جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

فصل چهارم: آتش پنهان

فصل چهارم: آتش پنهان

از تالار آینه‌ها که بیرون آمدم، بارانی نرم و بی‌رنگ باریدن گرفت. نه از ابر، بلکه گویی از خود آسمان. قطره‌ها، شفاف بودند و وقتی بر پوستم می‌نشستند، خاطراتی را می‌شکافتند که سالها دفن شده بودند.

 

در دوردست، آتشی آرام می‌سوخت. اما نه آتشی از چوب و شعله، بلکه آتشی که بوی عشق می‌داد. گامهایم مرا به سوی آن کشاند، بی آنکه بدانم چرا.

 

شیخ، کنار آن آتش نشسته بود. این‌ بار نه در قامت حکیم و معلم، بلکه چونان عاشقی تنها، که با آتشی کهنه راز می‌گفت.

 

نزدیکتر شدم. پرسیدم:

« ای شیخ، این‌همه سخن از نور گفتی، اما اکنون این آتش چیست؟»

 

نگاه کرد، عمیق، و آرام گفت:

 

 نور، بی‌عشق، سرد است. و عشق، بی‌نور، کور. این آتش، همان آتشی‌ است که افلاطون از آن گفت، و زرتشت از آن برخاست، و مولانا در آن سوخت.

این آتش، شعله‌ی عشق است؛ نیروی نخستینِ هستی.»

 

سکوت کردم. قلبم می‌تپید. نه از ترس، بلکه از شوری ناشناخته.

 

شیخ ادامه داد:

 

« آغاز اشراق، عشق است. تا کسی عاشق حقیقت نباشد، از پوست به مغز نمی‌رسد.

عقل، راه می‌سازد. اما عشق، پرواز می‌دهد.

من حکمت را با عشق نوشیدم، نه فقط با برهان.

 

پرسیدم:

« عشق به که؟ به خدا؟ به حقیقت؟ یا به انسان؟ »

 

لبخند زد:

 

« هر سه یکی‌اند.

هر که عاشق حقیقت شود، به خدا نزدیک می‌شود.

و هر که در دل انسان نوری بیابد، به خدای درون رسیده است.

اما بدان، عشق، آسان نیست.

عشق، سوختن است.

باید بسوزی، تا روشن شوی ».

 

در آن لحظه، آتش بالا گرفت. صورتی در آن دیده شد. چهره‌ای که نمی‌شد گفت زن بود یا مرد، پیر یا جوان. اما از آن، نوری بیرون می‌آمد که چشم را نمی‌زد، بلکه می‌گشود.

 

شیخ گفت:

 

« این، حقیقتِ معشوق است. نه جنس دارد، نه نام.

فقط نوری‌ است، که عاشق را می‌کشد، و از خاک به افلاک می‌برد».

 

من اشک ریختم. نمی‌دانستم چرا. اما می‌دانستم که چیزی در من شکسته و چیزی دیگر در حال زاده شدن است.

 

شیخ برخاست. چوبی از آتش گرفت و آن را به من داد.

 

« اکنون، تو مشعل عشق را داری.

اگر بخواهی، می‌توانی راه را ادامه دهی... تا به عقل و شریعت برسی، نه چون قاضی، بلکه چون عاشق ».

 

و ناپدید شد.

من ماندم، با شعله‌ای که نمی‌سوخت، بلکه می‌تابید...


فصل سوم: تالار آینه‌ها

 


فصل سوم: تالار آینه‌ها

از باغ گذشتم. هر گام، سبکتر از پیش. پرندگان بی‌بال در آسمانی بی‌زمان پرواز می‌کردند و از دور، صدای نای و نی می‌آمد؛ نغمه‌ای آشنا اما بی نام، گویی از پیش از تولد، آن را شنیده بودم.

 

در برابر من، ساختمانی از بلورِ سفید قد کشیده بود؛ همچون کاخی از نور منجمد. دروازه‌اش بی‌نگهبان بود، اما من احساس کردم چشمهایی مرا می‌سنجند. با احتیاط وارد شدم.

 

سالنِ نخست، تالاری بود با هزار آینه؛ نه آینه‌هایی از شیشه، بلکه از نوری سخت و شفاف. در هر آینه، تصویری از من نقش بسته بود. اما هر کدام، چهره‌ای متفاوت داشت:

یکی غمگین، یکی مغرور، یکی کودک، یکی پیر، یکی جنگجو، و یکی از همه تاریکتر... موجودی سایه‌گون که چشمانش خاموش بود.

 

صدا آمد. صدای شیخ اشراق، اما این بار نه از بیرون، بلکه از درون جانم:

 

« اینها، همه نقشهایی‌ است که نفسِ تو در مراتب مختلف بر خود بسته است. نفس انسان، آینه‌ای‌ است که نور را می‌گیرد یا غبار را. اگر خود را نشناسی، اسیر آن تصویری می‌شوی که دیگران برایت ساخته‌اند 

 

از میان آینه‌ها، نوری سر برآورد. خود را به سوی آن کشاندم. در مرکز تالار، آینه‌ای بود که نه تصویر می‌داد، نه سایه. خالی بود؛ اما در خالی بودنش، حس می‌کردم که حقیقت در آن نهفته است.

 

پرسیدم:

« ای شیخ، این آینه چرا هیچ‌چیز نمی‌نمایاند؟».

 

و صدای پاسخ چنین آمد:

 

« زیرا تو هنوز از خود نگذشته‌ای. این آینه، آینه‌ی اشراق است. فقط آنگاه چهره‌ی حقیقی‌ات را می‌نمایاند که از همه‌ی چهره‌ها گذشته باشی».

 

در آن لحظه، تمام تصویرهای دیگر، از آینه‌های کناری ناپدید شدند. تنها ماندم، با آینه‌ای خالی و سکوتی مطلق. دستانم لرزید. ترس، چون دودی سرد درونم را پر کرد.

 

اما ناگهان، یادم آمد... سخن شیخ در باغ:

 

« هرچه از نور دور شوی، در ظلمت فرومی‌روی؛ و هرچه نزدیک‌تر شوی، به حقیقت وجود نزدیک‌تر می‌گردی».

 

چشمانم را بستم. یک نفس عمیق کشیدم، و گفتم:

« من از چهره‌ها عبور می‌کنم... حتی از خودم».

 

لحظه‌ای بعد، در آینه، نوری کم‌رنگ پیدا شد. نه صورتی انسانی، بلکه شعله‌ای کوچک. و با آن، صدایی نرم و ژرف آمد:

 

« این، نور نفس توست؛ نه آن‌گونه که هست، بلکه آن‌گونه که می‌تواند بشود. اکنون، راه تو آغاز شده.

نخستین درس را آموختی: نفس، نور است... اگر از ظلمت بگذری».

 

درِ پنهانی در دیوار تالار گشوده شد. بوی ادویه و خاک باران‌خورده آمد. راهی باریک، ولی روشن، به بیرون می‌رفت.

 

من، با نوری در جان و ترسی در دل، قدم گذاشتم به مرحله‌ی بعدی.


فصل دوم: باغ اشراق

 


فصل دوم: باغ اشراق

نور که از تنم گذشت، همه‌چیز تغییر کرد. زمین دیگر خاک نبود، آسمان نه آبی، بلکه سپید-زرین. من ایستاده بودم در میانه‌ باغی که بوی هیچ‌ کدام از گیاهان دنیای ما را نمی‌داد. برگها شفاف بودند، درختان به موسیقی خاموشی می‌رقصیدند، و فواره‌هایی از نور، نه آب، در حوضهایی از بلور می‌جوشیدند.

شیخ اشراق، با گامهایی بی‌صدا، مرا به سوی درختی بلند رهنمون شد. زیر سایه‌ آن درخت نشستیم. سایه‌اش تاریک نبود، بلکه مانند سایه‌ ابرها، روشن و آرام‌ بخش بود.

او گفت:

« ای جوینده‌ی نور، تو اکنون در عالم مثال هستی. جهانی میان زمین و آسمان. جایی که معانی، صورت می‌گیرند و رازها، خود را نشان می‌دهند

پرسیدم:
« ای شیخ، آیا این باغ واقعیت دارد یا خیال است؟

لبخند زد و پاسخ داد:

« اینجا نه وهم است، نه خواب؛ بلکه رؤیایی حقیقی‌ است. همان‌ جایی که پیامبران در آن کلمات را می‌شنوند، و عارفان، نور را می‌چشند. اینجا همان عالمی‌ است که فلاسفه‌ی یونان آن را نمی‌دیدند، ولی حکمای سرزمینهای نورآن را با جان لمس می‌کردند.»

سکوت کردم. احساس می‌کردم مغزم، مثل شیشه‌ای قدیمی، ترک برمی‌دارد. می‌خواستم بپرسم، اما او زودتر گفت:

 بدان که هستی، مراتبی دارد. در پایین ترین آن، عالم مُلک است؛ دنیای جسم و ماده. سپس عالم مثال است، که پُر است از تصاویر نوری، از معانیِ پوشیده در رمز. و بالاتر از آن، عالم نور مطلق است.

هرچه از نور دورتر شوی، در ظلمت فرومی‌روی؛ و هرچه نزدیکتر شوی، به حقیقت وجود نزدیکتر می‌گردی. این، اصل اشراق است: بازگشت از تاریکی، به سوی سرچشمه‌ نور.»

لحظه‌ای باد وزید. اما این باد، مثل نسیمی از فهم بود. گویی اندیشه‌ای تازه در ذهنم دمید. پرسیدم:

« پس چرا انسانها، به‌جای رفتن به سوی نور، خود را در تاریکی حفظ می‌کنند؟»

نگاهش عمیق شد. به شاخه‌ای اشاره کرد که خشکیده بود، در میان شاخ و برگ سبز.

« از ترس. از عادت. از اینکه نور، چیزی را نشان می‌دهد که آنها نمی‌خواهند ببینند. اما تو، اگر بخواهی نور را ببینی، باید نخست از خود عبور کنی. از آنچه تو را تعریف کرده، از آنچه دوست داری به آن بچسبی.»

آنگاه برخاست. نوری از قدمهایش برخاست، مثل گرد و غبار طلایی.

« اکنون، به راهت ادامه بده. پیش روی تو، تالار آینه‌هاست. آنجا خودت را خواهی دید، نه آنگونه که هستی، بلکه آنگونه که می‌توانی باشی.»

و پیش از آنکه چیزی بگویم، ناپدید شد... و من ماندم، تنها، در میان باغ اشراق، در آستانه‌ نخستین درک......


عنوان رمان: "در سایه‌ نور"


🕯 مقدمه

مقدمهٔ رمان «سایهٔ نور»

سفری از تاریکی تاریخ تا بیداری نور در جان انسان کُرد 

در سرزمینی که قرنهاست خورشید را با دیوارهای جهل، انکار و استعمار پنهان کرده‌اند، «سایهٔ نور» نه فقط یک رمان، بلکه یک مکاشفه است؛ روایتی عارفانه، تاریخی، و عمیقاً انسانی از ملتی که با وجود ده‌ها نسل‌ کشی، هنوز روشن مانده است، هنوز نفس می‌کشد، هنوز می‌خواهد بداند، بفهمد، و خودش باشد.

این اثر، نه داستانی صرف از یک قهرمان است و نه فقط شرح فاجعه‌ها. بلکه سفری‌ است از اعماق درون انسان، از دل تاریکیهای هویت‌ باختگی، تا نوک قله‌های اشراق، جایی که حکمت خسروانی، فلسفهٔ اشراق سهروردی، و آیینهای مهری، ایزدی، یارسانی و عرفان کُردی، همچون چراغهایی فراموش‌ شده، دوباره روشن می‌شوند.

«هیوا»، راوی و بازیگر اصلی این رمان، انسانی ا‌ست که از کودکی پدر و مادرش را از دست دادە و از خاکستر جنایتها، تبعیدها، و رنجهای ملتش برخاسته، اما تنها با خشم و مبارزه پیش نمی‌رود. او در جستجوی معنا، به سلوک اشراقی گام می‌نهد و در مکاشفه‌ای با شیخ اشراق، آگاهی تازه‌ای می‌یابد:

"تنها راه رهایی، نور است. نوری که از دل تاریکی می‌جوشد، نه از بیرون تحمیل می‌شود."

همراه با «پیر روشنا»، شخصیتی عرفانی که همچون گاندالف در ارباب حلقه‌ها از جهانی دیگر برای هدایت این سفر آمده، هیوا از لالش تا قامیشلو، از مدارس بی‌دیوار تا مقبره‌ی سهروردی در حلب، از فلسفه‌ تحلیلی غرب تا عرفان مشرق زمین پیش می‌رود تا آنچه را گم شده است، باز یابد: راز انسان آزاد.

در این رمان، نسل‌ کشی ایزدیان تنها یک واقعه نیست؛ فاجعه‌ای ا‌ست که بازتاب سکوت همهٔ وجدانهای خفته و سیاست‌های پوسیده است. و آنچه خواننده با آن روبه‌رو می‌شود، تنها گزارش نیست، بلکه بازخوانی اخلاق، وجدان، فلسفه، دین، و رهایی است.

از مدرسه‌ای که کودکان را بدون دیوار می‌آموزند، تا بازدید از معبد باستانی لالش، از پیشنهادهای ساختاری برای بازسازی هویت آیینی گرفته تا سخنرانی هیوا در سازمان ملل برای ملتهای بی‌دولت، از فلسفهٔ نور در قلب سهروردی تا مراسم «روح‌ درمانی» در شب چهارشنبه‌ سوری... همه و همه، خطوطی‌اند از نقشه‌ای که خواننده را گام به گام به شناخت عمیق تر انسان، تاریخ، و راه رهایی راهنمایی می‌کنند.

«سایهٔ نور» کتابی‌ است برای آنها که از روایت‌های رایج خسته‌اند، و در پی حقیقتی پنهان در دل خاک، خون، و خردند.

این کتاب برای آنهاست که هنوز می‌پرسند:

چرا ما اینجاییم؟

چگونه شد که این ‌چنین شدیم؟

و آیا را‌هی هست که نه به گذشته برگردد، و نه قربانی آینده بماند؟

پاسخ در میان سطرهای این کتاب است.

در میان سطرهای تاریکی، که چون سایه‌ای، راه نور را نشان می‌دهند.


 شیخ اشراق چە کسی است؟ 

در دل کوهستانهای مه‌آلود کوردستان، روزگاری کودکی چشم به جهان گشود که نور، در نگاهش شعله‌ور بود. شهاب‌الدین یحیی، از شهر سُهرَورد، زاده‌ی نوری بود که قرنها پیشتر در جان کسانیکە بە آیین مهر ایمان داشتند افروخته شد و از دل عرفان سرزمینهای نور و حکمت یونانی، شعله‌اش به جان او رسید. 

او بزرگ شد، اما نه برای فرمانروایی بر زمین، که برای گشودن دروازه‌های آسمان. سخن از "نور" گفت، اما نه نوری که خورشید دهد؛ بلکه نوری که از درون جان می‌تابد. او راهی شد بر خلاف سیلابِ تکرار و تقلید. و همین، خشم آنان را برانگیخت که به اسم دین، سایه بر دلها می‌افکندند.

در شام، سهروردی را به جرم اندیشیدن، به اتهام نور داشتن، در بند کردند. ملاهای دربار، آن نگهبانان شب، فتوای مرگش را نوشتند. و صلاح‌الدین ایوبی، که خود نیز از تبار کوهستان و از خون کورد بود، فرمان قتلش را امضا کرد. شاید برای حفظ مُلک، شاید برای آرامش دربار... اما نوری که در وجود شیخ اشراق افروخته بود، با مرگ خاموش نشد.

من، راوی این رمان، نه فیلسوفم، نه مفسر متون کهن؛ بلکه جوینده‌ای‌ام از تبار همان کوه‌ها. آمد‌ه‌ام تا در قالب داستان، صدای خاموش‌ شده‌ی سهروردی را بازگو کنم، نه با زبان خشک فلسفه، بلکه در قالب مکاشفه، در هیأت رؤیا، سفر در جامه‌ رمز.

باشد که فرزندان امروز، فرزندان فردا، شاگردانِ نور باشند؛ نه در پی نام، بلکه در پی روشنی.

باشد که این رمان، راهی باشد به سوی روشنا، و چراغی هرچند کوچک، در برابر سیاهی تکرار و تقلید.


فصل اول: دروازه‌ی نور

بادی خنک بر چهره‌ام نشست. گویی در مرز بیداری و خواب بودم. نه زمان مفهومی داشت و نه مکان آشنا می‌نمود. خود را در دشتی از مهِ بنفش یافتم، و صدایی آرام، بی‌آنکه دهانی آن را ادا کرده باشد، گفت:

 

« تو که خواهان نوری، آماده باش برای دیدار با نگهبانان راز».

 

در دوردست، درختی سوزان می‌درخشید؛ نه از آتش، که از نوری درون زاد. به‌سویش رفتم، و ناگهان در برابر آن مردی ایستاده بود؛ لباسش سپید، چشمانش براق، و نوری که از وجودش می‌تابید، همچون سحرگاه در کوهستان.

 

او گفت:

 

« سلام بر تو، ای جوینده‌ی راه. منم شهاب‌الدین، آنکه اهل حکمت اشراق است. آمده‌ام تا رازهایی را که از ظلمات دور می‌مانند، با تو در میان گذارم».

 

لبانم باز شد بی‌اختیار:

 

« ای شیخ، آیا حقیقت در نور است یا در عقل؟»

 

لبخندی زد:

 

 در نور عقل است و در عقلِ اشراقی، نورِ حقیقت. اما این نور را باید دید، نه فقط دانست. آیا آمادگی آن را داری که از حجابِ حسّ و گمان، عبور کنی؟»

 

سکوت کردم.

 

او عصای چوبی‌اش را بر زمین کوبید. مه کنار رفت، و در برابرمان دروازه‌ای از نور پدیدار شد؛ نه از سنگ، نه از طلا، بلکه از نوری زنده و متحرک.

 

شیخ اشراق گفت:

 

« این نخستین آزمون توست. عبور از دروازه‌ی نور، و ترک دنیای سایه‌ها. در آنسو، پرسشهای تو پاسخ خواهند گرفت، اما نه با کلمات. بلکه با دیدار. آیا پا در این راه می‌گذاری؟»

 

و من، بی‌آنکه بدانم چرا، گام برداشتم. نور از میان تنم گذشت، و جهان دگرگون شد...


شنبه، شهریور ۱۸، ۱۴۰۲

الف و بێی کوردی

 


ناوی مانگەکانی ساڵ بە کوردی

 





چەند وانەی دیکە بۆ بەهێزکردنی زمانی کوردی بۆ منداڵان

 














وانەی سی هەم ، پیتی ( ڤ )

 


وانەی بیست ونەهۆم، پیتی ( غ )

 


وانەی بیست و هەشتەم، پیتی ( ه )