فصل چهل و هفتم: راز طنبور — نغمهٔ وداع در جمخانه
روزِ آخر، آفتاب زودتر از همیشه بر بام جمخانه نشست، گویی خودش هم میخواست
میهمانان روشنا و هیوا را بدرقه کند. در حیاط جمخانه، بوی اسپند با دود چوب بادام
آمیخته بود و مردم آهسته گرد آمده بودند. سکوت، آرامآرام جای خود را به زمزمه
داد؛ زمزمهای چون انتظار، چون نماز بیکلامی پیش از طنین.
پیر خورشید در ایوان نشسته بود، با چهرهای آرام، گویی هزار ریشه در
خاک داشت، اما دلش در آسمان میچرخید. پیر روشنا و هیوا، در کنارش، بیکلام با چشمهایشان
مینگریستند. جمعی از یاران ساز و ذکر آمده بودند؛ سرشناسان طنبور، چاووشیخوانها،
و دفنوازانی که نامشان بر زبان مردم کوه و دشت جاری بود.
صدای اول از مردی میانسال برخاست؛ طنبورش رنگ شب داشت، اما صدایش
همچون سپیدهدم، روشن بود:
🎶 « هیزار یارستانم، تنبور جانم است
در ساز نغمهای هست، کە برتر از زبان است»
پیر روشنا چشم بست. در این نغمه، چیزی بیش از موسیقی بود. در هر
زخمه، گویا رازِ دیرین کوهستان و غار، آتش و مار، طاووس و نور، دوباره جان میگرفت.
هیوا آهسته گفت:
— « پیر جان… چرا نغمه، اینچنین میلرزاند آدمی را؟»
پیر خورشید گفت:
— «طنبور زبانِ خاموشی است. آنچه را نتوان گفت، او میگوید. چون در قلب
هر زخمه، آوایی نهفته است که به پیش از کلمه میرسد. پیش از دینها، پیش از نامها.»
پیر روشنا افزود:
— « در لالش، میگویند تنبور نخستین ساز جهان بود. ملائکه پیش از آدم، با
آن نغمه سر دادند. همان نغمه بود که دلِ طاووسملک را از خلوت به ظهور آورد…»
و طنبورِ دوم برخاست، از پیر سپیدی با دستانی لرزان اما ضربتی
استوار. زخمهها آهسته آغاز شد، چون آواز شبنم، و آنگاه بالا رفت، چون رعد در دل
کوهستان:
🎶 «ئهڤینم گهیشتوو، بۆ ئاسمانی گهشه
سازێ تەنبور، بریارهیهک له خۆشه»
هوا لرزید. مردم برخاستند. آواز دف در پسزمینه آغاز شد. سه تن دفنواز،
با شور اما وقار، ضرب گرفته بودند. گویی هر ضرب، گامی بود از سیر روح به آستان
یزدان.
هیوا که تا آن دم ساکت بود، بغضآلود گفت:
— « این صدا، آدم را به یاد جایی میاندازد که هرگز ندیده، اما همیشه
دلتنگش است…»
پیر خورشید سر خم کرد:
— « آنجا، وطن جان است.»
یکی از طنبورنوازان، سرش را بلند کرد، رو به پیر روشنا گفت:
— « ما، ای پیر لالش، شما را نه با زبان، بل با سازمان بدرقه میکنیم.
چون در نغمه، وداع نیست. فقط گذر است…»
پیر روشنا برخاست. دست بر سینه گذاشت. چشمانش درخشید.
— « و من، این ساز را نه فقط به عنوان بدرقه، بل چونان عهدی میپذیرم… که پیوند ما، پیوند نغمه است؛ و نغمه، هرگز نمیمیرد.»
در پایان، همه برخاستند. دفها اوج گرفتند، طنبورها بیکلام، اما بیپایان
نواختند. چاووشیخوانی به سبک کهن، در آوازی لرزان خواند:
🎶 « بڕۆ پیر روونا، گهلێ خۆش ئاڤێ
ڕێی ڕۆنا، لەناڤ ساز و دڵ ئاڤێ…»
پیر خورشید، با چشمهایی نمزده، دست بر شانهی هیوا گذاشت و گفت:
— « یاد بگیر، ای پسر کوهستان…
در طنبور، راز نور هست،
و در دف، ریتم روح.
اگر این دو را شناختی،
دیگر هیچ غمِ جدایی،
بر تو چیره نمیشود…»
آنگاه در سکوت غروب، سهتن از در جمخانه گذشتند.
پشت سرشان، تنها نغمهای مانده بود؛ نغمهای که تا دورترین درهها
پرکشید…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر