جمعه، تیر ۲۰، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە ویکم: صبحانە در پاییز وان و رازهای قلعە اورارتو


 

ادامە فصل پنجاە ویکم: صبحانە در پاییز وان و رازهای قلعە اورارتو

خانه‌ی سنگی رۆژیار و رۆژدا، در حاشیه‌ی شهر وان، بر پشته‌ای با چشم‌انداز به دریاچه‌ی کبود و آرام، گویی از زخم زمان برکنار مانده بود. بوی نان تازه و دارچین، فضای خانه را در آغوش گرفته بود. هیوا پس از روزی سخت و دیالوگ‌های طولانی با پیر روشنا و غلامعلی در قطار، حالا در آن خلوت گرم، روی پتوهای نازک دراز کشیده بود و در فکر فرو رفته بود.

سحرگاه پاییزی با مه نازکی آغاز شده بود. درختان، با برگ‌هایی طلایی، سرخ و قهوه‌ای، چون شعله‌هایی آرام در باد تکان می‌خوردند. نسیم خنک از پنجره نیمه‌باز داخل شد و صدای دور گله‌داران در افق، هوشیاری تازه‌ای به خانه آورد.

پیر روشنا با شالی بر دوش، کنار بخاری چوبی نشسته بود و کتابی از افلاطون در دست داشت.

رۆژدا، با لیوانی چای در دست، رو به مهمانان کرد:

ــ تابستان امسال، مدارس بی‌دیوار در سراسر استان وان فعال بودند. از گورۆ تا بَشکاله، از ایدیر تا مرزهای خوزستانِ کوردی، بچه‌ها بیش از همیشه درک عمیق‌تری نسبت به موضوعاتی مثل «پیوند با هستی»، «فلسفه‌ی زندگی»، «آیین‌های باستانی» و حتی اشعار خانی و سهروردی پیدا کردند.

هیوا کنجکاو شد:

ــ کدام موضوع برایشان بیشتر جلب توجه کرده بود؟

رۆژیار، که مسئول هماهنگی آموزشگران در منطقه بود، پاسخ داد:

ــ فلسفه کودک با تمرکز بر پرسش‌گری. مثلاً در کارگاهی با نام «هەستی لە چاوەروانیدا»، بچه‌ها سؤالاتی از این جنس می‌پرسیدند: "چرا بودن، سخت‌تر از نبودن است؟"، یا "آیا زمان می‌تواند خواب ببیند؟".

رۆژدا لبخند زد:

ــ و جالب این بود که خیلی‌هایشان به سراغ آیین‌های باستانی هم رفتند. درباره‌ی یارسان، درباره‌ی زن‌ خدایان دوران ماد و اورارتو، حتی کودکانی بودند که گفتند: "ما نمی‌خواهیم فقط ترک باشیم، ما می‌خواهیم خودمان باشیم."

پیر روشنا آهی عمیق کشید و گفت:

ــ چه زیباست وقتی زبان کودک، راه نور را نشان می‌دهد. این نسل را اگر به حال خود رها کنیم، نه تنها دیوار مدرسه را، بلکه دیوار تعصب را هم فرومی‌ریزند.


صبح، با طلوع خورشید بر سطح آینه‌گون دریاچه وان، طلایی و خاموش آغاز شد. همه بر سر میز «وان کاهوالتیسی» نشسته بودند. ظرف‌های پر از پنیر گوسفندی، عسل کوهی، زیتون‌های سبز و سیاه، املت‌های محلی، خاگینه‌ی گرم، مربای هویج و بادمجان و لیوان‌های بزرگ چای سیاه، میز را زیباتر از هر تابلوی نقاشی کرده بود.

هیوا از پشت بخار لیوان چایش گفت:

ــ اینجا، حتی صبحانه هم فلسفی‌ است. طعمی از گذشته و آیین دارد...

پس از صبحانه، رۆژیار پیشنهاد کرد به دیدن قلعه‌ی وان بروند. ماشین‌شان از پیچ‌وخم‌های کوه بالا رفت و پس از نیم ساعت، ویرانه‌های سرافراز قلعه، چونان پیکری کهن‌سال، در برابرشان قد کشید.

پیر روشنا ایستاد. دستش را به سنگی بلند تکیه داد و آرام گفت:

ــ در این مکان، نه فقط دیوارها، بلکه صداهای تاریخ نیز در گوش ما زنده‌اند.
آیا می‌شنوید؟ این قلعه، صدای اورارتو را در خود حفظ کرده است.

هیوا از میان آجرها و ویرانه‌ها، به لوحی بزرگ نگاه کرد. راهنمای کنار دیوار توضیح داد: این سنگ‌نوشته‌ی خشایارشا است. خط میخی، بر سینه‌ی کوه، در سه زبان: فارسی باستان، عیلامی، و اکدی.

هیوا آرام زیر لب خواند:

« خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که مردم را آفرید... و خشایارشا را شاه کرد…»

پیر روشنا آهی کشید و ادامه داد:

ــ این‌جا سرزمین آیین‌های خاموش است، جایی که نور در خاک تنیده شده و هر تمدن، بذر خود را در دل این سنگ‌ها کاشته.
اما آنچه باقی مانده، نه نام‌ها، بلکه صدای فرزندان خورشید است.

هیوا به آسمان پاییزی، که لکه‌هایی از ابرهای تیره در آن شناور بودند، نگریست و در دل زمزمه کرد:

« و من، در پی صدای آن کودکی‌ام، که در دل مدرسه‌ای بی‌دیوار، از هستی پرسید

 

ظهر، در نزدیکی دیواره‌های قلعه‌ی اورارتویی 

صدای باد از شکاف‌های سنگ‌ها عبور می‌کند و نور خورشید، سینه‌ی کوه را طلایی کرده است. سه نفر ایستاده‌اند: پیر روشنا با دستی بر دیوار سنگی، رۆژیار با دفتر یادداشت در دست، و هیوا که مشغول ثبت لحظه‌ها با دوربین است.


رۆژیار (با تحیر و اندوه):
باورتان می‌شود که این قلعه‌ی با‌شکوه، بخشی از تمدنی بوده که نام خود را بر سنگ‌ها کنده، اما ما... حتی نام آن را درست نمی‌دانیم؟
اورارتو... یا به کوردی "ئورارتی"، اینجا بود، در دل کوردستان. ولی هیچکس یادش نمی‌آورد.

پیر روشنا (آرام، با صدایی عمیق و تفکرآمیز):
کسی یادش نمی‌آورد چون «فراموشی» را به ما یاد داده‌اند.
قومی که بر بلندی‌های زاگرس می‌زیست، با خدایانش زندگی می‌کرد.
یکی از آن خدایان، میترا بود...
نه آن‌گونه که امروز فقط نامی بر کتاب‌های اسطوره‌ای باشد،
بلکە آنگونه که خورشید، هر بامداد، نام او را زمزمه می‌کرد.

هیوا (با کنجکاوی):
پیر، این میترا که گفتی... همان ایزد نور بود؟ مگر نه اینکه در اوستا هم آمده؟ یعنی قبل از زرتشت؟

پیر روشنا (با نگاهی به کوه پشت قلعه):
بله... خیلی قبل‌تر از زرتشت.
در سنگ‌نوشته‌های هیتی، در الواح آشوری، حتی در کوه‌های آرارات و دره‌های وان،
میترا زنده بود.
رب‌النوع پیمان، خورشید، روشنایی، و قاضی میان انسان‌ها و خدایان.
زاده‌ی کوه، شاید کوه "ئاگری" که معنایش «آتشفشان» است.
۲۵ دسامبر، درست در تاریک‌ترین شب، میترا در دل کوه، به نور متولد شد...

رۆژیار (یادداشت برمی‌دارد):
درست مثل آپولو در یونان... و شاید حتی پیش‌تر.

پیر روشنا:
بله، این تشابهات تصادفی نیستند.
این سرزمین، پیش از آنکه نامی داشته باشد، نور داشت.
اما افسوس... این دیواره‌ها، این گورها، که زمانی آرامگاه شاهان و فرمانروایان ماد و اورارتو بودند...
امروز یا محل زباله‌اند یا دستشویی بازدیدکنندگان.

هیوا (با خشم ملایم):
آنقدر کثیف کە انسان نمی تواند وارد شود!

پیر روشنا (با صدای اندوه‌آلود):
این خود ویرانی است.
نه ویرانی به دست طبیعت، بلکه ویرانی به دست «فراموشی سیستماتیک
».
چون اینجا کوردستان است... و نه استانبول و آنکارا.
پس قلعه‌ی اورارتو مهم نیست.
معبد میترا باید در سایه بماند، چون نورش ممکن است کسی را بیدار کند...

رۆژیار:
ولی مگر نه اینکه شاهان اورارتو و ماد، گورها را در دل کوه می‌کندند تا جاودانه شوند؟
این یعنی تقدس کوه... یعنی ایمان به زندگی پس از مرگ؟

پیر روشنا (لبخند محزون):
آری. آن‌ها مرگ را پایان نمی‌دانستند.
گور در دل کوه، بازگشت به سرچشمه بود... به خاک، به آتش، به نور.
آن‌ها به میترای جاودانه باور داشتند؛ به "فرّه ایزدی"، همان ایده‌ی پادشاهی مقدس.
ولی حالا، این گورها به جایی برای بی‌احترامی تبدیل شده‌اند.
نه به مردگان، بلکه به تاریخ و به خودِ ما.

هیوا:
پیر... آیا هنوز امیدی هست؟ آیا می‌توانیم چیزی از این فراموشی را بازگردانیم؟

پیر روشنا (سکوتی کوتاه، سپس به آرامی):
امید... نور است.
و تا زمانی که کسانی چون شما هستید که دوربین‌ به‌دست، دفتر در دست، و دل پر از پرسش دارند،
میترا هنوز نمرده.
این قلعه، هرچند ویران، هنوز ایستاده...
و اگر از نو بنویسید، از نو روایت کنید، از نو «باور» بسازید،
روزی باز خواهد درخشید
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر