رؤیای هیوا: دیدار با شیخ اشراق در قطاردرونِ جان
قطار در دل کوههای سپید و ایستگاههای مهگرفتهٔ پاییزی مرز، با
کندی پیش میرفت. در کوپهای گرم، زمانیکە پیر روشنا با غلامعلی و دکتر بهروز دربارهی
زبانهای خاموش، اقوام خاموشتر و تاریخ سانسورشده گفتگو میکردند. صدای تایپ
کلیدها با صدای چرخهای قطار در هم میپیچید.
درهمان زمان در گوشهای از کوپه، هیوا با دستی بر پیشانی، در میان خواب و
بیداری فرو رفت... و ناگهان خود را در دشت نوری دید، با آسمانی سرخگون که خورشیدش
از مشرق تاریخ میتابید، و بادی گرم از هورامان میوزید.
در برابرش، مردی ایستاده بود با ردا و عصای روشن، چشمانی پر از نور و
دهانی که انگار هر واژهاش شعری از جاویدانگی بود. شیخ
اشراق بود.
گفتوگوی هیوا با شیخ اشراق
شیخ اشراق:
ای هیوا... ای فرزند آتش و برف!
من تو را از دیرگاهی مینگرم، از وقتی که پای بر کوههای هورامان
نهادی و به مدارس بیدیوار گوش سپردی. همانجا بود که من، از درهٔ لالش، پیر
روشنا را گسیل کردم، تا در این راهت سایهای از روشنی باشد.
تو خود نمیدانی، اما هر واژهای که نوشتی، هر پرسشی که در برابر
تاریخ ایستادی، نوری بود در ظلمت قرنها خاموشی.
هیوا (با شگفتی):
مولای من، پس این آوای وجدان که از دل خاک برمیخواست، از کجا بود؟
این همه خاموشی، تبعید، و انکار، چه حکمتی در خود دارد؟
شیخ اشراق:
خردمندان قرن تو را در بند اقلیم تعصب کردند.
نور را از مدرسه به زنجیر کشیدند.
از مکتبخانه تا رسانه، از مهدکودک تا دانشگاه، این سرزمین سالهاست
کودکانش را به واژههایی میآموزد که در آن، "دیگری" همیشه محکوم است.
من نیز چون تو در ماردین و میافارقین زیستم، و آنگاه
که نور در دست داشتم، مرا گفتند: مجنون است! دیوانه است!
اکنون همان دیوانگان تاریخ، شدند خدایان نژاد و دین، و چون پادشاهان ظلمت،
بر مردم حکم میرانند.
شیخ اشراق مأموریت میدهد
شیخ اشراق (با طنین آسمانی):
ای هیوا، ای پیامآور خاموشان!
اکنون که به سوی وان میروی، از مرز عبور کن، نه فقط مرز خاک، که
مرزهای ترس، جهل، و نفرت را بشکن.
بگرد و با همهٔ آموزگاران مدارس بیدیوار در این دیار دیدار کن.
پاییز آمده، و مدارس بی دیوار بخاطر سرمای پاییز و رفتن بچەها بە مدرسە دولتی تا سال آیندە دایر نمی شونند.. سرمای دیوارهای بسته مدارس دولتی، روح دانشآموزان را یخزده است.
تو باید از ایشان گزارشِ روشنایی از کارها و دروس امسال تابستان بگیری، و آنها را آمادە کنید کە در هر فرصت اگر کودکی یا شاگردی بە ایشان نیاز داشت کمک کنند....، ولی آموزگاران مدارس دولتی در چهار بخش کردستان را به مهر و
انصاف راهنمایی کنید.
اگر کودکی را کوردی بیاموزند اما با تعصب،
اگر تُرکی را بیاموزند اما با کینه،
اگر فارسی و عربی را بیاموزند اما با تحقیر،
این آموزش نیست، این دگماتیسم است.
فلسفهی نور: میراث تو، نه فقط رمان، بلکە امید
شیخ اشراق (رو به آسمان):
نور در جان انسان است، نه در نژاد.
زبان، حامل جان است، نه برتر یا فروتر.
تو در این مسیر، حامل پیامی هستی برای نسلی که هنوز نیامده. اگر از
نسل ما چیزی مانده باشد، فقط در آن کودکانی است که زیر سقف شکستهی مدارس بیدیوار،
صدای حقیقت را بشنوند.
بازگشت به قطار
قطار به ایستگاهی در نزدیکی «ئەرچک» رسیده بود. صدای دکتر بهروز، که
مقالهای دربارهی «قفقازِ خاموش» را بازخوانی میکرد، به گوش رسید. پیر روشنا، بیصدا،
به هیوا نگریست و لبخند زد. گویی میدانست که شیخ اشراق، در رؤیای او حضور یافته.
هیوا چشم باز کرد. دستی به قلبش زد.
در میان برگههایش نوشت:
« امروز فهمیدم که این سفر، فقط یک پژوهش نیست.
اینجا، جایی است که جانِ تاریخ، از زبان کودکان آغاز میشود.»
قطار نزدیک ایستگاه وان
قطار با صدای منظم و یکنواخت چرخهایش بر ریل، از پیچ درهای باریک
عبور میکرد. مهتاب شبانگاهی پاییزی گاهی از پشت کوههای آرارات میتابید و انعکاسش در
شیشههای واگن، نوری نارنجی و خیالانگیز پدید آورده بود.
دکتر بهروز سرش در لپتاپ بود و یادداشتهایی دربارهی مقالهی «سکوت
تاریخی قفقاز» را مرور میکرد. غلامعلی به پنجره تکیه داده بود و در دل کوه، به
یاد کودکی در اردبیل فرو رفته بود.
دکتر بهروز:
غلامجان، تو خودت خوب میدونی، زبان اوستا از لحاظ ساختار آوایی و
نحوی بیشتر به ایرانی باستان شبیهه، اما گاهی احساس میکنم اشتراکات عجیبی با
زبانهای زندهی ما داره، مخصوصاً بعضی واژهها توی هورامی یا حتی تالشی.
غلامعلی ( کمی تامل میکند)
درسته، مثلاً واژهی "نَمانا" یا "آثره"، یا حتی
"مِهر" هنوز هم تو زازاکی و هورامی زندهاند. من بارها از پدرم شنیدم که
میگفت این زبانها ریشههای عمیقتری دارن، حتی از فارسی معیار امروزی.
پیر روشنا با دستی بر چوبدستیاش، نیمخیز میشود. نوری خاص در
نگاهش موج میزند.
پیر روشنا:
فرزندان من... اشتباهی که بسیاری از ایرانیانِ تحصیل کرده مرتکب میشن
اینه که زبان باستان رو جستوجو میکنن در نوشتههای فراموششده و سنگ نبشتهها...
در حالی که همون زبان، زندهست! نه در طاق کسری، بلکه در حنجرهی مردمان کوهستان.
غلامعلی:
یعنی اوستا هنوز داره نفس میکشه؟
پیر روشنا:
بله، با لهجههای هورامی و زازایی... آنها دیالکتهایی از زبان
مادها و مردمان زاگرس و تورس هستند. همان مردم، همان آواها. وقتی به واژگان اوستا گوش میسپارید و بعد
نزد مردمان زازا و هورامان میروید، میفهمید که این زبان نه مرده، نه فراموششده...
فقط از شهرها عقبنشینی کرده و پناه برده به کوهها.
دکتر بهروز (متعجب):
پس این همه تحلیلهای فیلولوژیک چی میشن؟ اگه اوستا رو بخوایم معنا
کنیم، باید به هورامیها مراجعه کنیم؟
پیر روشنا( لبخند
میزند(:
دقیقاً همینطور. اگر خواستید اوستا را معنا کنید، با دایهای از
زازا حرف بزنید. یا با پیرمردی در پاوه که هنوز با لهجهای میخواند که قدمتش بیش
از دو هزار سال است.
هیوا که تا آن لحظه ساکت بود، آرام زیر لب
گفت:
مثل اینکه زبانی اگر با کوه گره بخورد، جاودانه میشود...
پیر روشنا( با
نگاه ژرف به هیوا:(
درست گفتی، فرزندم. ما پس از توقفی دو روزە در وان، راهی «درسیم» خواهیم شد. دیاری که هنوز
ایزد مهر را در سینه دارد. آنجا، پیران و زنان زازا، آیین کهن را با واژگان روشن
نگه داشتهاند، هرچند خود ندانند که دارند «اوستا» را تکرار میکنند...
در پایان این فصل:
قطار، واگن اندیشه | گفتوگوی پیر روشنا با دو پژوهشگر جوان
( قطار نزدیک وان در حرکت است. نور کم رنگ آفتاب صبحگاهی ، از پشت پنجره با سایهی کوهها درهم آمیخته و داخل واگن را رنگی از سکوت و تأمل پر کرده است. پیر روشنا، با نگاه به افق، آرام و شمرده رو به دکتر بهروز و غلامعلی میگوید:)
پیر روشنا در پایان سفر از تبریز تا وان ( با
لحنی آرام اما نافذ):
دوستان من، از همسفر شدن با شما بینهایت خۆشحال شدیم .شما هر دو پژوهشگر تاریخاید. نصیحت من بە شما اینە کە تاریخ را باید بیتعصب
نوشت.
راست و حقیقت، نه آنچه مطلوب قدرت است یا خوشایند حاکمان.
هزاران سال است که انسان را به زنجیر کشیدهاند.
انسان دیروز را با زور و قوای تسلیحی، و انسان امروز را با فریب و
قوای تبلیغی.
جامعهای که بخواهد از رنج انسان امروز و نسل فردا بکاهد،
باید تن به روشنگری دهد.
روشنگری، آغاز رهایی است؛ رهایی از دروغ، رهایی از ترس.
( مکثی میکند، نگاهی کوتاه به غلامعلی میاندازد که سرگرم تایپ روی لپتاپ است.(
پژوهشگر باید دلیر باشد،
دلیریاش نه در هیاهوی سیاسی، بلکه در وفاداری به حقیقت.
و حقیقتِ ما این است:
در این سرزمین، دروغ و تقلب، دو بازوی مردمفریبی، چون دود سیاه،
بر جان جامعه افتادهاند.
نجات ما زمانی ممکن است که مبارزه با مردمفریبی و زودباوری
به یک جنبش فراگیر در میان فرهیختگان تبدیل شود.
آنگاه که هر اندیشمندی، هر معلمی، هر روزنامهنگاری
با صداقت و شجاعت، سکوت را بشکند.
دکتر بهروز ( با تأمل):
اما استاد، شکستن سکوت هزینه دارد.
گاهی بیخانمانی است، گاهی تبعید، گاهی مرگ خاموش در انزوای حرفهای.
پیر روشنا:
درست میفرمایید. اما اگر ما سکوت کنیم، چه کسی فریاد خواهد زد؟
آینده را نسلهایی میسازند که امروز معلمانشان روشنگر باشند، نه
مبلغ دروغ.
بزرگترین خیانت به وطن، پرورش نسلی است که از آغاز، به دروغ عادت
داده شده است.
غلامعلی:
شما اشاره به ناسیونالیسم و تبلیغات باستانگرایانه داشتید...
در آذربایجان و ترکیە، قومیتسازی سازمانیافتهای صورت گرفت که تاریخ کردها
و تاتها را به حاشیه راند...
حتی نام مکانها، زبان مردم، و روایتها بازنویسی شد.
پیر روشنا (با افسوس):
بله...
نوعی فریب که از طریق تکرارِ دروغِ «برتری نژاد» صورت میگیرد.
آنچه نسل جوان را در قفس تعصبات میاندازد، نه تاریخ است،
بلکه بازنمایی جعلی از آن در کتابهای درسی، در سرودها، در رسانهها.
نسلی که دروغهای ناسیونالیستی را میبلعد،
به سادگی برای کشتن آماده میشود.
و این فاجعه است، در خاورمیانهای که به صلح محتاجتر از هر چیز است.
( سکوتی بر واگن حاکم میشود. صدای قطار همچون ضرباهنگ زمان، از دوردست میآید.)
پیر روشنا (آهسته و متأمل):
هیوا ـ آن جوان دیوانهوار و پرنور ـ شاید هنوز نداند،
اما حامل پیامی است... پیامی برای نجات نسلهایی که هنوز نیامدهاند.
اگر نوری هست، از درون مدرسههای بیدیوار خواهد تابید،
نه از منبرهای سیاست و زرادخانههای سلاح.
خداحافظی در ایستگاه وان
قطار در سینهی کوههای شرقی آناتولی نفسنفس میزد. ایستگاه وان در
سکوتِ مهآلودِ صبحگاهی، شبیه به صحنهای از خاطرات دور تاریخ، آرام گرفته بود.
دکتر بهروز، در حالی که کیف چرمی مقالههایش را
محکم گرفته بود، دستی به شانهی هیوا زد:
ـ «هیوا جان... هرچه نوشتیم، هرچه گفتیم، نه برای گذشته، که برای
آیندگان بود. تو ادامهی راهی؛ نه در دانشگاه، بلکە در وجدان مردمی که سالها فراموش
شدهاند.»
غلامعلی با صدایی که کمی لرزش در آن بود، گفت:
ـ «من از اردبیل آمدم با تاریخِ روایتشده، اما با شما دو نفر، با
تاریخِ سانسورشده روبهرو شدم. در من چیزی تغییر کرد... شاید فلسفهی زیستنام.»
هیوا، با لبخندی آرام و نگاهی ممتد، در جواب گفت:
ـ «شما گفتید: زبانِ تاریخ، اگر آزاد نوشته شود، میتواند زخمها را
ببندد... من حالا میفهمم که حقیقت، خودش مسیرش را مییابد، حتی اگر از زیر خاکستر
تبعید.»
پیر روشنا، که در انتهای سکو ایستاده بود، با صدای نرمی که گویی از
دل لالش میآمد، زمزمه کرد:
ـ «هر روحی، پیوندی دارد با جایی. شما از قطار پیاده میشوید، اما
این قطار هنوز در مسیرِ رهایی در حرکت است...»
قطار سوتی کشید. دکتر بهروز و غلامعلی دست تکان دادند، اما هیوا میدانست
که چیزی بیشتر از یک ایستگاه از آنها جدا نمیشود. آنها، حالا بخشی از مسیر او
بودند؛ بخشی از خویشتن بیدار شدهاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر