بر بلندای پرچمشان،
شمشیری میدرخشد ...
نه از نور، بلکه از خونِ بینامان.
قرنهاست که در آیینشان،
جنگ، نانِ مقدس است
و فتح، عبادتِ بیوجدانان.
در کوچههای تاریخ،
گامهایشان صدای استخوان دارد،
و خاکِ هر سرزمینِ فتحشده،
گریه میکند به زبانِ خاموشِ رودها.
اما این سو،
همسایگانِ خورشیداند...
مردمی که پرچمشان را
با طلوع میدوزند،
نه با فریادِ شمشیر.
کوردستان،
سرزمینی که نور،
تنها اسلحهاش است.
در چشمِ خورشید،
جایی برای تاریکی نیست،
و در دلِ آنان که روشناند،
جایی برای سلطه و سایه.
آنجا کودک،
با ترانه زاده میشود،
نه با زخمِ پرچم.
و روزی،
وقتی جهان از خون خسته شد،
تاریخ ورق خواهد خورد —
آنگاه خواهند دید:
خورشید،
از هیچ شمشیری نترسید.
در انتهای جنگ،
وقتی شمشیرها از خستگی زنگ میزنند
و پرچمها، از شرم پایین میافتند،
کوهها هنوز ایستادهاند،
با پیشانیِ آفتابزده.
خورشید از پشتِ آوارِ قرنها
سر میکشد،
به خون نمینگرد،
بلکه به دانهای که در خاک مانده...
به زندگی.
و بر فرازِ کوردستان،
پرچمی میرقصد
که در تار و پودش
هیچ فریادی نیست،
جز روشنایی، جز خورشید.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر