ادامە فصل چهل دووم: در سایە فروغ دو پیر
شب هشتم – رهایی، آنسوی ترس و طاعت
شعلههای جمخانه آرام میسوختند. بوی چوب بلوط فضا را پر کرده بود.
هیوا، آرامتر از شبهای پیشین نشسته بود، اما چشمهایش تیزتر مینگریست. پیر
روشنا به نشانه احترام سر خم کرد و گفت:
— « امشب سخن از آزادیست. اما نه آن آزادی که در سیاست میجویند، نه آن که با نبودنِ قانون سنجیده میشود. بلکه آزادیای که از درون میروید، چون دانهای نور در دل تاریکی. آزادی در آیین ما، نه تنها حق است، بلکه خمیرهی خودِ انسان است.»
پیر خورشید گفت:
— « در ادیان ابراهیمی، آزادی اغلب به طاعت گره خورده؛ بندهای که فرمان میبرد، آزاد است از آتش. اما در یارسان و ایزدی و مهر، طاعت بیادراک، بند است. در اینجا، انسان باید آگاه شود، نه مطیع. روشن شود، نه مرعوب.»
هیوا پرسید:
— «یعنی انسان خود راه را میسازد؟ نه فقط آن را طی میکند؟»
پیر روشنا پاسخ داد:
— «آری. در آیین مهر، خدای زمان، زوروان، هیچ کتابی را آخرین نمیداند. زیرا کتاب انسان، هر لحظه نوشته میشود. خود انسان، خدای راه خود است.»
پیر خورشید خندید و گفت:
— « و به همین دلیل است که در یارسان، راز جای شریعت را گرفته. و دونادون جای دوزخ و بهشت را. زیرا رازی که از درون کشف شود، از فرمانی که از بیرون تحمیل شود، اصیلتر است.»
سکوتی عمیق، جمخانه را فرا گرفت. پیر خورشید ادامه داد:
— « شمس تبریزی میگوید:
"اگر در دلِ تو، خدا فرمان ندهد، فرمان خدا بر کاغذ، چیزیست چون
زنجیر.
و اگر در دل تو عشق نور نتابد، هر عبادتی سنگیست بیجان."
و این است جوهرهی دین ما: درون، نه بیرون.»
هیوا با درنگ گفت:
— «اما این خطرناک نیست؟ اگر هرکس دین خودش را بسازد؟»
پیر روشنا سری به تأیید تکان داد:
— « سؤال درستی است. اما پاسخ آن در پیر شدن است. پیر، در آیین یارسان و ایزدی، همان است که راه را درون خود آزموده، نه فقط خوانده. پیر کسی است که داناییاش با زندگی آمیخته شده، نه با نص.»
پیر خورشید افزود:
— « به همین دلیل است که در جمخانه، کسی را به زور به نور نمیبرند. چون نور با اجبار، خاموش میشود.»
و آنگاه شعری از نسیمی زمزمه کرد:
"نه زهد خواهم نه طاعت، نه روزه خواهم نه نماز
منم آن عاشقِ دیوانه که جان در بلا کند
مرا به کعبه چه حاجت، که روی یار در آن است
هزار سجده بر آن رو، که کار خلق روا کند"
هیوا، آرام گفت:
— « پس آزادی، همان راه نور است؟»
پیر روشنا گفت:
— « آزادی، نوریست که از قلب بیترس میجوشد. از انسانی که میپذیرد هم روشنایی در اوست، هم تاریکی. انسانی که شر را انکار نمیکند، بلکه رام میکند. و خیر را مطلق نمیپندارد، بلکه درک میکند.»
در ادامە گفتوگو – نور و ظلمت؛ دو بال یک پرواز
در سکوت جمخانه، سایهها بر دیوارها میرقصیدند. شعلهیی در چشمان
پیر خورشید برق میزد. او با نگاهی ژرف به پیر روشنا گفت:
— « الان باید از آن چیزی بگوییم که دینهای بسیاری از آن گریختهاند: از تاریکی. از سایه. از آنچه ادیان ابراهیمی، اهریمنیاش میخوانند.»
پیر روشنا لبخندی زد:
— « در آیین ایزدی، تاریکی بد نیست، همان قدر که شب بد نیست. همان قدر که خواب، مرگ، و فرو رفتن در درون، بد نیستند. ما از تاریکی نمیگریزیم؛ آن را چون لباسی دیگر بر تن نور میبینیم.»
هیوا با کنجکاوی پرسید:
— « ولی مگر نه اینکه بسیاری از ادیان نور را با خیر، و تاریکی را با شر یکی دانستهاند؟»
پیر خورشید با صدای آهسته گفت:
— « آری، اما این دوگانگی، یک توهم است. سهروردی، در حکمتالاشراق
مینویسد که نور، پایهی وجود است. اما ظلمت، نبود نور نیست؛ بلکه مرتبهای دیگر
از آن است. او میگوید:
"هر موجودی بهرهای از نور دارد. حتی اشیاء کدر، حتی تاریکی، در ژرفایش پرتوی دارد از نور ازلی."»
پیر روشنا ادامه داد:
— « در آیین زوروانی، خدای زمان، آغازگر هر دو نیروست: اهری و اُهرمز. این دو، برادرند. نه دشمن، بلکە دو قطب یک چرخه. زوروان گفت: اگر نور تنها باشد، نمیزید. باید تاریکی باشد تا نور معنا یابد.»
پیر خورشید آهی کشید:
— « در دین یارسان هم، “راز” تنها با حضور هر دو نیرو معنا میگیرد. یارسانی که به وحدت ذات باور دارد، میگوید: خیر و شر، بازیِ صورتاند، نه ذات. در دونادون، انسان از یکی به دیگری، از تاریکی به روشنایی، از مرگ به زندگی، پیوسته میگذرد.»
هیوا آرام گفت:
— « پس شما نمیخواهید شر را نابود کنید؟»
پیر روشنا لبخند زد:
— « ما شر را نمیکشیم؛ آن را میشناسیم. و چون شناختیم، از آن عبور میکنیم. این است آزادی. آزادی از ترس شر.»
پیر خورشید اشارهای به آسمان کرد:
— « شمس تبریزی گفت:
"خدا را نه در نور باید جست، نه در تاریکی. بلکه در آن لحظهای که نور
و ظلمت در آغوش هماند."
و آن لحظه، لحظهی تولد حقیقت است.»
پیر روشنا با زمزمهای ادامه داد:
« اگر شب نبود، ستاره چه بود؟
اگر مرگ نبود، زندگی مگر درک میشد؟
اگر تاریکی نبود، مهر چگونه نام خویش را مییافت؟»
هیوا به آهستگی گفت:
— « پس در آیین شما، حتی مرگ هم دشمن نیست.»
پیر خورشید گفت:
— « نه، مرگ، دروازهایست. یارسان میگوید: "کسی که رفت، دون تازهاش مبارک". ایزدی میگوید: "کراس گوهری"؛ لباس تازهای پوشیده. زیرا هر غروب، نوید طلوعی دیگر است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر