سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاهم:دروازه‌های باد و واژه


ادامە فصل پنجاهم:دروازه‌های باد و واژه

قطار هنوز در دل تاریکی پیش می‌رفت. باران نرم‌تر شده بود. پیرزن‌ها خوابیده بودند، اما جمع در کوپه شماره ۵ هنوز گرم بحث بود.

درایستگاە خۆی، مردی میان‌سال با کت خاکستری اتو کشیده وارد کوپه شمارە پنج شد. چهره‌ای آرام و چشمانی تیزبین داشت. کوله‌ای چرمی در دست، عینکی فلزی روی بینی. دکتر غلام‌علی صادقی، استاد تاریخ دانشگاه اردبیل.

با ادب و آرامش سلام کرد. روژیار جا باز کرد، هیوا لبخند زد. دکتر بهروز هم دست دراز کرد و گفت:
خوش آمدی، همکار گرامی. می‌دانستم قراره ازخۆی تا وان با ما باشی.

غلام‌علی با لبخند گفت:
بله، و انگار از وسط یک گفتوگوی جدی وارد شدم.

دکتر بهروز با نگاهی به هیوا گفت:
داشتیم دربارهٔ تاریخ زبانی آذربایجان و ریشه‌های ایرانی آن صحبت می‌کردیم.

غلام‌علی (با احترام):
خب، چیزی نیست که بخوام پنهان کنم. من اهل اردبیلم، ترک ‌زبانم، اما به‌عنوان استاد تاریخ باور دارم که اردبیل و کل آذربایجان، قبل از ترکی شدن، زبانی ایرانی داشت. شاید تاتی، شاید یکی از لهجه‌های مادی. چیزی شبیه کرمانجی امروزی.

هیوا با تعجب پرسید:
واتە کوردی بووە؟

غلام‌علی (با احتیاط):
نه دقیقاً کوردی امروزی. ولی زبان مادی، که تنهٔ اصلی کوردی بر اون بنا شده، زبان اون دوره بوده. کرمانجی، گورانی، زازاکی... اینها بازمانده‌هایی از اون ساختار زبانی‌اند.

دکتر بهروز (با اشتیاق):
دقیقاً. همین نکته ا‌ست که باید برجسته بشه. وقتی می‌گیم زبان آذری باستان، خیلی‌ها فکر می‌کنن یعنی «ترکی آذری قدیمی‌تر». در حالی که اصلاً چنین زبانی وجود نداشته. زبان مادری مردم این ناحیه، از ساکنان اولیه‌ی زاگرس تا کوه‌های قفقاز، زبان‌های ایرانی بوده.

روژیار ترجمه کرد، و هیوا سرش را به نشانه فهم تکان داد.

غلام‌علی ادامه داد:
من در برخی منابع قدیم دیدم نام‌های مناطق و واژگان فصلی، خودشون گواه روشنن. مثلاً واژه‌ای مثل تاورێژ که به معنی "آفتاب‌ریز" یا "زمان ریزش نور" هست. یا خودِ واژه‌ی باکو...

دکتر بهروز لبخند زد و گفت:
بله، با + کو، یعنی جایی که بادها گرد می‌آیند. هنوز هم باکو در برخی فصول سال بادهای شدیدی تولید می‌کنه. واژه‌ها دروغ نمی‌گن.

غلام‌علی (با اشاره به حافظه‌اش):
یا مثلاً شوشا، شهری کوهستانی در فره‌باغ، از ریشه‌ی «شوش» یا «شیشه»، یعنی جایی شفاف، بلورین. یا «گنجه» که در متون کهن به معنای محل گنج یا خزانه‌ست.

دکتر بهروز (با تکیه به پشتی صندلی):
تمام این اسامی، نشانه‌هایی‌ هستند از زبان مادی و ترکیب‌های ایرانی. زبان کردی، امروز بازتابی از اون زبان کهنه‌است. رگه‌هایی از سومری، میتانی، ماننا، گوتی، و بعدها آشوری و اکدی در آن هست، ولی تنه‌اش مادیه.

روژیار با دقت ترجمه می‌کرد. واژه‌ها مثل مهره‌های تسبیح یکی یکی می‌افتادند.

غلام‌علی گفت:
به‌نظرم ما ترک ‌زبان‌ها، باید بپذیریم که زبان‌مان نتیجهٔ مهاجرت و اسکان قزلباش‌ها و قبایل ترک‌تبار در دوره صفویه ا‌ست. ما ریشه‌مان اینجاست. ترک ‌زبان شده‌ایم، ولی این خاک، ما را ساخته است، نه زبان.

دکتر بهروز سری تکان داد:
همین جمله‌ات طلاست. هویت، فقط زبان نیست. ولی شناخت ریشه‌ها ما را از مصرف‌کننده صرف زبان دیگران، به تولیدکننده‌ای اصیل برمی‌گرداند. کردی، به‌عنوان زبانی هندواروپایی، همیشه در این جغرافیا حضور داشته و مقاومت کرده؛ حتی با تقسیم جغرافیا به چهار کشور.

هیوا زیر لب گفت:
زمان گۆڕابوو، بەڵام زمان نەسوتابوو.

غلام‌علی با لبخند گفت:
زمان تغییر کرده، اما زبان نسوخته.

سکوتی کوتاه کوپه را پر کرد. جز صدای یکنواخت قطار و تپش آرام دل‌ها، هیچ نبود.

در ادامه گفتو گو:  بخش دوم: سکوتی که نوشت

قطار از مرزخۆی گذشت. شب آرام بود. صدای باران دیگر نمی‌آمد. آسمان پاک‌تر شده بود و پنجره کوپه‌ شماره ۵ انعکاس ستارگان را می‌پراکند.

دکتر بهروز نگاهی به ساعت انداخت، اما به گفت‌وگوی شیرین‌شان دل کندن نتوانست.

بگذارید کمی درباره‌ی خط و نوشتار بگویم. چون ما خیلی حرف از زبان زدیم، اما بدون خط، زبان مثل پرنده‌ای‌ است بدون بال.

غلام‌علی سری تکان داد و با دقت گوش داد. روژیار گوشی‌اش را برداشت و ضبط را روشن کرد.

دکتر بهروز (با حرارت):
ببینید دوستان، یکی از دلایل زنده ماندن زبان کردی این بود که همیشه خودش را با خطوط مختلف تطبیق داد. از میخی آشوری و اکدی گرفته تا پهلوی، مانوی، سریانی، عربی و حالا حتی لاتین و سریلک در ترکیه و قفقاز. ولی شگفتی در این است: روح زبان، نه در خط، که در واژه‌ها و ساختارها باقی ماند.

غلام‌علی (با تعجب):
پس چطور ممکنه کردی، با این همه فشار تاریخی، هنوز نفس بکشه؟

دکتر بهروز:
چون ریشه‌اش عمیقه. واژگان اوستایی، مادی، و حتی پهلوی در آن هنوز زنده‌ان. و باور کن، زبان کردی بە فارسی پیش از اسلام خیلی نزدیکتره تا خودِ فارسی امروزی!

هیوا (با چشمانی باز):
واڵا گومان ناکەم.

دکتر بهروز (با لبخند):
واقعیت همینه. اگر – خدا نکنه – فارسی امروز نابود بشه، ما می‌تونیم از دل زبان کردی، دوباره یه فارسی نو بسازیم. زبانی که با ریشه‌های باستانی‌اش همسانه. فارسی امروز، پره از واژه‌های عربی. اما کردی هنوز واژه‌های اصیل ایران باستان رو حفظ کرده.

روژیار (با کنجکاوی):
مثلاً؟

دکتر بهروز:
واژگانی مثل «ماسی» برای ماهی، «دەست» برای دست، «چاو» برای چشم، «گۆر» برای قبر، «ناو» برای نام. این‌ها همه در زبان اوستایی و حتی فارسی باستان وجود داشتن. اما امروز در فارسی رسمی، خیلی‌هاشون فراموش شدن.

غلام‌علی:
جالبه... ولی چرا فارسی این‌همه واژه‌ی عربی گرفت؟

دکتر بهروز (جدی‌تر):
بعد از آمدن اعراب، حدود ۴۰۰ سال زبان رسمی و علمی ما عربی شد. فیلسوف‌ها، شاعرها، عرفا – حتی امثال بوعلی سینا، فارابی، سهروردی، غزالی – همه آثارشون رو به عربی نوشتن. چون چاره‌ای نداشتن. زبان حاکم، زبان دین و حکومت، عربی بود.

هیوا:
یعنی فارسی مرده بود؟

دکتر بهروز:
نه مرده بود، ولی توی خلوت‌ها زندگی می‌کرد. در زبان کوچه، در لالایی‌ها، در شعر عامیانه، در مناطق کوهستانی. تازه در قرن سوم هجری، با تلاش امثال رودکی، دقیقی، فردوسی، فارسی بازگشت؛ ولی پر از واژه‌های عربی.

روژیار:
الان راهی هست که فارسی به ریشه‌اش برگرده؟

دکتر بهروز:
بله. اگر فرهنگستان زبان، واژه‌های کردی، زازاکی، لکی، گورانی رو جایگزین عربی کنه، ما دوباره به فارسی اصیل، به زبان ایران باستان، دست پیدا می‌کنیم. چون این لهجه‌ها، خزانه‌ای هستن از واژگان مادی، اوستایی، حتی سومری و گوتی.

غلام‌علی (با احترام):
خیلی برایم جالبه که زبان کردی، مثل یک پناهگاه زنده برای زبان‌های ایران باستان باقی مونده.

دکتر بهروز (با لبخند تلخ):
آره... تو وقتی فارسی دچار حمله شد، کردی توی کوه‌ها مقاومت کرد. ما فارسی‌زبان‌ها از شدت دخالت واژه‌های بیگانه، به کردی پناه می‌بریم تا ریشه‌هامون رو دوباره پیدا کنیم.

هیوا (با شعفی آرام):
  کەسێک لە بێ دەنگیدا
پەناگەیەک  دروست دەکات ، خۆی دەبێتە دەنگێک بۆداهاتوو.

دکتر بهروز:
درست گفتی هیواجان. کسی که در سکوت سنگری می‌سازه، خودش صدای زنگ آینده‌ست.

سکوتی آرام فضا را پر کرد. بیرون، شب در حال شکافتن بود. صدای قطار در تونل بعدی، مثل صدای قلمی شد که در دل خاک، تاریخ را بازمی‌نویسد.

 

در ادامه گفتوگوی از فصل دروازهای باد و واژە

قطار میان کوه‌های سر به فلک‌کشیدۀ کوردستان بە طرف وان  پیچ می‌خورد. بوی خاک نم‌خورده، از شکاف پنجره بالا می‌آمد. غلام‌علی خیره به سیاهی بیرون بود، که ناگهان دکتر بهروز با نگاهی موشکافانه پرسید:

دکتر بهروز (با تبسم):
غلام‌علی جان، تو گفتی اهل اردبیلی.. پس حتماً از خاندان شیخ صفی‌الدین اردبیلی چیزهایی شنیدی؟

غلام‌علی (با لبخند محتاط):
ای بله استاد، اما بگذارید پیر روشنا بگوید... او خودش از نسل کسانی‌ است که ردشان از شنگال تا مازندران کشیده شده...

دکتر بهروز (با تعجب رو به پیر روشنا):
جدی می‌فرمایید؟ یعنی شما نسب‌تون به شنگال می‌رسه؟

پیر روشنا (با نگاهی آرام، صدایی آهسته و خسته):
آری فرزندم. ما در شنگال – که عرب‌ها سنجار گویند – از نسل فیروزشاهی بودیم. یکی از مردان اندیشۀ کهن. او می‌خواست در آیین ما، ایزدی، رفورمی بیاورد. با اسلام آمیختش کند... سنت‌ها را از نو معنا دهد، بی آنکه جوهر باستانی‌مان را ببازد.

غلام‌علی:
اما بزرگان ایزیدی آن زمان، سخت‌گیر بودند. گفتند: نه! این آمیزش، خط قرمز است. سنت ما با اسلام نیامیختنی‌ است...

پیر روشنا (با چشمانی درخشان):
آری. و فیروزشاهی رفت... به شمال، به ناحیۀ کوهستانی مازێندێران. همان مازندران امروز. آنجا اندیشه‌اش را از نو پی‌ریزی کرد: مذهبی نو، بر پایۀ حکمت خسروانی، بر بنیان نظریۀ فرّه ایزدی، بر شالودۀ باززایی زبان و آیین کهن ایران.

دکتر بهروز (در سکوتی کوتاه):
یعنی بازتولید یک دین ایرانی، برابر با اسلام سنی...

پیر روشنا:
نه در برابر، که در برابر تحریف‌ها. اندیشۀ او نه ضد اسلام، که یادآور ریشه‌ها بود. هم‌چون مزدک و مانی و حتی زروان. و از نسل او بودند کسانی که بعدها در ارده‌وێل خانه گزیدند... یکی از ایشان، مردی ساده‌زیست و عارف‌مشرب بود... شیخ صفی‌الدین اردبیلی.

روژیار (زمزمه‌کنان):
صفی‌الدین... پدر معنوی سلسلۀ صفویه...

دکتر بهروز:
و عجیب نیست که دیوانی از او به زبان تاتی تالشی بر جا مانده. یعنی او از زبان مردم ساده سخن می‌گفت... نه عربی، نه حتی فارسی رسمی... بلکه با لهجه و زبان بومی، مردم را خطاب می‌کرد.

پیر روشنا:
بله. چون او به روح زبان باور داشت. به زبانِ کوه و آب. به زبان مردمی که از تازیانه‌های خلافت گریخته بودند. او را چون پیر می‌شناختند. مردمان آن سامان، او را همچون بازماندۀ حکمت باستانی می‌دیدند.

غلام‌علی:
اما بعدها، نوادگانش به سلطنت رسیدند... و شمشیر جانشین ذکر شد.

پیر روشنا (با حسرت):
آری... روحِ صفی، در شکوه شاه اسماعیل گم شد. صفویان، به جای آنکه زبان نو را از دل کهن بسازند، زبان قدرت شدند. رسم حکومت جایگزین رمق معرفت شد.

دکتر بهروز (آهسته):
کاش می‌شد دیوان صفی‌الدین را به خط اصلی‌اش دید... واژه‌ها را در بستر طبیعی‌شان شنید... تا بفهمیم چه‌گونه زبان تاتی می‌خواست پل باشد میان ایران باستان و ایمان نو.

دامه گفت‌وگو در قطار: «از زبان، از ریشه، از فراموشی » 

قطار از میان دشت‌های مه‌گرفته‌ی استان وان می‌گذشت. گفت‌وگو هنوز گرم بود.

پیر روشنا (با نگاهی به افق):
شما  دکتر بهروز واقعا  باور کرداید کە تاتی یک نوع زبان است ؟ می‌دانید، زبان اصیل مردمان آذربایجان چه بود؟... کرمانجی.
نه ترکی. نه تاتی. 
کرمانجیِ ناب، زبان کوه و باد و سنگ.

پیر روشنا با مدرک کلمە تات را برای دکتر بهروز توضیع می دهد:

در ستون دوم صفحه 370 قاموس تركي، شمس‌الدين سامي ذيل واژة «تات» مي‌نويسد : «تركان قديم اكرادي را كه زير فرمان خود داشتند، تات مي‌ناميدند و اين كلمه در مقام تحقير استعمال مي‌شد.

دکتر بهروز (متعجب):
یعنی کردها روزگاری اکثریت این نواحی بودند؟

پیر روشنا (آهسته):
نه روزگاری... قرن‌ها. این زمین‌ها، از اورمیه تا خوی، از قره‌باغ تا لاچین، از ماکۆ تا زنگلان... نفس می‌کشیدند به زبان کرمانجی.
ولی زمان، زور، و سیاست آمدند. زبان‌ها را شکستند. هویت‌ها را جابه‌جا کردند.

غلام‌علی (با کنجکاوی):
یعنی همین «کردستان سرخ» در قفقاز... واقعاً یک حکومت بوده؟

پیر روشنا:
بله. در زمان لنین، میان سال‌های ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۹، کردها در دل قره‌باغ، با مرکزیت لاچین، واحدی داشتند به نام کردستان سرخ.
یک خودگردانی فرهنگی و اداری، با مدرسه‌های کردی، روزنامه‌های کرمانجی، و حتی پرچم.

دکتر بهروز:
و بعد چه شد؟

پیر روشنا (با چهره‌ای تلخ):
استالین آمد... و سیاست آهنین او. با تبانی باکو، ایروان و آنکارا، کردستان سرخ را قطعه‌قطعه کردند، میان آذربایجان و ارمنستان پخش شد. هزاران خانواده به سیبری، به قرقیزستان، به قزاقستان تبعید شدند.

غلام‌علی (با ناراحتی):
فقط چون کُرد بودند؟

پیر روشنا (با تأکید):
نه فقط چون کُرد... بلکه چون فراموش‌نشدگان بودند. از نگاه قدرت، هر که ریشه‌اش را فراموش نکند، خطرناک است.

دکتر بهروز (با افسوسی سنگین):
و زبانشان چه شد؟

پیر روشنا:
کم‌کم، ممنوع شد. در مدرسه، در کوچه، حتی در خانه. در ترکیه، سال‌ها بچه‌ها از مادرشان می‌ترسیدند به کردی بپرسند «نان داری؟».

این بود سرنوشت زبان ما... زبانی که تنها جرمش، زنده‌بودن بود.

غلام‌علی:
استاد... این حرف‌ها در دانشگاه ما "حساسیت‌زا" حساب می‌شود. می‌گویند تعصب نداشته باشید.

پیر روشنا (با لبخند تلخ):
و من هم همین را می‌گویم:
تاریخ را باید بی‌تعصب نوشت، نه بی‌ریشه.
تاریخِ بدون ریشه، خدمت به خشونت است. تاریخِ وارونه، همان چرخۀ نکبت است که تکرار می‌شود.

دکتر بهروز (با سری پایین):
پس ما، اگر حقیقت را ننویسیم، تاریخ را فریب داده‌ایم؟

پیر روشنا:
نه فقط تاریخ... که خودمان را. زبان را اگر بکشند، می‌توان دوباره آموخت.
اما اگر حقیقت را بکشند، روحِ مردم می‌میرد.

قطار وارد تونلی شد. تاریکی، کوپه را در آغوش گرفت. تنها صدای چرخ‌های آهنین و زمزمه‌های خاموش تاریخ، در فضا پیچیدند...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر