ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر
شب چهارم در جمخانه پیر خورشید – گفتوگو پیرامون راز، جم، و مناسک
آیینی
باد نرمی در کوچههای سنگفرششدهٔ تبریز میپیچید. ماه، پردهای
نقرهای بر جمخانه انداخته بود. درون جمخانه، پیر خورشید طبق عادت هر شب، تنبور را
پاک میکرد. پیر روشنا، شالی خاکستری بر دوش داشت. هیوا، که شببهشب ژرف تر میشد،
وارد شد. چهرهاش، شبیه کسی بود که پرسشی دیرینه را در دل دارد.
پیر خورشید لبخند زد:
— «هیوا، امشب آمدی تا از راز بپرسی؟»
هیوا نشست و گفت:
— «بەراستی. میخواهم بدانم چرا برخی چیزها در آیینها، پنهانند؟ چرا همهچیز گفته نمیشود؟ چرا جم، محرمانه است؟ چرا دین شما، هم روشن است، هم پوشیده؟»
پیر روشنا لحظهای خاموش ماند. سپس گفت:
— «زیرا راز، کالایی نیست که برای چشم هر رهگذر آویخته شود. راز، همانند دانهای است در دل زمین. باید خاک را بشکافی، منتظر بمانی، و خودت به درک شکوفه برسی. در آیین ایزدی، برخی گفتارها فقط برای گوشهایی گفته میشوند که آمادهاند. به آن میگوییم 'قهول' – پیمان. راز، عهدیست میان انسان و حقیقت.»
پیر خورشید ادامه داد:
— «در یارسان هم راز، همچون "سِرّ" است. تنها کسی که "اهل جم" شود، به راز نزدیک میشود. جم، گردهمایی اهل طریقت است، نه مجلس ظاهرگرایان. در آنجا، نه بحث میشود، نه مناظره. بلکه دلها یکی میشوند، و آنچه باید شنیده شود، بدون زبان، انتقال مییابد. راز را باید چشید، نه شنید.»
هیوا پرسید:
— «آیا این پنهانکاری نیست؟ چرا نباید همگان بدانند؟ مگر حقیقت برای همه نیست؟»
پیر روشنا با نگاهی آرام گفت:
— «حقیقت، برای همه هست. اما نه به یک اندازه. هر کس به قدر آمادگیاش میتواند ببیند. همانگونه که نمیشود به کودکی، بار پیر دانایی را داد. این پنهانکاری نیست؛ حفاظت است. همچون نگهبانی از آتش مقدس. اگر آن را به باد بسپاری، خاموش میشود.»
پیر خورشید ادامه داد:
— «یار، نه در کتاب است، نه در کلام. در "حال" است. و حال، به قلبی میرسد که خود را تهی کرده باشد. برای همین، آیین ما بر "سیر و سلوک" استوار است. تا زمانیکه مرید، خود را رها نکند، اسرار برایش گشوده نمیشود. حتی اگر همهٔ متون را حفظ باشد.»
هیوا آهی کشید:
— «پس راز، نه در کتاب است، نه در گفتار، بلکە در بودنه؟»
پیر روشنا با نرمی گفت:
— «آری، راز در بودنه. و جم، نه تنها یک مجلس، بلکه وضعی از حضور است. در آیین ایزدی، هر وقت دل به یار وصل شد، آن لحظه، جم است. هر وقت نگاهت، رنگ قهول گرفت، آنجا محراب است. پیر ما میگوید:
"ڕهز، نه گوێی نهڤدارە، نه دڵی باوهڕدارە."
یعنی راز، نه از راه گوش، که از راه دلِ مؤمن میرسد.»
پیر خورشید تنبور را برداشت و گفت:
— «بیدلیل نیست که ما نیایش را با آوا انجام میدهیم. زیرا آوا، زبان راز است. در نغمه، سخنی هست که کلمه از گفتنش عاجز است. برای همین است که در جم، بیشتر مینوازیم و میخوانیم، تا اینکه سخن بگوییم.»
سپس نغمهای آرام نواخت. و چنین خواند:
«در حلقهٔ یار، آن دم که دلت خاموش شد
رازی گشوده شد که از همه کتاب پنهان بود.»
هیوا آرام سر تکان داد. دلش پر از اندیشه و شوقی نو شده بود. حال میدانست
چرا همیشه حس میکرد چیزی هست که فقط با چشم دل باید دید. آن شب، جمخانه فقط یک
مکان نبود؛ بوستانی رازناک بود در دل جهان.
ادامە گفتوگو در جمخانه پیر خورشید – گفتوگوی “وحی” و “حلو”
جمخانه باز همان است، همان نور شمع، همان تنبور خاموش، و همان مهتابی
که این بار بر چهرهٔ هیوا تابیده، چون آینهای بیپرده.
هیوا ساکت نشسته است. دیشب را هنوز در دل دارد. اینبار اما، در چشمهایش
سؤالی تازه میدرخشد. پیر خورشید، با چای تازه آمده، پیر روشنا آرام بر متکای
خود تکیه زده.
هیوا پرسید:
— «پیران گرامی، من بزرگ شدهٔ دنیایی هستم که "وحی" را میشناسد. پیامبری که با فرشته سخن میگوید، کتابی میآورد، و آسمانی که از آن فرمان میرسد. اما در آیین شما، چه هست؟ اگر وحی نیست، پس حقیقت چگونه میرسد؟»
پیر روشنا به شمع نگاه کرد. انگار پاسخ از میان نور میآمد:
— «در آیین ایزدی، ما از "وحی" به معنای صدای برونآمده از بالا سخن نمیگوییم. بلکه ما "حلو" داریم. حلو یعنی آشکارگی درونی. حقیقت نه از بیرون، بلکه از ژرفای جان رخ مینماید. پیر ما میگوید:
"خودت را بنگر، کعبه در درون توست. هر نوری که بجویی، در توست. هر فرشتهای که بخوانی، از توست."»
پیر خورشید نیز گفت:
— «در یارسان، “وحی” نداریم. پیامبری هم به معنای ابراهیمیاش نداریم. بلکه داریم "تجلّی". یعنی خود حقیقت، خود یار، در کالبد انسان، در دل عاشق، رخ مینماید. یار، در زمان و تن تجلّی میکند. همچون سلطان سهاک که برای ما نه پیغمبر، بلکه مظهر یار است. او نه از آسمان آمده، بلکه از ژرفای بودن برآمده. ما به قول خودمان میگوییم:
“یار، نه در آسمان، که در دلهای پاک است. اگر خودت را نیابی، هیچ وحی ای رهایت نمیکند.”»
هیوا شگفتزده میپرسد:
— «پس فرشته نیست؟ جبرئیل نیست؟ کتاب نیست؟»
پیر روشنا لبخند میزند:
— «در باور ما، جبرئیل، اگر باشد، در درون خود انسان است. صدای نور، از درون تو برمیخیزد، نه از بیرون. ما کتاب مکتوب نداریم. ما انسان را کتاب میدانیم. در آیین ما گفته میشود:
“کتاب، دلِ آگاه است. هر که آن را گشود، بیواسطه، یار را دید.”»
پیر خورشید ادامه داد:
— «یارسان میگوید: “حلو در سکوت رخ میدهد.” نه با فریاد، نه با فرمان. یار در لحظهای که تو از خود خالی شوی، از تو سر برمیآورد. نه بر بالای کوه، نه در غار، بلکە در دل تو. ما با نغمه، با سماع، با جم، آماده میشویم برای این رخنمود.»
هیوا آرام گفت:
«—پس فرق در کجاست؟ آیینهای ابراهیمی حقیقت را از بیرون به درون میآورند، و شما از درون به بیرون؟»
پیر روشنا زمزمه کرد:
— «نه از بیرون، نه از درون. بلکه، حقیقت همان است که مرز بیرون و درون را میزداید. در آیین ما، نه "خدا" آنگونه که دینها میگویند، بلکه “یار” هست. یار، نه جداست، نه فقط در بالا. یار در همه چیز است. در نغمه، در خاک، در چای، در نگاه. و اگر اهل مکاشفهای، در خودت.»
پیر خورشید تنبور را برداشت و نرم زمزمه کرد:
«یار چو آئینهست، هر سو نگرانی
نقش خودت را بینی، گر پاک برآیی...»
هیوا سرش را پایین انداخت. سکوت، همصدا با او، در فضا پیچید. نه
سؤالی دیگر ماند، نه پاسخی.
آن شب، جمخانه، نه یک مکان، بلکه نقطهٔ تلاقی دو شیوهٔ دیدن بود:
دینی که فرمانش از فراز کوه میآید، و آیینی که در سکوت قلب، ندا میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر