فصل پنجاە و سووم: عازم درسیم
پس از شبی آرام و نان گرم بر سفرهٔ خانقاه آمێد، صبح زود، پیر زنار
با خودروی شخصیاش آماده شد تا پیر روشنا و هیوا را به دل کوهستانهای مقدس درسیم
برساند. سه ساعتی راه در پیش بود، در میان کوهها، جنگلهای کهن، و جادههایی که
از دل مه و خاطره عبور میکرد.
در طول راه، بیشتر سخن از آیین علویان و ایزدیان بود؛ دو میراث زنده،
دو شعلهٔ مانده از آتش نخستین که با وجود سدهها ستم، هنوز خاموش نشدهاند.
پیر زنار با نگاهی عمیق گفت: « در این شمال کوردستان ، ما علویانِ کورد، سالهاست هم به خاطر کورد بودن، هم به خاطر باوری که بیرون از چهارچوب خلافتپسند است، رنج دیدهایم. آیین مان با طبیعت آمیخته است، با مهر، با خاموشیِ نیایش.»
هیوا پرسید: «و با ایزدیان؟»
پیر زنار سری تکان داد: «دل ما یکی است. هر دو، راه روشنی را میپوییم، در تاریکیِ جهان. دشمن مان یکی است: سلطه و فراموشی.»
پیر روشنا زمزمه کرد: « ما از تاریکی نمیهراسیم. آنچه را که چشم نمیبیند، دل باید ببیند. و آن دل، باید با مهر پرورش یافته باشد.»
آنان از نسلکشی درسیم در ۱۹۳۷ سخن گفتند، از آتشهایی که در کوهها
افروخته شد تا آخرین نیایش خاموش نشود. از پیران گمنام، از زنانی که آیین را در
لالاییها پنهان کردند، و از جوانانی که امروز، در پ.ک.ک یا جنبشهای مدنی، راه
نیاکانشان را پی میگیرند.
و خودرو، پیچ پیچان از درهای به صخرهای، آهسته به آستانهٔ درسیم
نزدیک میشد؛ شهری که هنوز صدای دراویش در هوایش جاری است و آیینها، همچون رودخانهها،
به دل سنگ نیز راه مییابند.
🟩 اقامت در درسیم
هنگام غروب، به خانهای سنگی و ساده در دامنهٔ کوههای درسیم رسیدند؛
خانهای که پیر زنار آن را خانهٔ پدریاش میخواند. درون خانه، بخاری هیزمی گرمایی
نرم به فضا داده بود، و بوی نان تازه با عطری از گیاهان کوهی در فضا پیچیده بود.
هیوا، در سکوت به دیوارهای گِلاندود چشم دوخته بود. پیر روشنا گفت: « انگار این دیوارها، تاریخ را در خود فروبردهاند... صدای نیایش، هنوز از ترکهای خاموششان میوزد.»
آن شب، پیر زنار، با جامی از دمنوش کوهی در دست، از پدران و مادران
درسیم گفت. از نیایشگاههای پنهان در دل کوه، از چشمههایی که مردم باور داشتند
ارواح نیاکان در آن سکنا دارند. از شجاعتی که در لالاییها رشد کرده بود و از نسلی
که با سکوت، مقاومت را آموخته بود.
پیر روشنا آهی کشید: « اگر آیین ما هنوز زنده است، به خاطر همین خانههاست… خانههایی که سادهاند، اما مأوا و حافظ حافظهاند.»
آن شب، چراغی خاموش نشد. چون در قلب کوههای درسیم، سکوتِ شب، نجوای
مهر را چونان اذان سحر، در گوش زمین میخواند.
🟩 نیایش در کوههای خاموش
صبح فردا، در آسمانی مهآلود که پرتوهای خورشید با احتیاط از لابهلای
شاخسار کوهها عبور میکردند، پیر زنار، پیر روشنا و هیوا رهسپار یکی از نیایشگاههای
کوهستانی شدند؛ جایی پنهان در دل درهای سرسبز، که تنها از راههای باریک و سنگلاخ
قابل دسترس بود.
پیر زنار گفت: «اینجا را نیاکان ما “دێرئاوا” مینامند… جایی که در سکوت، با هستی سخن میگفتند.»
در آنجا، حلقهای از سنگهای طبیعی، سایهوار پیرامون چشمهای آرام
گسترده بود. درختی کهن در کنار چشمه قد برافراشته بود، شاخههایش چون دستهایی به
آسمان بلند، و برگهایش زمزمهگر دعایی بیکلام.
پیر روشنا کف دست بر خاک نهاد و گفت:« آیین ما از سنگ و آب برخاسته… نه معبدی ساخت انسان، که محرابی زاییدهٔ طبیعت.»
سهنفری نشستند. پیر زنار دستانش را گشود و به زبان کردی قدیم، ذکری
آغاز کرد که با نسیم میآمیخت. پس از او، هیوا شعری از شرفخان بدلیسی خواند؛
دربارهٔ عشقی ازلی میان نور و انسان.
پیر روشنا شمعی کوچک در دل یکی از سنگها نهاد و گفت: « نیایش، بازگشت است… بازگشت به خویش، به هستی، به بیواسطهترین رابطه با نور. همانگونه که سهروردی گفت: "انسان، آیینهٔ نور است، اگر از زنگار تن و ترس رها شود."»
در میان آن خلوت، صدای نیایشی از کوههای دور شنیده شد. گویی آیینهای
خاموش، زنده شده بودند؛ زمزمههایی از نسلهای پیشین، که هنوز در سنگ و باد زنده
بودند.
پیر زنار گفت : « ما از آن خدایان فراموششده نیستیم. ما حافظان نوری هستیم که نمیخواهد سلطه داشته باشد؛ میخواهد بیدار کند.»
آفتاب، نرمنرمک بالا آمد، و نوری طلایی بر چهرهشان تابید. نیایش به
پایان رسید، اما در دل هر سه، شعلهای تازه برافروخته شد.
هیوا آرام گفت:
« شاید آینده از همین کوههای خاموش آغاز شود.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر