فصل چهل و دووم :در سایه فروغ دو پیر
شب نخست - گفتوگوی در جمخانه: پیر روشنا و پیر خورشید
غروب بر گنبدهای تبریز سایه افکنده بود، و پرتوهای آخرین آفتاب از
پنجرههای مشبک جمخانه پیر خورشید، بر فرشهای رنگین و نقشدار میتابید. عطر
اسپند و بخور، فضا را پر کرده بود. «هیوا» در سکوت نشسته بود، کلاه مهری بر سر و
چشمانش به دو مرد کهنسال دوخته شده بود: «پیر روشنا» – با ردای سفید ایزدی و عصای
درخت بلوط – و «پیر خورشید» – با عبایی خاکیرنگ و چهرهای شبیه سنگنوشتههای کهن
هوری.
پیر روشنا لب گشود:
ــ پیر خورشید، من و تو از دو شاخهایم که ریشهمان در یک زمین است؛
همان خاکی که در آن، «دهیۆ» و «هور» پرستیده میشدند، نه شیطان.
پیر خورشید سر تکان داد:
ــ آری، برادرم. آنچه ما را به هم پیوند میدهد، فروغیست که از مهری
اصیل سرچشمه میگیرد، نه از دوگانگی زرتشتی یا ابراهیمی. اما... جهان فرادست همیشه
ما را نفی کرده. در طول قرون، ما – چه ایزدی چه یارسان – نه تنها رانده شدیم، بلکه
تحریف هم شدیم. گفتند دیوپرستیم، شیطانپرستیم، چون خداوند ما، «دهیۆ»، را «دیو»
معنا کردند.
پیر روشنا آرام گفت:
ــ و ملک طاوسِ ما را شیطان خواندند. همان که در اصل تمثیل نور
خورشید بود، و وارث دهیۆ. این نام از «دهئو» به «دیوس» بدل شد، وقتی شمشیرهای
اسکندر رسیدند. همان زمان که «ئۆلە» – خدای خورشید – نامی شد که دیگر کسی نفهمید
از کجا آمده.
پیر خورشید چشم بر دیوار انداخت، جایی که نقش خورشید زرین، بر کاشیهای
لاجوردی نشسته بود:
ــ در آیین ما، داوود، فقط یک پیر نیست. داو، خودِ خداست. اگرچه
بسیاری از یارسانها این را نمیدانند، اما وقتی میگویند «گِر داوو»، یعنی همان
فروغ و فَرّی را میخوانند که در آیین مهر، حافظ انسان بود. ما هنوز هم با طلوع و
غروب خورشید نیایش میکنیم؛ نه چون خورشید را میپرستیم، بلکه چون خورشید، چهرهی
دیدنی خداست.
پیر روشنا گفت:
ــ در آیین ما نیز، روزی سهبار رو به خورشید نیایش میشود، و در
پایان دعاها میگوییم: «ئۆلە! ئۆلە! ئۆلە!» چون «ئۆلە» همان «اور» سومری و «هور»
مهری است. شگفتا که ما – ایزدیان و یارسانان – در زیر تهمتهای قرون، هویت مهری
خود را از دست ندادیم، اما آنان که مدعی روشنیاند، خود به تاریکی تحریف تن دادند.
پیر خورشید آهی کشید:
ــ حتی واژهی «یار»، که در آیین ما، و در دفترهای سرانجام، هزار بار
تکرار میشود، از همان «ایرمن» مهری آمده. یار نه یک عاشق است، نه یک دلدار؛ بلکه
راهبر است، «آتربان» است. آری، «یار» همان آتش است و همان فروغی که زروان در دل شب
روشن کرد.
پیر روشنا در پاسخ گفت:
ــ و ما، ایزدیان، خود را «ایزَه» مینامیم – به معنی خدا. حتی نام
ما، بازمانده همان مهر است. «ایزی سور» یعنی خداوند سرخ، یعنی خورشید. ملک طاوس
نیز نماد همان سرخی مقدس است. اما گفتند که او شیطان است، چون در دین فرادست، نور
و شور جایی ندارد.
در اینجا، هیوا کمی جلو آمد. سکوت را شکست، اما تنها برای پرسش:
ــ اگر اینهمه فروغ و حقیقت در آیین شما هست، چرا اینهمه نسلکشی؟
چرا اینهمه تحریف؟
پیر خورشید لبخند زد:
ــ چون حقیقت، همیشه زیر شمشیر دروغ له میشود. ما نه پیروان دین نو،
بلکه حافظان دینی کهن بودیم. ما بر جای ماندیم، چون خاک را ترک نکردیم، چون خورشید
را فراموش نکردیم. اما امروز، باید این فروغ را دوباره به نسل جوان رساند.
پیر روشنا گفت:
ــ ای هیوا، تو گوش کن، و تو بنویس. از مهر بنویس، از دهیۆ، از
داوود، از فروغ، از یار. از ما که نه فرقهای نوظهوریم و نه فراموش شدگان؛ ما ریشهایم.
سکوتی ژرف بر فضا حاکم شد. آفتاب کم کم داشت در بلندای کوها پنهان میشود، اما در جمخانه، نور
اندیشه هنوز میتابید.
ادامە گفتوگو: در سایه فروغ دو پیر
غروب پاییزی بود و آفتاب نیمخسته، آخرین پرتوهایش را بر پشت بام
جمخانه پیر خورشید در تبریز میپاشید. بوی اسپند در هوا پیچیده بود و زنگولههای
رقصان در باد، نغمهای آرام و سنگین مینواختند. پیر خورشید، جامی از چای گلگاوزبان
در دست داشت و با نگاهی عمیق به شعله چراغ برنزی گوشه جمخانه مینگریست.
پس از یک وقفە از گفتوگو و استراحت کوتاە بار دیگر پیر روشنا، با ردای بلند و عصای نورافشانش، در سکوت وارد شد.
هیوا، جوانی از تبار لالش، بیکلام بر گوشهای از فرش نشسته بود، دل در گرو شنیدن.
پیر خورشید با نگاهی گرم گفت:
– خوش آمدی، پیر روشنا. این جمخانه به فروغ آگاهیات نیاز دارد.
پیر روشنا لبخند زد، نگاهی به آتش افکند و گفت:
– خورشید در این خانه نرمدل است… و فروغ آن، از تو برمیتابد، پیر
خورشید. آمدهام گفتوگو را ادامە دهیم، این دفعە ؛ از پیر و پادشاه، از نطفه نور و
فرزند بیپدر، از سرّ مهر و راز خداوندی.
پیر خورشید سر خم کرد.
– بسم الله مهر و مهربانی. آغاز کن.
پیر روشنا عصایش را بر زمین نهاد و آهسته گفت:
– در آیین ما، ایزدیان، "شیخ" همان پیر است ونماد پادشاهی مینوی است. شیخ یا پیرشمس، شیخ حسن، و شیخ ئادی، نه چون
پادشاهان دنیوی، بلکه چون فروغی از سرمد الهیاند. مگر نشنیدهای که شیخ ئادی از
نوری نازل شده بر قندیل پدید آمد؟
پیر خورشید لبخند زد.
– شنیدهام. در دین ما نیز، جلاله خانم، مادر پیر شاخوشین، بدون همسر،
با نوری از چشمه سیمره آبستن شد. میدانم، نور، نطفه مهر است. در باور ما این
«خوشین» است، اوشیدر است، موعود دین مهر.
هیوا، با چشمانی درخشان، مشتاقانه گوش میداد.
پیر روشنا ادامه داد:
– و مگر نه این است که این نور از آب برمیخیزد؟ از آناهیتا، که در
آیینهای کهن، خدای بانوی آب بود. ما ایزدیان میگوییم آن آب، سرچشمه خلقت شیخ
است. شما چه میگویید؟
پیر خورشید:
– ما میگوییم، پیر از آب روشن میشود. از سیمره، از سرچشمه فروغ. و در
اشعار خوشین آمده: «هرکس رازنامه پیر را دریابد، او خوشین است»، یعنی اوشیدر، آنکه
روشنی را دوباره زنده میکند. پس پیر ما، هم پیشواست، هم پیامآور روشنی، هم
پادشاه دلها.
پیر روشنا:
– پس همنوا شدهایم. «شیخ» ما همان است که شما «پیر» مینامید. اما
نام «پادشاه» نیز در آیین ایزدی و یارسان یکسان است. در نزد ما، شیخ شمس هم سلطان
است، هم خورشید.
پیر خورشید:
– و در نزد ما، پیر شاخوشین هم پیر است، هم شا. در نام او، هم پادشاهیست،
هم راهبری. شا، در زبان ما، از «خشائیتی» آمده، همانکه در اوستا آمده است؛ نگهبان
«اشا»، راه راستی. مگر نه اینکه اهورامزدا را نیز شاه خواندهاند؟
پیر روشنا:
– درست میگویی. اما زردشتیان، در این میان، راه را نیمه رفتهاند.
آنان تا وهومانا رسیدهاند، دانایی را نهایت دانستهاند، اما مهر، نه به دانایی،
بلکه به فَرّ میانجامد. همان فرهایزدی که بسطامی و حلاج بدان رسیدند.
پیر خورشید چای را جرعهای نوشید و گفت:
– سبحانی، ما اعظم شأنی! صدای بایزید بود، که مهر در درونش شعله کشیده
بود. و حلاج، که گفت: «أنا الحق». آنان از مهر آمده بودند. و در دین یارسان، این
همان راهیست که سلطان سهاک و پیر خوشین رفتند: رسیدن به الوهیت.
هیوا بیاراده زمزمه کرد:
– پس انسان میتواند خدا شود؟
پیر روشنا آرام گفت:
– خدا در انسان است، اگر انسان آن را دریابد. در آیین ما، شیخ، هم نور
است، هم بشر. همانگونه که در ایزدشناسی مهر آمده: «خداوند خود را در انسان کامل
متجلی میسازد».
پیر خورشید:
– و این همان راز سرنوشت است. در کتاب سرانجام آمده: «خاوندکار در
سیمای بهلول، شاخوشین و سهاک، ظاهر شده است.» در مهر، خدا دور نیست. خدا، در دل میتابد.
پیر روشنا:
– در کوه قندیل، در چشمه سیمره، در قلب مومن. نور از آب میگذرد، در
وجود زنی پاک حلول مییابد و رستگاری به جهان میآید. چه در ایزدیه، چه در یاری،
این راز یکی است.
پیر خورشید سر به آسمان گرفت:
– اما در زردشتی، اوشیدر دیر میآید، و تنها نجاتدهنده آینده است. در
مهر، و در ما، اوشیدر آمده، زیسته، مرده، و دوباره بازمیگردد. همانگونه که خورشید
میتابد، میمیرد، و باز طلوع میکند.
پیر روشنا:
– و این است تفاوت. در ما، ظهور، اکنون است؛ در دل ماست، در پیر و شیخ
ماست. نه در وعدهای دور.
هیوا آرام برخواست. نگاهی ژرف به آتش کرد.
– پس من کی باید بجویم این نور را؟
پیر خورشید با نگاهی عمیق گفت:
– آنگاه که پند پیر بشنوی و دل به راز بسپاری.
پیر روشنا افزود:
– و آنگاه که از آب نوری بجوشد در جانت… شاید آن روز، تو نیز خوشین شوی.
پایان بخش نخست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر