چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل و دووم: شب چهارم - گفتوگو پیرامون راز، جم، و مناسک آیینی

 

ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر 

شب چهارم در جمخانه پیر خورشید گفتوگو پیرامون راز، جم، و مناسک آیینی

 

باد نرمی در کوچه‌های سنگ ‌فرش‌شده تبریز می‌پیچید. ماه، پرده‌ای نقره‌ای بر جمخانه انداخته بود. درون جمخانه، پیر خورشید طبق عادت هر شب، تنبور را پاک می‌کرد. پیر روشنا، شالی خاکستری بر دوش داشت. هیوا، که شب ‌به ‌شب ژرف تر می‌شد، وارد شد. چهره‌اش، شبیه کسی بود که پرسشی دیرینه را در دل دارد.

 

پیر خورشید لبخند زد:

 

«هیوا، امشب آمدی تا از راز بپرسی؟»

 

هیوا نشست و گفت:

 

«در حقیقت، می‌خواهم بدانم چرا برخی چیزها در آیین‌ها، پنهانند؟ چرا همه‌چیز گفته نمی‌شود؟ چرا جم، محرمانه است؟ چرا دین شما، هم روشن است، هم پوشیده؟»

 

پیر روشنا لحظه‌ای خاموش ماند. سپس گفت:

 

«زیرا راز، کالایی نیست که برای چشم هر رهگذر آویخته شود. راز، همانند دانه‌ای است در دل زمین. باید خاک را بشکافی، منتظر بمانی، و خودت به درک شکوفه برسی. در آیین ایزدی، برخی گفتارها فقط برای گوش‌هایی گفته می‌شوند که آماده‌اند. به آن می‌گوییم 'قه‌ول' پیمان. راز، عهدیست میان انسان و حقیقت.»

 

پیر خورشید ادامه داد:

 

«در یارسان هم راز، همچون "سِرّ" است. تنها کسی که "اهل جم" شود، به راز نزدیک می‌شود. جم، گردهمایی اهل طریقت است، نه مجلس ظاهرگرایان. در آنجا، نه بحث می‌شود، نه مناظره. بلکه دلها یکی می‌شوند، و آنچه باید شنیده شود، بدون زبان، انتقال می‌یابد. راز را باید چشید، نه شنید.»

 

هیوا پرسید:

 

«آیا این پنهان‌کاری نیست؟ چرا نباید همگان بدانند؟ مگر حقیقت برای همه نیست؟»

 

پیر روشنا با نگاهی آرام گفت:

 

«حقیقت، برای همه هست. اما نه به یک اندازه. هر کس به قدر آمادگی‌اش می‌تواند ببیند. همان‌گونه که نمی‌شود به کودکی، بار پیر دانایی را داد. این پنهان‌کاری نیست؛ حفاظت است. همچون نگهبانی از آتش مقدس. اگر آن را به باد بسپاری، خاموش می‌شود.»

 

پیر خورشید ادامه داد:

 

«یار، نه در کتاب است، نه در کلام. در "حال" است. و حال، به قلبی می‌رسد که خود را تهی کرده باشد. برای همین، آیین ما بر "سیر و سلوک" استوار است. تا زمانی‌که مرید، خود را رها نکند، اسرار برایش گشوده نمی‌شود. حتی اگر همه متون را حفظ باشد.»

 

هیوا آهی کشید:

 

«پس راز، نه در کتاب است، نه در گفتار، بلکه در بودنه؟»

 

پیر روشنا با نرمی گفت:

 

«آری، راز در بودنه. و جم، نه تنها یک مجلس، بلکه وضعی از حضور است. در آیین ایزدی، هر وقت دل به یار وصل شد، آن لحظه، جم است. هر وقت نگاهت، رنگ قه‌ول گرفت، آنجا محراب است. پیر ما می‌گوید:

 

" راز ، نه‌ گوێی نه‌ڤدارە، نه دڵی باوه‌ڕدارە."

یعنی راز، نه از راه گوش، که از راه دلِ مؤمن می‌رسد.»

 

پیر خورشید تنبور را برداشت و گفت:

 

«بی‌دلیل نیست که ما نیایش را با آوا انجام می‌دهیم. زیرا آوا، زبان راز است. در نغمه، سخنی هست که کلمه از گفتنش عاجز است. برای همین است که در جم، بیشتر می‌نوازیم و می‌خوانیم، تا اینکه سخن بگوییم.»

سپس نغمه‌ای آرام نواخت. و چنین خواند:

 

«در حلقه یار، آن دم که دلت خاموش شد

رازی گشوده شد که از همه کتاب پنهان بود.»

 

 

هیوا آرام سر تکان داد. دلش پر از اندیشه و شوقی نو شده بود. حال می‌دانست چرا همیشه حس می‌کرد چیزی هست که فقط با چشم دل باید دید. آن شب، جمخانه فقط یک مکان نبود؛ بوستانی رازناک بود در دل جهان.

 

ادامه گفتوگو در جمخانه پیر خورشید گفت‌وگوی “وحی” و “حلو

 

جمخانه باز همان است، همان نور شمع، همان تنبور خاموش، و همان مهتابی که این‌ بار بر چهره هیوا تابیده، چون آینه‌ای بی‌پرده.

 

هیوا ساکت نشسته است. دیشب  را هنوز در دل دارد. این‌بار اما، در چشم‌هایش سؤالی تازه‌ می‌درخشد. پیر خورشید، با چای تازه آمده، پیر روشنا آرام‌ بر متکای خود تکیه زده.

 

هیوا پرسید:

 

«پیران گرامی، من بزرگ شده دنیایی هستم که "وحی" را می‌شناسد. پیامبری که با فرشته سخن می‌گوید، کتابی می‌آورد، و آسمانی که از آن فرمان می‌رسد. اما در آیین شما، چه هست؟ اگر وحی نیست، پس حقیقت چگونه می‌رسد؟»

 

پیر روشنا به شمع نگاه کرد. انگار پاسخ از میان نور می‌آمد:

 

«در آیین ایزدی، ما از "وحی" به معنای صدای برون‌آمده از بالا سخن نمی‌گوییم. بلکه ما "حلو" داریم. حلو یعنی آشکارگی درونی. حقیقت نه از بیرون، بلکه از ژرفای جان رخ می‌نماید. پیر ما می‌گوید:

 

"خودت را بنگر، کعبه در درون توست. هر نوری که بجویی، در توست. هر فرشته‌ای که بخوانی، از توست."»

 

پیر خورشید نیز گفت:

 

«در یارسان، “وحی” نداریم. پیامبری هم به معنای ابراهیمی‌اش نداریم. بلکه داریم "تجلّی". یعنی خود حقیقت، خود یار، در کالبد انسان، در دل عاشق، رخ می‌نماید. یار، در زمان و تن تجلّی می‌کند. همچون سلطان سهاک که برای ما نه پیغمبر، بلکه مظهر یار است. او نه از آسمان آمده، بلکه از ژرفای بودن برآمده. ما به قول خودمان می‌گوییم:

 

یار، نه در آسمان، که در دلهای پاک است. اگر خودت را نیابی، هیچ وحی ای رهایت نمی‌کند.”»

 

هیوا شگفت‌زده می‌پرسد:

 

«پس فرشته نیست؟ جبرئیل نیست؟ کتاب نیست؟»

 

پیر روشنا لبخند می‌زند:

 

«در باور ما، جبرئیل، اگر باشد، در درون خود انسان است. صدای نور، از درون تو برمی‌خیزد، نه از بیرون. ما کتاب مکتوب نداریم. ما انسان را کتاب می‌دانیم. در آیین ما گفته می‌شود:

 

کتاب، دلِ آگاه است. هر که آن را گشود، بی‌واسطه، یار را دید.” »

 

پیر خورشید ادامه داد:

 

«یارسان می‌گوید: “حلو در سکوت رخ می‌دهد.” نه با فریاد، نه با فرمان. یار در لحظه‌ای که تو از خود خالی شوی، از تو سر برمی‌آورد. نه بر بالای کوه، نه در غار، بلکە در دل تو. ما با نغمه، با سماع، با جم، آماده می‌شویم برای این رخ ‌نمود.»

 

هیوا آرام گفت:

 

«پس فرق در کجاست؟ آیینهای ابراهیمی حقیقت را از بیرون به درون می‌آورند، و شما از درون به بیرون؟»

 

پیر روشنا زمزمه کرد:

 

«نه از بیرون، نه از درون. بلکه، حقیقت همان است که مرز بیرون و درون را می‌زداید. در آیین ما، نه "خدا" آنگونه که دین‌ها می‌گویند، بلکه “یار” هست. یار، نه جداست، نه فقط در بالا. یار در همه چیز است. در نغمه، در خاک، در چای، در نگاه. و اگر اهل مکاشفه‌ای، در خودت.»

پیر خورشید تنبور را برداشت و نرم زمزمه کرد:

 

«یار چو آئینه‌ است، هر سو نگرانی

نقش خودت را بینی، گر پاک برآیی... »

 

هیوا سرش را پایین انداخت. سکوت، هم‌صدا با او، در فضا پیچید. نه سؤالی دیگر ماند، نه پاسخی.

 

آن شب، جمخانه، نه یک مکان، بلکه نقطه تلاقی دو شیوه دیدن بود: دینی که فرمانش از فراز کوه می‌آید، و آیینی که در سکوت قلب، ندا می‌دهد.

ادامە فصل چهل و دووم: شب سووم در جمخانه – گفتوگو در باب خدا و روح

 ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

در سایه فروغ دو پیر

شب سووم در جمخانه گفتوگو در باب خدا و روح

باران آرام بر بام جمخانه می‌کوبید. بوی خاکِ خیس، با دود تنباکوی گیاهی درآمیخته بود. پیر خورشید روی قالیچه نشسته بود، مشغول پاک کردن تنبورش. پیر روشنا روبه‌روی او، با تسبیحی از دانه‌های سنگ لاجورد در دست. هیوا، جوان پرسش‌گر، با دفتری در بغل وارد شد. سکوت را شکست:

 

«پیران من، امشب می‌خواهم از "خدا" بپرسم. در آیین‌هایی که خوانده‌ام، خدا جدا از جهان است. در آسمان است. نگاه می‌کند، قضاوت می‌کند، و داوری می‌نماید. اما در واژه‌های شما، از خدا بویی از داوری ندیدم. پس خدا برای شما کیست؟»

 

پیر خورشید نگاهی آرام به او انداخت و تنبور را کنار گذاشت:

 

« خدا؟ برای ما، خدا جدایی از ما ندارد. خدا در ما جاریست، نه جایی در فراز ابرها. در یارسان، خدا نه یک پادشاه آسمانی، که مانای هستی‌ است. هستی‌ است که خود را در هر دون می‌پوشاند، در هر جان تجلی می‌یابد. ما او را در یار می‌جوییم، نه در فاصله

 

پیر روشنا لبخندی زد:

 

«در ایزدی هم چنین است. ما اسم خدای برین را کمتر به زبان می‌آوریم. نه از ترس، که از احترام. زیرا باور داریم خدا را نمی‌توان در واژه‌ها گرفت. نه نام دارد، نه شکل. خودش را در ملک طاووس نشان داده، اما نه برای فرمان ‌راندن، بلکه برای روشنی بخشیدن. خدا در ماست، در سنگ، در گیاه، در جانور، در زمان.»

 

هیوا پرسید:

 

«پس روح چه می‌شود؟ آیا روح جاودانه است؟»

 

پیر خورشید گفت:

 

«روح، پسرم، نه یک چیز جدا. روح، بازدم هستی است در هر دون. نه از آسمان آمده، نه به آسمان می‌رود. از چرخ زمان است و به چرخ بازمی‌گردد. مانند نسیمی‌است که درون خاک می‌وزد و شکوفه‌ای می‌زاید. وقتی دونی پایان یافت، نسیم باز به چرخ بازمی‌گردد و در کالبدی دیگر می‌دمد.»

 

پیر روشنا تأیید کرد:

 

« در ایزدی هم چنین است. ما می‌گوییم: جان لباس عوض می‌کند. روح ازلی‌ است، اما نه جدا از جهان. بخشی از خود جهان است. مرگ برای ما پایان نیست، فقط تغییر پیراهن است. هر بار در شکلی دیگر، در زمانی دیگر، بازمی‌گردیم.»

 

هیوا با دستان لرزان دفترش را بست.

 

« و انسان؟ آیا انسان در آیین شما اشرف مخلوقات است؟»

 

پیر خورشید لبخند زد:

 

«این واژه را از دین‌های ابراهیمی گرفته‌ای. در یارسان، انسان بخشی از هستی‌ است، نه برتر از آن. وظیفه‌اش، شناختن یار است در خویش. ما انسان را آیینه می‌دانیم، نه سلطان. اگر آیینه پاک باشد، نور یار در آن می‌تابد. وگرنه، تاریکی پدیدار می‌شود.»

 

پیر روشنا گفت:

 

«در آیین ایزدی هم همین است. ما انسان را نگهبان هستی می‌دانیم، نه حاکم بر آن. اگر نیک بیاندیشد و نیک رفتار کند، چرخ هستی نرم‌تر می‌گردد. اگر بدرفتاری کند، تعادل برهم می‌خورد.»

 

هیوا به آتش درون منقل نگریست. زمزمه کرد:

 

« پس خدا، جدایی نیست. روح، سفر بی‌پایان است. و انسان، یکی از چرخ‌دنده‌های هستی‌ است. نه بالا، نه پایین. فقط جزئی از کل.»

 

پیر خورشید با نرمی گفت:

 

«درست فهمیدی. و این فهم، نه با ایمان کور، که با درون‌بینی حاصل می‌شود. در جم، در خلوت، در سکوت دل. این راه ماست.»

 

هیوا آرام سر خم کرد. حس کرد این گفتوگوها، نه فقط دانش، که روشنایی‌اند. و با خود اندیشید: شاید خدا، همین روشنایی ا‌ست که از دل سخن پیران برمی‌خیزد.

  

در ادامه گفتوگو درباره زمان، سرنوشت و آزادی

درون جمخانه شمعی کم‌نور می‌سوخت. پیر خورشید آرام قهوه‌ای ریخت. پیر روشنا، در گوشه‌ای نشسته بود، دانه‌های تسبیح را یکی‌یکی میان انگشتان می‌چرخاند. هیوا با احترامی خاموش، روبه‌روی پیران نشست.

 

« الان، می‌خواهم از زمان بپرسم. از سرنوشت، و اینکه آیا ما آزادیم؟ یا در گردشی از پیش نوشته‌شده افتاده‌ایم؟.»

 

پیر روشنا لبخند زد. آرام گفت:

 

« هیوا جان، در آیین ایزدی، زمان، خود زروان است. زروان نه آغاز دارد، نه انجام. نه مهربان است، نه قهار. فقط جاریست، بی‌دخالت. زمان نه ما را می‌راند، نه ما او را. بلکه ما، بخشی از اوییم.»

 

پیر خورشید ادامه داد:

 

« در یارسان، سرنوشت به معنای سرنوشته‌ی از پیش نیست. آنچه می‌خوانی، آنچه می‌کُنی، آنچه می‌اندیشی، خود بخشی از جریان "دونا دون" است. در این چرخ، هر عمل تو، بذر فردای توست. اما این چرخ، بسته نیست. در تو، امکانی هست. صدایی هست که "یار" از آن طریق با تو سخن می‌گوید. و آن صدا، تو را به بیداری می‌خواند.»

 

هیوا پرسید:

 

«اما اگر ما در چرخی هستیم، آیا توان بیرون رفتن داریم؟ آیا کسی می‌تواند سرنوشت را عوض کند؟.»

 

پیر روشنا گفت:

 

«نه بیرون رفتن، بلکه بیدار شدن. آنکه از خواب غفلت برخیزد، چرخ برای او رنگ دیگر دارد. هر چرخ دونا دون، فرصت نو شدن است. ما می‌گوییم: اگر دل صاف باشد، هر بازگشتی، ارتقایی‌ است»

 

پیر خورشید با آرامش افزود:

 

«در باور ما، آزادی در شناخت نهفته است. آنکه نداند، می‌گوید تقدیر است. اما آنکه دریابد، راه را با آگاهی می‌پوید. تو اختیار داری، اما نه بی‌مرز. همانند دانه‌ای هستی که در دل خاکی خاص افتاده، اما چگونه جوانه بزنی، بر توست. آسمان همان است، اما شکل رُستن تو، دست خود توست.»

 

هیوا به آتش نگاه کرد. شعله‌اش بر دیوار سایه‌های لرزان می‌انداخت.

 

«پس اگر زروان خود زمان است و زمان بی‌داوری‌ است، آیا داور نداریم؟ کسی که کار نیک و بد را جدا کند؟»

 

پیر روشنا سر تکان داد:

 

«نیک و بد، نه جدا از تو، که در توست. اهریمن و هرمزد، دو جلوه‌اند. آنکه یکی را انکار کند، دیگری را نمی‌فهمد. ما باور داریم انسان، میدان بازی این دو نیروست. اما تو می‌توانی یار یکی شوی. زوروان، داور نیست. بلکه میدان است. این تویی که بازی را می‌کنی.»

 

پیر خورشید گفت:

 

«در یارسان، داور درون توست، نه بیرون. صراط، از دل تو می‌گذرد. کسی تو را به بهشت و جهنم نمی‌فرستد. خودت، خود را می‌بری. اگر دون تو در تاریکی بگردد، روشنی را نمی‌بیند. وگرنه، همین جهان، هم بهشت است، هم دوزخ.»

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخندی زد، پُر از اندوه و آگاهی:

 

«پس راه روشن بودن، در شناخت است. در یاد یار. و آزادی، در شنیدن آن صدای بی‌نام. شاید این همان صدای زروان است...»

 

پیر خورشید تنبور را برداشت. نغمه‌ای نرم نواخت. زمزمه کرد:

 

«یار مهربان است، اما نه به سان پادشاهی بر تخت.

او نسیمی‌ است بر دل آماده، نه بر زبانی که فقط می‌گوید، اما نمی‌شنود.»

ادامە فصل چهل و دووم: شب دووم - در سایە فروغ دو پیر(یارسان وایزدی)

 شب دووم در جمخانه

ادامه فصل چهل و دووم: در سایه فروغ دو پیر  

در فضای روحانی و نیمه‌تاریک جمخانه پیر خورشید در تبریز، شعاعی از نور شمع‌ها بر دیوارهای کهنه می‌تابید. هوا بوی اسپند و چوب سوخته می‌داد، و صدای نازک تنبور از دور شنیده می‌شد. پیر روشنا، از آیین ایزدی، و پیر خورشید، از آیین یارسان، بر فرشی با طرح خورشید و سیمرغ نشسته بودند. هیوا، جوانی از شنگال، بی‌صدا و مشتاق کنار آتش نشسته بود، گوش به گفتگوی دو پیر سپرده، بی آنکه کلمه‌ای بگوید.

پیر روشنا چای را کنار گذاشت و گفت:


— پیر خورشید، تو هم می‌دانی که ما ایزدیان هفت فرشته داریم. ملک طاوس در رأس، و شش فرشته دیگر در کنارش، هر یک با روزی مخصوص. این هفت، آفرینش را سامان دادند. اما اصل این هفت، بازمانده‌ای است از نظام کهن مهر. در آن دین، خدایان، باهم‌اند، باهم می‌آفرینند، نه یکی بالا و دیگران زیردست.

پیر خورشید سر تکان داد و آرام گفت:


— آری، در آیین ما نیز، هفت تنان، فراتر از نام اند؛ نیروهایی‌اند از خود هستی، جلوه‌هایی از خاوندکار. ما آفرینش را نه یکباره و از بیرون، بلکه همچون رویش دانه‌ای در دل خاک می‌بینیم. خاوندکار، خود دُرّ را زایید، در آن بازی کرد، و جهان را شکل داد.

 و در دوره‌های شش‌گانه، خود را در قالب پیران ما، چون بهلول، سرهنگ، ناوس و سلطان سهاک، ظاهر کرد.

پیر روشنا تبسمی زد:


— پس تو هم باوری به تکامل داری، نه خلقت ناگهانی. شبیه باور مهرپرستان، که می‌گفتند انسان باید از هفت پله بگذرد: خواستن، عشق، معرفت، کمال، رسیدن، حیرت و سرانجام فنا و بازگشت به فَرّ مهر.

پیر خورشید تنبور را برداشت و زخمه‌ای کوتاه زد.

در کلام های یارسان، آمده که جان از دُرّ برخاسته، در چرخ هستی گردان شده، و هر بار در پیکری دیگر جلوه

کرده است. 

  هفت تنان، خود مظهر همین سیرند. حتی زنان، در آیین ما، نماد مهر و معرفت‌اند،  نه زیر دست مردان. خاتو گُلی، فاطمه لوره، ماما جلاله... هر یک همچون پیر، کلام گفته‌اند.

پیر روشنا نگاه به آتش انداخت.


— ما ایزدیان نیز، زن را مرکز مهر می‌دانیم. کیوانو/رامه، که همتای زوروان است، بالاترین مقام را دارد. کیوان نه ستاره‌ای نحس، که پیرِ کهن است، نماد بانو. اما تئولوژی زردشتی، این را دگرگون کرد؛ زوروان را شیطان ساختند، کیوانو را نحس، و هوما را از میان برداشتند، تا اهورامزدا پادشاه مطلق شود.

پیر خورشید سری به تأسف تکان داد.


— آری، در مزدیسنا، نظام هفت‌تایی به امشاسپندان تبدیل شد. اما دیگر خبری از هماهنگی و همفکری نیست. هرمز بالا نشست، شش فرشته زیردست شدند. زنانی چون سپندارمز، که در اصل الهه زمین و باروری بودند، در خدمت مرد خدا درآمدند. این دیگر آن مهر نیست.

پیر روشنا با حرارت ادامه داد:


— تئولوژی زردشتی، از یک دین زن‌سالارِ مهر، یک هرمِ قدرت ساخت. هوما، خدای شراب و دایه مهر، که میان بهرام و کیوانو آشتی می‌داد، حذف شد. و آن دلدادگی عاشقانه که مولانا می‌سراید:

«چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام


به مسجد فلک هفتمین نماز کنم»

را به افسانه‌ای بدل کردند.

پیر خورشید آهی کشید.


— اما ما هنوز در سرودها و کلام‌هایمان، آن مهر و همزیستی را زنده نگاه داشته‌ایم. ما خاوندکار را نه پادشاهی بر تخت، که خودِ زمین، دا، مادر، و بازیگر چه وگان آفرینش می‌دانیم. و هنوز باور داریم که انسان با گذر از پله‌های معرفت، به یگانگی می‌رسد. نه در تنهایی، که در جمع، در حلقه یاران.

در این لحظه، هیوا سر بلند کرد. نگاهش میان آتش و چهره پیران در رفت‌وآمد بود. گویی در درون، آن هفت پله را می‌پیمود. نپرسید، نگفت، فقط شنید.

و صدای پیر خورشید، آرام در فضای جمخانه پیچید، انگار با خود خاک و نور و آتش سخن می‌گفت:
— در مهر، فر و مهر باهم‌اند. و در یارسان، یار و پیر، یکی‌اند. اما در آن بالا، در تئولوژی تازه، خدا تنهاست، و ما تنها شده‌ایم...

و شمعی خاموش شد.

 در ادامه گفتوگو میان پیر روشنا و خورشید

در جمخانه پیر خورشید  تبریز، شامگاه سرد پاییزی

بوی اسپند در فضای جمخانه پیچیده بود. نغمه‌ای آرام از تنبور در گوشه‌ای طنین می‌انداخت. شمع‌ها می‌سوختند و سایه‌ها بر دیوارها می‌رقصیدند. پیر خورشید، با چهره‌ای آرام و نگاهی ژرف، در سکوت به شعله‌ها خیره بود. پیر روشنا نیز کنار او نشسته بود. هیوا، جوانی از نسل نو، با شور و پرسش در چشمانش، پای منقل نشسته و فقط گوش می‌داد.

پیر خورشید نگاهی به پیر روشنا انداخت و گفت:

— «برادر، در راه از لالش تا اینجا، آیا دل مردم از زمستان نمی‌لرزید؟»

پیر روشنا لبخند زد.

— «زمستان همیشه هست، ولی ما فرزندان زروانیم. از سرمای زمان نمی‌هراسیم، چون می‌دانیم چرخ هستی در رفت و بازگشت است.»

هیوا کمی جلوتر آمد. پرسید:

— « پیرانِ من، در کتب خوانده‌ام که دین زردشتی و دینهای ابراهیمی همه به خیر و شر مطلق باور دارند. به پل صراط، بهشت و دوزخ. ولی در آموزه‌های شما سخنی دیگر شنیده‌ام. آیا چنین است؟»

پیر خورشید آرام گفت:

— «آری، پسرم. در یارسان ما به دوگانگی مطلق باور نداریم. روشنی بی‌تاریکی نیست. شادی بی‌غم بی‌معناست. هستی، میدان یگانگی تضادهاست. هر دو یارند. اگر هرمز هست، اهری هم هست. هر دو از یک منشأند. هر دو در بازی زمان‌اند.»

پیر روشنا ادامه داد:

 «در آیین ما، ایزدیان، نیز چنین است. ما می‌گوییم: زوروان بیانێ، زوروان بیانێ… — من زروان بودم، در آن روزگار که هم هرمز و هم اهری را دیده‌ام. آن دو دشمن نیستند، بلکه دو چهره از یک حقیقت‌اند.»

هیوا با کنجکاوی پرسید:

— «پس شما شر را بد نمی‌دانید؟»

پیر خورشید سر تکان داد:

— «نه به این سادگی. ما در یارسان می‌گوییم: آنچه "بد" خوانده می‌شود، گاه چراغیست برای شناختِ خوبی. و آنچه "خیر" پنداشته می‌شود، ممکن است بی‌ریشه باشد. هر دو در درون آدمی‌اند. انسان نه فرشته است، نه دیو. انسانیست که می‌تواند هر دو را در خود نگاه دارد.»

پیر روشنا گفت:

— «و این همان است که ما ایزدی‌ها باور داریم: انسان لباس عوض می‌کند، اما جوهرش می‌ماند. مرگ، پایان نیست. ما نمی‌گوییم کسی "مُرد"، می‌گوییم "کراس گوهری"  پیراهنش را عوض کرد.»

پیر خورشید نیز لبخند زد:

— «ما هم چونان می‌گوییم: دون تازه‌اش مبارک. رفت، اما باز خواهد آمد، در چرخ زمان. نه بهشت، نه دوزخ. همه‌چیز اینجاست. این زمین، این خاک، این زندگی.»

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد. صدای تنبور حالا به اوج رسیده بود. انگار چیزی در جانش شعله‌ور شده بود.

— « پس چرا در دین‌های دیگر، وعدهٔ رستگاری در جهانی دیگر است؟ چرا مرگ پایان است؟»

پیر روشنا گفت:

— «زیرا آن دین‌ها، مانند زردشتی یا ابراهیمی، زمان را خطی می‌بینند. آغازی هست، پایانی هست. خدا جدا از جهان است. و شر باید نابود شود. اما ما، فرزندان مهریم، فرزندان زروان، می‌دانیم که زمان چرخ است. و چرخ را نمی‌توان متوقف کرد.»

پیر خورشید ادامه داد:

— «در رام‌یشت نیز آمده: "غم و شادی با هم راه می‌سپارند". اگر یکی نباشد، دیگری هم نیست. این راز هستی است. این رازی‌ است که در دل یار نهفته است.»

هیوا سر فرو انداخت. حس کرد چیزی در درونش آرام گرفته. سؤالی دیرینه، پاسخی یافته بود.

پیر خورشید به او نگاهی انداخت و آرام گفت:

— «یاد بگیر، هیوا جان. هر آموزه‌ای که هستی را به دو قطب جنگی تقسیم کند، آرامش را از جان آدمی می‌گیرد. اما آنکه وحدت در کثرت را می‌بیند، با هر دم زندگی می‌کند، نه با وعده فردا.»

پیر روشنا با صدای گرفته گفت:

— « و ما، هنوز این باور را در لالش، شنگال، نینوا  و کرکوک زنده نگاه داشته‌ایم. در سوگ، شادی هست، و در شادی، سوگ. هر مرگ، زندگی‌ای دیگر است.»

شمع‌ها به آخر رسیدند، و دود آرام بالا رفت. پیر خورشید برخاست و گفت:

— «امشب، نه تنها از آتش شمع‌ها، که از سخن نیز، نور برخاست. هیوا، این شعله را در دل خود نگاه دار.»

و هیوا، در سکوت، سر تعظیم فرود آورد.


— تئولوژی زردشتی، از یک دین زن‌سالارِ مهر، یک هرمِ قدرت ساخت. هوما، خدای شراب و دایه مهر، که میان بهرام و کیوانو آشتی می‌داد، حذف شد. و آن دلدادگی عاشقانه که مولانا می‌سراید:

«چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام


به مسجد فلک هفتمین نماز کنم»

را به افسانه‌ای بدل کردند.

پیر خورشید آهی کشید.


— اما ما هنوز در سرودها و کلام‌هایمان، آن مهر و همزیستی را زنده نگاه داشته‌ایم. ما خاوندکار را نه پادشاهی بر تخت، که خودِ زمین، دا، مادر، و بازیگر چه وگان آفرینش می‌دانیم. و هنوز باور داریم که انسان با گذر از پله‌های معرفت، به یگانگی می‌رسد. نه در تنهایی، که در جمع، در حلقه یاران.

در این لحظه، هیوا سر بلند کرد. نگاهش میان آتش و چهره پیران در رفت‌وآمد بود. گویی در درون، آن هفت پله را می‌پیمود. نپرسید، نگفت، فقط شنید.

و صدای پیر خورشید، آرام در فضای جمخانه پیچید، انگار با خود خاک و نور و آتش سخن می‌گفت:
— در مهر، فر و مهر باهم‌اند. و در یارسان، یار و پیر، یکی‌اند. اما در آن بالا، در تئولوژی تازه، خدا تنهاست، و ما تنها شده‌ایم...

و شمعی خاموش شد.

 در ادامه گفتوگو میان پیر روشنا و خورشید

در جمخانه پیر خورشید تبریز، شامگاه سرد پاییزی

بوی اسپند در فضای جمخانه پیچیده بود. نغمه‌ای آرام از تنبور در گوشه‌ای طنین می‌انداخت. شمع‌ها می‌سوختند و سایه‌ها بر دیوارها می‌رقصیدند. پیر خورشید، با چهره‌ای آرام و نگاهی ژرف، در سکوت به شعله‌ها خیره بود. پیر روشنا نیز کنار او نشسته بود. هیوا، جوانی از نسل نو، با شور و پرسش در چشمانش، پای منقل نشسته و فقط گوش می‌داد.

پیر خورشید نگاهی به پیر روشنا انداخت و گفت:

— «برادر، در راه از لالش تا اینجا، آیا دل مردم از زمستان نمی‌لرزید؟»

پیر روشنا لبخند زد.

— «زمستان همیشه هست، ولی ما فرزندان زروانیم. از سرمای زمان نمی‌هراسیم، چون می‌دانیم چرخ هستی در رفت و بازگشت است.»

هیوا کمی جلوتر آمد. پرسید:

— « پیرانِ من، در کتب خوانده‌ام که دین زردشتی و دینهای ابراهیمی همه به خیر و شر مطلق باور دارند. به پل صراط، بهشت و دوزخ. ولی در آموزه‌های شما سخنی دیگر شنیده‌ام. آیا چنین است؟»

پیر خورشید آرام گفت:

— «آری، پسرم. در یارسان ما به دوگانگی مطلق باور نداریم. روشنی بی‌تاریکی نیست. شادی بی‌غم بی‌معناست. هستی، میدان یگانگی تضادهاست. هر دو یارند. اگر هرمز هست، اهری هم هست. هر دو از یک منشأند. هر دو در بازی زمان‌اند.»

پیر روشنا ادامه داد:

 «در آیین ما، ایزدیان، نیز چنین است. ما می‌گوییم:

 زوروان بیانێ، زوروان بیانێ… 

 من زروان بودم، در آن روزگار که هم هرمز و هم اهری را دیده‌ام. آن دو دشمن نیستند، بلکه دو چهره از یک حقیقت‌اند.»

هیوا با کنجکاوی پرسید:

— «پس شما شر را بد نمی‌دانید؟»

پیر خورشید سر تکان داد:

— «نه به این سادگی. ما در یارسان می‌گوییم: آنچه "بد" خوانده می‌شود، گاه چراغیست برای شناختِ خوبی. و آنچه "خیر" پنداشته می‌شود، ممکن است بی‌ریشه باشد. هر دو در درون آدمی‌اند. انسان نه فرشته است، نه دیو. انسانیست که می‌تواند هر دو را در خود نگاه دارد.»

پیر روشنا گفت:

— «و این همان است که ما ایزدی‌ها باور داریم: انسان لباس عوض می‌کند، اما جوهرش می‌ماند. مرگ، پایان نیست. ما نمی‌گوییم کسی "مُرد"، می‌گوییم "کراس گوهری" پیراهنش را عوض کرد.»

پیر خورشید نیز لبخند زد:

— «ما هم چونان می‌گوییم: دون تازه‌اش مبارک. رفت، اما باز خواهد آمد، در چرخ زمان. نه بهشت، نه دوزخ. همه‌چیز اینجاست. این زمین، این خاک، این زندگی.»

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد. صدای تنبور حالا به اوج رسیده بود. انگار چیزی در جانش شعله‌ور شده بود.

— « پس چرا در دین‌های دیگر، وعدهٔ رستگاری در جهانی دیگر است؟ چرا مرگ پایان است؟»

پیر روشنا گفت:

— «زیرا آن دین‌ها، مانند زردشتی یا ابراهیمی، زمان را خطی می‌بینند. آغازی هست، پایانی هست. خدا جدا از جهان است. و شر باید نابود شود. اما ما، فرزندان مهریم، فرزندان زروان، می‌دانیم که زمان چرخ است. و چرخ را نمی‌توان متوقف کرد.»

پیر خورشید ادامه داد:

— «در رام‌یشت نیز آمده: "غم و شادی با هم راه می‌سپارند". اگر یکی نباشد، دیگری هم نیست. این راز هستی است. این رازی‌ است که در دل یار نهفته است.»

هیوا سر فرو انداخت. حس کرد چیزی در درونش آرام گرفته. سؤالی دیرینه، پاسخی یافته بود.

پیر خورشید به او نگاهی انداخت و آرام گفت:

— «یاد بگیر، هیوا جان. هر آموزه‌ای که هستی را به دو قطب جنگی تقسیم کند، آرامش را از جان آدمی می‌گیرد. اما آنکه وحدت در کثرت را می‌بیند، با هر دم زندگی می‌کند، نه با وعده فردا.»

پیر روشنا با صدای گرفته گفت:

— « و ما، هنوز این باور را در لالش، شنگال، نینوا  و کرکوک زنده نگاه داشته‌ایم. در سوگ، شادی هست، و در شادی، سوگ. هر مرگ، زندگی‌ای دیگر است.»

شمع‌ها به آخر رسیدند، و دود آرام بالا رفت. پیر خورشید برخاست و گفت:

— «امشب، نه تنها از آتش شمع‌ها، که از سخن نیز، نور برخاست. هیوا، این شعله را در دل خود نگاه دار.»

و هیوا، در سکوت، سر تعظیم فرود آورد.