارشنبه‌سوری این‌چنین عمیق‌اند؟ چرا هنوز پس از هزاران سال، روح آدمی را می‌لرزانند؟» 

پیر روشنا با آرامش گفت: 

«چون نوروز، بازگشت است. بازگشت به ریشه، به اصل. و چهارشنبه‌سوری، آستانه‌ آن بازگشت. در حکمت اشراق، نور رمز حقیقت است و ظلمت، غفلتی‌ است که باید با آتش آگاهی از آن عبور کرد.»

«این آتش ها، تنها شعله‌های فیزیکی نیستند. یادگار آیینهای مهری و ایزدی و سومری‌اند. در الواح سومری از جشن ‌هایی سخن رفته که با افروختن شعله در کوهستان آغاز می‌شد تا خدایان باروری و خورشید، دوباره زاده شوند.» 

«و اکنون، پس از پنج هزار سال، ما هنوز با پریدن از روی آتش، از ظلمت سال گذشته عبور می‌کنیم، تا به نور سال نو برسیم 

هیوا آهی کشید:

«گویا روح انسان همواره در زمستانی از درد و تاریکی سرگردان است... و نوروز نوید بهار روح است 

پیر روشنا با تبسمی گفت:

«بله هیوا جان. در سنت ایزدی، چهارشنبه‌سوری نه تنها یک جشن، بلکه لحظه‌ی تطهیر روح است. باور ایزدی بر این است که پیش از آنکه خورشید از شرق طلوع کند، باید تاریکی درون را به آتش سپرد.» 

«برای همین آتش مقدس است. برای همین در آیین مهر، آتش، گواه عهد انسان با کیهان بود. و در آیین ایزدی، آتش، هم آمرزش است، هم محافظ. و تخم‌مرغ رنگ‌شده؟ نماد زمین است در نخستین زایش‌اش 

هیوا در حالی‌که قطره‌ای آب از چشمه زمزم برداشت و بر پیشانی‌اش کشید، گفت:

«اگر نوروز، باززایی طبیعت است، پس شاید فلسفه‌ی آن همین باشد: تجدید پیوند انسان با طبیعت، با جهان، با نور...»

پیر روشنا گفت:

«آفرین. در حکمت خسروانی، نور از عالم بالا نازل می‌شود تا در انسان متجلی گردد. و نوروز، لحظه‌ی اتصال دوباره است. به قول سهروردی:

"هر که آتش را دید، او خود آتش شد."

نوروز یعنی انسانی که آتش را به درون برده و از نو زاده می‌شود.»

هیوا مکثی کرد، سپس گفت:

«پیر، فکر می‌کنی چرا استعمار، دین ما، زبان ما، آیینهای ما را همواره هدف قرار داده؟»

پیر روشنا آرام پاسخ داد:

«چون نور ما ریشه در حقیقت دارد. و ظلمت، همیشه از حقیقت می‌ترسد. آنها می‌دانند تا وقتی که ما نوروز داریم، شعله‌ی امید ما خاموش نمی‌شود. تا وقتی چهارشنبه‌سوری هست، ما تطهیر می‌شویم و بازمی‌گردیم 

« ملتهایی که آیین آغاز ندارند، پایان‌شان نزدیک است. اما ملت ما، با هر بهار، زنده‌تر می‌شود.»

هیوا با اندوهی آمیخته به ایمان گفت:

«آنگاه که دختران مان را ربودند... آنگاه که کوه شنگال از درد نالید... باز هم ما، با یک شعله، با یک شمع، از نو برخاستیم. پیر، گمان می‌کنی چرا؟» 

پیر روشنا در حالی‌که شمعی تازه روشن می‌کرد، گفت:

«چون ما ملت نوریم. ما از خورشید آمده‌ایم و به خورشید بازمی‌گردیم .

نوروز یعنی: ما نمی‌میریم. ما زنده‌ایم.

و این، ترسناکترین پیام برای جهان تاریکی‌ است.»

آن شب، شعله‌های چهارشنبه‌سوری نه خاموش شدند، نه سرد. در قلب لالش، در آستانه‌ی بهار، کوردستان بار دیگر زاده شد.

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و پنجم: حلقه‌ نور – شبِ روح‌ درمانی در دامان لالش

 

فصل هفتاد و پنجم: حلقه‌ نور شبِ روح‌ درمانی در دامان لالش

شب، آرام و عمیق بر دره‌ی مقدس لالش سایه افکنده بود. سکوتی رازناک در میان کوههای سربه‌فلک‌ کشیده پیچیده بود و نسیم سرد و تازه‌نفس، برگهای خشک را آرام روی سنگفرش‌های معبد می‌رقصاند. صدای جریان نقره‌ای «آوا سپی» در گوش شب نجوا می‌کرد و چشمه‌ پنهان «زمزم» در اعماق غار معبد، در خاموشی مقدس خود، خواب رازی هزارساله را می‌دید.

شب پیش از چهارشنبه‌سوری بود. لالش، آرام و درخشان، در میان کوههای تاریک، چون دانه‌ای نور در دل شب می‌درخشید. پیر روشنا، پس از بازدید از معبد و آیینهای روزانه، امشب دعوت هیوا را برای برگزاری یک مراسم قدیمی ایزدی پذیرفته بود.دانشجویان فلسفه، همراه پیر روشنا و هیوا، دستان یکدیگر را گرفتند و در میان حیاط معبد، جایی که آتش در مرکز افروخته بود، حلقه زدند. این، شبی استثنایی بود. شبی که در سنتهای فراموش‌ شده‌ی بزرگان ایزدی، نامی داشت: "راز و نیاز" یا "روح‌ درمانی" آیینی برای تطهیر روح در شب پیش از چهارشنبه‌ سوری، در آستانه نوروز.

 تنها آتش نبود که می‌درخشید؛ دلهایی بودند که پس از سالها تاریکی، بار دیگر آماده‌ی روشن شدن بودند.

پیر روشنا با گامهایی شمرده به میان حلقه آمد. نی در دستان یکی از مریدان، آهی کشید. دف، کوبش نخستین را آغاز کرد. سپس صدای تنبور، آرام و لرزان، همچون صدای قلب کوه، نغمه‌ای قدسی را آغاز کرد.

هیوا آهسته گفت: 

ــ برادران و خواهران من... در آیین ایزدی، باور بر این است که آتش و آب و مناظر زیبای طبیعت، اندوه را از دل انسان می‌شویند. به همین دلیل، در پایان هر زمستان، ما به دامان آتش بازمی‌گردیم. تا هر آنچه درونمان کهنه شده، بسوزد، و به آب جاری سپرده شود.

پیر روشنا ادامه داد:

ــ این آتش، تنها از هیزم نیست؛ از درون شماست. آنچه در دل می‌سوزد، از آتش بیرون می‌ریزد. و این صدای تنبور، صدای زمزمه‌ کوههاست؛ یادآورِ نیاکان ما، که نور را در قلب ظلمت پنهان کردند تا ما امروز بیاموزیم چگونه از درد، به رهایی برسیم. 

پیر روشنا  ادامه داد و به آرامی گفت:

ــ موسیقی، نه ابزار سرگرمی‌ است و نه زینت. در فلسفه‌ نور، موسیقی پلی‌ است میان زمین و جبروت. هر آوا، انعکاسی‌ است از یک «حقیقت نورانی».

یکی از روان‌ درمانگران جوانی که مهمان بود، تأیید کرد:

ــ این حرف درست است. تحقیقات امروز علوم اعصاب هم تأیید کرده‌اند: موسیقی بخش‌هایی از مغز را فعال می‌کند که با شفا، امید، و حافظه در ارتباطند. وقتی نی ناله می‌کند، مغز انسان دوپامین ترشح می‌کند؛ وقتی دف کوبیده می‌شود، اضطراب کاهش می‌یابد.

دانشجویان، با چشمانی بسته، دست در دست، به ریتم دف تن دادند و راز ونیازهایی را با خود زمزمه می کردند. هر ضربه دف ، ضربه‌ای بود بر دیوارهای فراموشی. هر نغمه، صدایی از خاطرات کهن.

یکی از دختران ایزدی آزادشده،  که به حالت خلسه نزدیک شده بود ، در سکوت، اشک ریخت. نه از درد، که از رهایی. سپس او به آرامی گفت:

ــ من امشب، در این حلقه، برای اولین‌ بار حس کردم که زنده‌ام. انگار خودم را پس گرفتم... از آن تاریکی.

پیر روشنا سرش را به احترام خم کرد: 

ــ تو تنها نیستی. تو امروز نه‌ فقط خود را، بلکه بخشی از ملت‌ ات را بازگرداندی. در فلسفه اشراق، سهروردی می‌گوید: نور، گاه در تاریکترین غارها می‌زید... و آنکس که از ظلمت گذشت، شایسته‌ تابیدن است.

پیر روشنا به او نگاه کرد و ادامه داد و گفت:

ــ تو با آن رنج، اکنون نور را بهتر درک می‌کنی. این، راز سهروردی‌ است: «ظلمت، آینه‌ی نوره.» اگر تاریکی نباشد، نور هم معنا ندارد.

آتش شعله کشید. صدای نی چون گریه‌ای آسمانی پیچید. تنبور، آرام‌آرام بالا رفت. موسیقی، روح را به پرواز درآورد. و در آن لحظه، هر فرد در حلقه، گویی لحظه‌ای به ریشه‌ی خویش وصل شد؛ به نور ازلی.

دانشجویی از سنندج زمزمه کرد:

ــ هیچ‌ جا مثل اینجا نیست... اینجا، صدای کوهها هم میشنوی گویی نفس می‌کشند...

هیوا آهسته گفت:

ــ اینجا لالش است؛ قلب خاموش اما تپنده‌ی شرق. اگر گوش کنی، از دل این چشمه‌ها، صدای هزاران سال را خواهی شنید.

 هیوا ادامه داد و گفت:

ــ در فلسفه‌ی اشراق، سهروردی می‌گوید: «تا نفس از تاریکی خویش رها نشود، به انوار مقدس نخواهد رسید.» این موسیقی، این آتش، این حلقه‌ رقص، همه ابزارند؛ ابزار تطهیر.

و دوباره، همگی  شعری را از شیرکو بیکس زمزمه کردند:

«عشقت اگر باران

اینک در زیر آن ایستاده ام

اگر آتش

درون آن نشسته ام

شعر من می گوید

در تداوم آتش و باران جاودانه ام...»

آتش در مرکز حلقه روشنتر شد.همه، دستانشان را روی قلب گذاشتند. سپس آرام، چشم بستند و همراه با نوای نی و  تنبور و زمزمه‌ی یک دعا، مراسم به پایان رسید:

« پیشواز نوروز با دلی پاک 

نه فقط با برگی نو، بلکه روحی نو

نه فقط با آتش، بلکه بینشی روشن

این است فلسفه‌ نوروز در آیین ما...»

آن شب، آتش نه‌ فقط جسم ها، که روح‌ ها را گرم کرد. آیینی فراموش‌ شده، باز زنده شد. و جرقه‌ای کوچک در دل دانشجویان روشن ماند؛ نوری که شاید در سالهای بعد، خود آیینی تازه شود، سنتی نو برای نسلی که از خاکستر برخاسته است.

فصل هفتاد و چهارم : ورود به لالش – آغوش کوهستان، حافظه نور

 

فصل هفتاد و چهارم : ورود به لالش آغوش کوهستان، حافظه نور

پایان زمستان، آغاز رهایی‌ است؛ و لالش، معبدِ نور، در دل کوههای خاموش اما آگاه، به انتظار نشسته بود. پس از سالها سرکوب و فراموشی، یکبار دیگر، صدای قدمها از سراشیبی کوهستان شنیده می‌شد؛ این بار نه برای گریز، که برای بازگشت.

چهار دختر ایزدی، آن گمشده‌های تابستان داغ ۲۰۱۴، اکنون در آغوش خانواده‌هایشان بودند. اشک و خنده، چون دو رودخانه موازی، از چشم و لب جاری می‌شد. مادران در آغوش دختران می‌گریستند؛ پدران به آسمان خیره مانده بودند، شاید هنوز باور نمی‌کردند که سایه‌های شوم، روزی، به روشنی خواهد رسید.

پیر روشنا و هیوا، با گامهایی آرام اما محکم، وارد مهمانخانه لالش شدند. بوی نان تازه و عرق کوهستان در فضا پیچیده بود. کودکان و نوجوانانی که تابستان گذشته در «مدارس بی‌دیوار» با حکمت و فلسفه آشنا شده بودند، با گل و شمع به استقبال آمده بودند. یکی از آنها به زبان کوردی زمزمه کرد:

ــ «ماموستا، لالش زنده‌تر شده، چون شما بازگشتید...»

پیر روشنا لبخندی زد، دست بر شانه کودک گذاشت و گفت:

ــ «لالش هیچگاه مرده نبود... شما زنده‌اش نگه داشته‌اید.»

آن شب، شب اقامت در مهمانسرا بود. آسمان پر از ستاره بود، و کوهها خاموش، اما بیدار. هیوا و پیر روشنا در سکوت به آتش کوچکی که در حیاط مهمانسرا روشن شده بود خیره شدند؛ شعله‌ها می‌رقصیدند، گویی می‌دانستند که فردا، آغاز مکاشفه‌ای تازه در سرزمین اشراق خواهد بود.

دانشجویان فلسفه، از روژهلات، باشور، و باکور، که برای جشن نوروز به لالش آمده بودند، در گوشه‌گوشه مهمانسرا مشغول گفتوگو بودند. همه با هیجان کودکانه‌ای در انتظار طلوع بودند، تا فردا چشم به روی معبدی بگشایند که حافظه هزاران ساله کوردستان را در خود نگاه داشته است.

یکی از دانشجویان از پنجره به قله‌ها نگاه کرد و آرام گفت:

ــ «فردا، ما نه فقط به زیارت یک مکان، که به زیارت حافظه می‌رویم...»

معبد لالش، در دل دره‌ای میان کوههایی بلند و مقدس، آرام گرفته بود. جایی که به گفته ایزدیان، نور برای نخستین‌ بار بر خاک تابید. کوههای اطراف هرکدام نامی دارند، جایگاهی، و رازهایی که به هزاران سال پیش بازمی‌گردند؛ زمانی که زبان هنوز اسطوره بود و تاریخ هنوز نانوشته.

درون غاری که معبد را در آغوش دارد، چشمه‌ای است به نام «زمزم». تنها ایزدیان اجازه دارند وارد دالان تاریک آن شوند، جایی که به گفته بزرگان، «آب، زبان خداوند است» و هر جرعه‌اش پیوندی ا‌ست با روشنایی نخستین.

در کنار آن، «آوا سپی» (چشمه سپید)، بیرون از غار جاری‌ است، چشمه‌ای که مهمانان، دانشجویان، و جویندگان حقیقت می‌توانند از آن بنوشند، دست بشویند، و با آن تطهیر شوند.

و در میانه این همه، بنای مخروطی‌ شکل نمادین با گنبدی گرد و هفت‌لایه، نشانگر جهان، خورشید، و مراتب هستی ایستاده است. گویی خود لالش، جهان را در بطن خود بازسازی کرده؛ از روشنایی تا جسم، از نور تا خاک.

فردا، هیوا و پیر روشنا، در سکوتی اشراقی، در آیینی درونی، گام در این جهان نور خواهند گذاشت.

شعله‌های آتش در مهمانسرا، آن شب خاموش نشدند؛ چون حافظه خاموش نمی‌شود.

Et bilde som inneholder konstruksjon, bue, utendørs, dør

KI-generert innhold kan være feil.

لالش قلبِ روشنایی، حافظه کوهستان

خورشید، آرام و بی‌ادعا، از پشت کوههای خاکستری بالا آمد. دره لالش، غرق در مهِ سپید سحر، چون معبدی در رؤیا ظاهر شد؛ معبدی نه ساخته با دست انسان، بلکه تراشیده‌ شده از دلِ زمین و زمان. سنگهایی که هزاران سال گواه نیایش و اشک بوده‌اند، اکنون میزبان نسلی بودند که از خاکستر قرون برخاسته‌اند.

پیر روشنا، هیوا، و گروهی از دانشجویان فلسفه، با احترام، آرام‌آرام به سوی دروازه‌ی اصلی معبد نزدیک شدند.

در سمت راست دروازه، مار سیاهِ حک‌ شده بر سنگی سپید، سایه‌ای انداخته بود بر عبارتی رازآلود:

( با آگاهی وارد شوید؛ این مکان، خانه نور است، نه نمایش جهل.)

هیوا در کنار مار ایستاد. پیر روشنا زمزمه کرد:

ــ «این مار، همان مار دانایی‌ است. دشمن نیست، بلکه نگهبان آگاهی‌ است. ایزدیها حقیقت را همچون راز می‌فهمند، نه کالا برای فروش.»

هیوا پاسخ داد:

ــ «شاید به همین دلیل است که دین شان تبشیری نیست. کسی را به درون نمی‌کِشند، و کسی را از درون نمی‌رانند. این دین، خود زاده‌ی سکوت است.»

یکی از دانشجویان، با چشمانِ خیس‌ شده از شکوه لحظه، گفت:

ــ «برای نخستین‌ بار می‌فهمم صلح یعنی چه. صلح یعنی اینکه نخواهی کسی را مثل خودت کنی.»

آرامگاه شیخ عدی، مردی که نور را از کوهستان حکاری تا ژرفترین تاریکی ها برد، در دل غاری قرار داشت که در آن چشمه«زمزم» می‌جوشید. زمزمه‌ی آن چشمه، همچون دعایی بی‌زبان، در سراسر معبد جاری بود.

هیوا ایستاد، چشم بست و گفت:

ــ «آب این چشمه، حافظه دارد. صدای نیاکان را می‌شنوم. آنها که پیش از سومر و اور، در این کوهها سرود خورشید می‌خواندند.»

دانشجویان، با رعایت سکوت آیینی، از کنار چشمۀ «آوا سپی» گذشتند. دستانشان را در آب سپید فرو بردند، و بر پیشانی‌شان کشیدند. یکی از آنها زمزمه کرد:

ــ «همه‌ی ادیان آمدند تا آدم بسازند، اما ایزدیها آمدند تا آدم یادش بیاید که کیست.»

پیر روشنا در میانه‌ی حیاط ایستاد. خورشید، به‌درستی، از فراز قبه هفت‌لایه‌ی مخروطی‌ شکل معبد می‌تابید.

او گفت:

ــ «لالش، فقط معبد نیست. جهان‌بینی‌ است. این‌جا، سلسله‌مراتب نور را می‌فهمی. از اهورا تا انسان. از طاووس‌ملک تا تاریکیِ درون. هیچ شر مطلقی نیست، مگر ناآگاهی.»

هیوا به سوی دیوار سنگی قدم برداشت. دست بر سنگ گذاشت و گفت:

ــ «ایزدیها را هفتاد و چهار بار خواستند که خاموش کنند. اما آنها تبدیل به خود نور شدند. و نور، در نهایت بر هر ظلمتی چیره می‌شود.»

در انتهای حیاط، پدری با دو دختر خردسالش نشسته بود. یکی از دختران، شمعی روشن کرد و آهسته گفت:

ــ «ماموستا، اینجا خدا نزدیکتر است؟»

پیر روشنا، اندکی خم شد و پاسخ داد:

ــ «خدا همیشه نزدیک است... ولی اینجا، تو بیشتر می‌شنوی‌اش.»


لالش، با کوههای پیرامون، چشمه‌ها، آیینهای رمزآلود و سکوت هزارساله‌اش، بار دیگر نشان داد که دین اگر به‌جای سلطه، دعوت به درون کند، دیگر اسلحه نمی‌سازد... بلکه آینه‌ای در دست انسان می‌گذارد، تا خود را در نور ببیند.