پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۴۰۴

فصل پنجاە ویکم : دروازه‌های وان ـ دیدار با آموزگاران بی‌دیوار

 


فصل پنجاە ویکم : دروازه‌های وان ـ دیدار با آموزگاران بی‌دیوار

قطار، با صدای نرم آهن بر آهن، از کنار دریاچه وان می‌گذرد. آبیِ آرام دریاچه زیر آفتاب صبح سرد پاییزی، می‌درخشد. در دوردست، قله‌های پوشیده از برف کوهستان سوبهان سر بلند کرده‌اند.

هیوا کنار پنجره نشسته، نگاهش را به افق دوخته؛ به دریاچه‌ای که در تاریخ، نامش «نائیری» بوده است، به زمینی که قرن‌ها پیش پای خالدی و میترا و ناهید در آن نهاده شده بود. قطار به ایستگاه نزدیک می‌شود. پیر روشنا، لبخندی آرام دارد، چنانکه گویی با هر جنبش این قطار، لایه‌ای از گذشته بیدار می‌شود.

ایستگاه وان.
رۆژیار و رۆژدا پیش از ورود قطار، از خانه‌شان در نزدیکی قلعه باستانی وان، به ایستگاه آمده‌اند. آن‌ها هیوا و پیر را در آغوش می‌گیرند. گفت‌وگوی صمیمانه‌ای میان چهار تن در می‌گیرد. پیر روشنا نگاهی آرام به قلعه‌ٔ اورارتویی در دوردست می‌اندازد.


در مسیر خانه‌ٔ رۆژیار و رۆژدا، گفتگو آغاز می‌شود...

هیوا: از لالش تا دالاهو، از دالاهو تا تبریز، هر گام یک مکاشفه بود. هر واژه، گشاینده‌ٔ دردی، و هر سنگ، شاهدی از تاریخ.

رۆژیار (با لحنی فلسفی): مسیرتان شبیه سفر به درون بوده. از چشمه‌ٔ آیین تا مرزهای فراموشی... و اکنون ایستاده‌اید بر آستانه‌ٔ نائیری. سرزمین نور و فراموشی.

پیر روشنا (آرام): در این خاک، هر تخته‌سنگ گواهی‌ست؛ نه فقط از ستیز آشوریان با اورارتو، بلکه از جنگ‌های بی‌صدا علیه زبان و هویت. گورهایی که نام نداشتند، کودکان بی‌شناسنامه، و معلمانی بی‌کتاب.

رۆژدا: ما هنوز هم در این مدارس بی‌دیوار، با همان سنگ‌ها کلاس می‌سازیم. تابستان گذشته، دختری بود که می‌گفت: «می‌خواهم نویسنده شوم... تا وقتی دیگران من را حذف کردند، من بنویسم که بودم

هیوا: او دقیقاً فهمیده بود. حذف تاریخی یعنی حذف واژه، حذف تصویر، حذف رؤیا. شما اینجا حافظ رؤیاها هستید.

رۆژیار (با نگاهی عمیق): بله، اما آسان نیست. از همان مهد کودک، کودکان را با تعصب تغذیه می‌کنند. به آن‌ها می‌گویند کدام زبان «بزرگ» است، و کدام زبان «دهاتی». و آن‌ها از پنج سالگی از هویت خود شرم می‌کنند.

پیر روشنا: و این همان چرخه‌ٔ خشونت است که اگر قطع نشود، قرن‌ها ادامه خواهد یافت. ما وظیفه داریم حقیقت را همان‌گونه که بوده، بنویسیم... بی‌طرف و بی‌تعصب.


کنار قلعه‌ٔ وان

خانه‌ٔ سنگی رۆژیار و رۆژدا در نزدیکی قلعه‌ٔ تاریخی قرار دارد. پس از رسیدن، همگی بر ایوانی با نمایی به دریاچه و دیوارهای اورارتویی می‌نشینند. هیوا با کنجکاوی به خطوطی بر روی صخره‌ها نگاه می‌کند.

هیوا: اگر هزار سال پیش اینجا دفتری می‌بود، شاید می‌توانستیم داستان واقعی این ملت را بنویسیم... بدون تحریف، بدون سانسور.

رۆژدا (با نگاهی امیدوار): حالا وقتش است. ما، شما، و بچه‌های مدارس بی‌دیوار، دفتر جدیدی می‌سازیم...
بی‌دیوار، بی‌ترس.

رۆژیار (آهسته، اما عمیق): در این سرزمین، گربه‌هایی با چشم‌های دورنگ داریم... چون مردمش هم با دو نگاه به دنیا می‌نگرند؛ یکی از عمق تاریخ و یکی از ترس حال. کار ما این است که آن نگاه اول را حفظ کنیم.

پیر روشنا: و برای آن، باید کودکان را از پیش از مدرسه تا درون رؤیاهای‌شان، با نور آشنا کنیم.
چون تاریکی تنها با حقیقت زایل می‌شود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر