🌌 فصل چهل و سووم: گفتگوی هیوا، آوای الکتریسیته و جان هستی
در جمخانه پیر خورشید – تبریز
🔥 شمعهای جمخانه شب و روز میسوختند. در یکی از شبها در فضای عارفانه ، پیر خورشید و پیر
روشنا در سکوتی پرمعنا نشسته بودند. هیوا، جوان روشندل از لالش، آهسته برخاست.
چشمانش برق داشت، اما نه از شوق جوانی؛ از نیرویی دیگر، چیزی که پیرها به آن میگفتند: درونتابی.
هیوا دستانش را روی سینه گذاشت و با صدایی آرام، اما نافذ گفت:
— « پیر خورشید، پیر روشنا... امشب من نه با پرسشی، بلکه با گواهی آمدهام. گواهی از زبان کسی که نامش در جمخانه نیامده، اما روحش اینجاست. نیکولا تسلا. کسی که به الکتریسیته جان داد و به جان، الکتریسیته.»
هر دو پیر، آرام به هیوا نگریستند. پیر خورشید لبخند زد. هیوا ادامه
داد:
— « تسلا گفته بود:
“زندگی یک ریتم است که باید آن را فهمید.
من ریتم آن را حس میکنم و از آن لذت میبرم.
همه چیزهایی که زندهاند، به طرز عمیق و شگفتانگیزی با هم در ارتباطاند.”
این همان گفتار شماست، پیر روشنا، که گفتید: “اهریمن، راه است، نه
دشمن.” و شما، پیر خورشید، که فرمودید: “مرگ، جامهی نوست، نه پایان.”
پیر روشنا آرام گفت:
— « و این است سروش سهروردی، که گفت:
‘همه چیز از نور است،
و باز به نور بازمیگردد.’»
هیوا گویی با الهام میخواند:
— « تسلا گفت:
“ما دو چشم داریم:
چشم زمینی و چشم روحی.
بهتر است آن دو یکی شوند.”
آیا این همان اشراق نیست؟ همان ترکیب بصر ظاهر و بصیرت باطن که شما از آن گفتید، پیر خورشید؟»
پیر خورشید زمزمه کرد:
— « چشم دل بگشا که جان بینی،
آنچه نادیدنیست آن بینی…»
هیوا یک قدم جلوتر آمد، چنانکه گویی کلمات تسلا را از آسمان میگرفت:
— « او گفت:
“کائنات فقط یک ماده واحد است،
که با انرژی بینهایتِ زندگی، تجلی یافته است.”
و من، امشب این را در نگاه شما دیدم. در شمع، در سکوت، در شعله. دیدم که چطور زندگی، نه آغاز دارد و نه پایان. فقط دونادون است، تغییر لباس است، کراس گوهری است…»
پیر روشنا آهسته گفت:
— « و این است آموزهی مهر. جایی که اهریمن و اهورا، هر دو فرزندان زرواناند.
همان زروانی که گفت:
“ئەهری و ورمز یاران دیانێ…”»
هیوا آرام ادامه داد:
— « و تسلا، در پایان آن مصاحبهی پنهان گفت:
“هیچکس نمیمیرد، بلکه به نور تبدیل میشود…
راز در این واقعیت نهفته است که ذرات نور، به وضعیت اولیهی خود برمیگردند…
مسیح و چند تن دیگر این راز را میدانستند.”
و شاید نسیمی هم همین را میگفت وقتی سرود:
من آنم که بیسر و بیپایم
از زلف و قد برون رَستم…
من نور عشقم، نه خاک و گل…»
🌠
در آن لحظه، سکوتی سرشار از حضور، جمخانه را پر کرد. شمعها
نلرزیدند. بلکه ایستادند، گویا به احترام نوری که در آن لحظه، نه از آتش، بلکه از
درون انسان برآمده بود.
پیر خورشید با صدای آرام گفت:
— « هیوا جان، امشب تو نه تنها شنیدی، بلکه گفتی. نه تنها فهمیدی، بلکه تاباندی. تسلا شاید در نیویورک خفته باشد، اما روحش در جمخانهی ما بیدار است. زیرا روح، جا و مکان نمیشناسد؛ فقط ارتعاش میشناسد.»
پیر روشنا لبخندی زد:
— « امشب فهمیدم که رعد و برق، اگر زبان دارد، آنگاه هیوا، یکی از مترجمان آن است.»
🔥
شعلهها هنوز آرام میسوختند، اما آنچه در دل جمخانه روشن شده بود،
نه آتش بود و نه شمع… بلکه پیوندی میان مهر، نور، و آن الکتریسیتهای که به انسان،
حیاتِ آگاه میبخشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر