چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۴۰۴

فصل پنجاە وچهارم : دیدار با نقش شاهماران در راه چمیشگزک

 

فصل پنجاە وچهارم : دیدار با نقش شاهماران در راه چمیشگزک

صبح روز بعد، پس از بدرقهٔ گرم پیر زنار و دوستان درسیمی، پیر روشنا، هیوا و رۆژین با خودروی شخصی به راه افتادند تا از مسیر کوهستانی به سوی چمیشگزک بروند؛ شهری که غارهای نیایش پیشااسلامی در دل صخره‌هایش هنوز رد پای تمدنی نادیده را حفظ کرده‌اند. در یکی از پیچ‌های جاده‌ای کوهستانی، رۆژین ناگهان خودرو را متوقف کرد و با هیجانی خاص گفت: «اینجاست... همون سنگی که نقش شاهماران روشه، نماد ایزدبانوی دانایی

سنگ کهنه‌ای در دل خاک، تصویر زنی را با نیم‌ تنه‌ای انسانی و دمی مارگونه نشان می‌داد. هیوا خم شد و با دستانش خاک‌های اطراف را کنار زد. پیر روشنا آهسته گفت: «شما هنوز هم نشانه‌های خویش را نگه داشته‌اید، حتی اگر بر سنگ باشد

رۆژین که حالا با نگاهی غم‌آلود نقش را نظاره می‌کرد، چنین گفت:

« شاهماران در فرهنگ ما نماد دانایی، نگهبانی از پیمان و طبیعت، و حافظ اسرار جهان بوده. باور عمومی این بود که هر خانه‌ای که تصویری از شاهماران داشته باشد، از شرّ دور می‌ماند. در روستاهای ایلام و کرمانشاه، هنوز هم آشِ نذری برای شاهماران می‌پزند، تا خانه و مزرعه از نیش مارها در امان بماند. این آش «داکولانە» نام دارد...»

او ادامه داد:

« ولی برای من، شاهماران چیزی فراتر از یک نماد اسطوره‌ای‌ است. او الهه‌ای‌ است که در لحظه‌ای گذار، زمانی که جامعهٔ ما از عصر مادرسالاری به ساختار پدرسالار شهرنشین عبور می‌کرد، قربانی شد. شاهماران، ایزدبانویی بود که دانش را به بشر آموخت، ولی در نهایت، به دست همان بشر قربانی شد تا مردان صاحب قدرت شوند

هیوا به آرامی گفت: «و حالا زمان آن است که فرزندان شاهماران، دانایی‌اش را دوباره احیا کنند

پیر روشنا با نگاهی درخشان گفت: «مار، در هر تمدن روشنی خواه، نگهبان درگاه است؛ و در لالش نیز، نقش مار در آستانهٔ ورود، همان هشدار است: بدون آگاهی وارد مشو... اکنون، شما آگاه شده‌اید

سپس بە مسیر خود ادامە دادند و با رسیدن به دامنه‌های چمیشگزک، غارهایی آشکار شدند که مانند نگین‌هایی فراموش‌ شده در دل کوهستان نشسته بودند. رۆژین اشاره کرد: «این غارها، همانند لالش، زمانی معبد بوده‌اند. در دل صخره‌های اینجا، مراسم آیینی برگزار می‌ شده، گاهی با آتش، گاهی با نیایش خورشید

هیوا آهسته گفت: «همان ارتباط بی‌واسطه با هستی... بی‌واسطه با نور

پیر روشنا، ایستاده مقابل یکی از ورودی‌ها، چشم دوخت به ژرفای تاریکی غار، و لبخند زد: «و هنوز هم صداهای نیایش درون این سنگ‌ها زنده‌اند. فقط باید خوب گوش سپرد

رۆژین زمزمه کرد: «بازگشت ما، نه به گذشته، که به اصل است... ما باید این حافظهٔ سنگ‌ها را بیدار کنیم


پس از ساعتی گردش و نیایش خاموش در دل غارها، آنها با آرامش و احساسی تازه از پیوند با ریشه‌ها، راهی بازگشت به درسیم شدند. مقصد بعدی اما فراخوانی دیگر داشت: کوبانی. شهری که ایستاد تا تاریکی شکست بخورد. پیر روشنا آهسته گفت: «اکنون که از گذشته روشن شدیم، وقت آن است به آینده نور ببخشیم... کوبانی در انتظار است

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر