در آغاز، هیچ معنایی نبود.
ما، خود معنا را ساختیم
از استخوانِ رنج و تردید.
انسان، موجودیست که میداند میمیرد،
اما باز میسازد،
میخندد،
و در آغوشِ فنا، جاودانگی میجوید.
زندگی پاسخی ندارد،
و همین، راز زیبایی آن است.
اگر همه چیز روشن بود،
هیچ نوری نمیدرخشید.
خودت را بساز،
نه با تقلید،
بلکه با سوختنِ آرامِ درونت.
هیچ مسیر درستی نیست،
تنها راهی که میروی، درست میشود.
هر سقوط، تکهای از دانایی است
که در زانوهایت مینشیند.
هر سکوت، کتابیست
که تنها با درد خوانده میشود.
ما محکوم به آزادیایم ...
به انتخابی که از آن میگریزیم،
به معنایی که باید از پوچی بیرون بکشیم
چون غواصی در خلأِ هستی.
و در آخر،
وقتی در آینهی خویش مینگری،
بدان:
آن چشمی که میبیند،
از همان نوری ساخته شده
که جهان را میکاود.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر