فصل چهل و چهارم: مار سیاه، نگهبان راز
روایت سفری از جمخانهی پیر خورشید تا دامنههای فرەاسپە
دیگر شبانگاهان پیاپی در جمخانهی پیر خورشید، آکنده از رایحهی کندر
و نغمهی دف و نی، گفتوگوهایی شکل گرفته بود میان پیر خورشید، پیر دانای آیین
یارسان، و پیر روشنا، سرآمد روشننگری آیین ایزدی. هیوا، جوانی از لالش، تنها
شنونده بود؛ بیکلام، اما با گوش جان.
پیر خورشید هر روز و شب، پس از شمعافروزی، مهمانانش را به دنیایی دیگر میبرد.
گاه به خواندن مقالات شمس میپرداخت، گاه حکمت سهروردی را واگشایی میکرد، و گاه
اندیشهی یارسان را در قالب نینالهای بیان مینمود.
اما این بار، بیهیچ اعلام و قراری، هر سه، از درِ جمخانه بیرون
رفتند. راهی شدند تا به جایی برسند که سنگ، حافظ آتش است، و کوه، خاموش اما زنده.
معبد فرەاسپە در دل کوهستان، مکانی بود که زردشت، به روایت قدیم،
واپسین مراحل سلوک باستانیاش را در آن گذرانده بود. در سینهی کوه، نقشی از مار
سیاه بر سنگها، نگهبان آن سکوت سنگین بود.
پیر خورشید با دستانی آرام، روی سنگها نشست. با آوازی آهسته گفت:
« پیش از آنکه آتش را در آتشکده بیافروزند، در دل این سنگها روشن بود. این مار سیاه، نشانهی آن نوریست که نه سوزاننده است و نه کورکننده؛ بل روشنگر است...»
پیر روشنا، که پیشتر در جمخانه گفته بود که در باور ایزدی، خیر و شر
نه دشمن، که یارانند، حالا به نشانهای فراتر اشاره میکرد:
— «در لالش نیز، بر سنگ دروازه، همین مار سیاه حک شده. این مار، پیکر زوروان است. زمانِ بیزمان. مار، نه شر است و نه خیر، بلکە خودِ چرخهی هستی است. مردم ما باور دارند که هر انسانی، هم شر دارد هم خیر. هیچکدام را نفی نمیکنیم. ما، با هر دو زیست میکنیم.»
پیر خورشید گفت:
— «و یارسان هم چنین است. ما نمیگوییم نور مطلق یا ظلمت مطلق. ما دونادون را میشناسیم، نه آخرت را. هیچ پل صراطی برای عبور نیست، چون گذر، همیشه در همین دنیاست. انسان، میمیرد تا باز در لباسی دیگر بازگردد. و مگر نه این است که نسیمی گفت:
من آن شعلهام که تا ابد خواهم سوخت،
نه بیم باد دارم و نه از شب سیاه…»
هیوا آهسته گفت:
— « شاید... همان باشد که تسلا گفته: همه چیز نور است… ولی با صورتهای گوناگون.»
پیر روشنا خندید:
— « تسلا را دوست داری، جوان؟ او هم فهمید که روح، فقط خیال نیست، بلکە انرژی است. او گفت: من الکتریسیتهام… به فرم انسانی.»
پیر خورشید سر تکان داد:
— « پس بگذار بگویم که شمس نیز همین را به زبانی دیگر گفت. در مقالاتش آمده:
نور، در هر جامهای هست؛
اگر جامهی خاکیست، تحقیرش مکن، که از آسمان آمده…»
سکوتی سنگین کوهستان را در بر گرفت. آفتاب نیمنهان، از پشت قله سرک
میکشید، بی آنکه گرمایی بفرستد، فقط نوری نرم.
پیر روشنا به سنگ مار سیاه اشاره کرد:
— « همینجا، شاید زردشت نشسته بود. پیش از آنکه ثنویت نور و تاریکی را تعلیم دهد، شاید خود، در وحدت آن دو غرق بوده. همانگونه که زوروان، سه چهره دارد: زاینده، میراینده، زندهکننده…»
پیر روشنا، با دستانی روی سینه، در کنار آن نقش میایستد:
— «این همان ماری است که در دل تاریکی حرکت میکند، نه با بدی، بلکه با دانش. مار سیاه در لالش، همین را میگوید. نگهبان راز است، نه دشمن نور.»
پیر خورشید لبخند میزند:
— « چه کسی گفته که نور همیشه باید سفید باشد؟ نورِ خاموش هم داریم؛ نوری که هنوز شعلهور نشده. و همین، جوهر مهر است.»
پیر خورشید، تکهسنگی برداشت و آن را در آستینش گذاشت:
— «یادگار این زمین، نه برای تقدس، بلکە برای یادآوری است… که آنچه در ما میمیرد، باز هم در ما خواهد زیست.»
هیوا با دستی لرزان، دفترش را بست. نوشتن دیگر کافی نبود. باید فقط
میشنید. فقط میدید. فقط حس میکرد.
پیر خورشید برخاست، غبار از زانو تکاند و گفت:
— « این سفر، نه به کوه بود، نه به گذشته؛ این سفر، به روشنایی تاریک خویش بود.»
و چون بازگشتند، جمخانه دیگر همان نبود. سکوتش ژرفتر، نَفَسش گرمتر،
و دیوارهایش به گمان هیوا، کمی درخشانتر شده بودند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر