ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر
در فضای روحانی و نیمهتاریک جمخانه پیر خورشید در تبریز، شعاعی از
نور شمعها بر دیوارهای کهنه میتابید. هوا بوی اسپند و چوب سوخته میداد، و صدای
نازک تنبور از دور شنیده میشد. پیر روشنا، از آیین ایزدی، و پیر خورشید، از آیین
یارسان، بر فرشی با طرح خورشید و سیمرغ نشسته بودند. هیوا، جوانی از شنگال،
بیصدا و مشتاق کنار آتش نشسته بود، گوش به گفتگوی دو پیر سپرده، بی آنکه کلمهای
بگوید.
پیر روشنا چای را کنار گذاشت و گفت:
— پیر خورشید، تو هم میدانی که ما ایزدیان هفت فرشته داریم. ملک طاوس
در رأس، و شش فرشته دیگر در کنارش، هر یک با روزی مخصوص. این هفت، آفرینش را سامان
دادند. اما اصل این هفت، بازماندهای است از نظام کهن مهر. در آن دین، خدایان،
باهماند، باهم میآفرینند، نه یکی بالا و دیگران زیردست.
پیر خورشید سر تکان داد و آرام گفت:
— آری، در آیین ما نیز، هفت تنان، فراتر از ناماند؛ نیروهاییاند از
خود هستی، جلوههایی از خاوندکار. ما آفرینش را نه یکباره و از بیرون، بلکه همچون
رویش دانهای در دل خاک میبینیم. خاوندکار، خود دُرّ را زایید، در آن بازی کرد، و
جهان را شکل داد. و در دورههای ششگانه، خود را در قالب پیران ما، چون بهلول،
سرهنگ، ناوس و سلطان سهاک، ظاهر کرد.
پیر روشنا تبسمی زد:
— پس تو هم باوری به تکامل داری، نه خلقت ناگهانی. شبیه باور
مهرپرستان، که میگفتند انسان باید از هفت پله بگذرد: خواستن، عشق، معرفت، کمال،
رسیدن، حیرت و سرانجام فنا و بازگشت به فَرّ مهر.
پیر خورشید تنبور را برداشت و زخمهای کوتاه زد.
— در کلامهای یارسان، آمده که جان از دُرّ برخاسته، در چرخ هستی گردان
شده، و هر بار در پیکری دیگر جلوه کرده است. هفت تنان، خود مظهر همین سیرند. حتی
زنان، در آیین ما، نماد مهر و معرفتاند، نه زیر دست مردان. خاتو گُلی، فاطمه
لوره، ماما جلاله... هر یک همچون پیر، کلام گفتهاند.
پیر روشنا نگاه به آتش انداخت.
— ما ایزدیان نیز، زن را مرکز مهر میدانیم. کیوانو/رامە، که همتای
زوروان است، بالاترین مقام را دارد. کیوان نه ستارهای نحس، که پیرِ کهن است، نماد
بانو. اما تئولوژی زردشتی، این را دگرگون کرد؛ زوروان را شیطان ساختند، کیوانو را
نحس، و هوما را از میان برداشتند، تا اهورامزدا پادشاه مطلق شود.
پیر خورشید سری به تأسف تکان داد.
— آری، در مزدیسنا، نظام هفتتایی به امشاسپندان تبدیل شد. اما دیگر
خبری از هماهنگی و همفکری نیست. هرمز بالا نشست، شش فرشته زیردست شدند. زنانی چون
سپندارمز، که در اصل الهه زمین و باروری بودند، در خدمت مرد خدا درآمدند. این دیگر
آن مهر نیست.
پیر روشنا با حرارت ادامه داد:
— تئولوژی زردشتی، از یک دین زنسالارِ مهر، یک هرمِ قدرت ساخت. هوما،
خدای شراب و دایه مهر، که میان بهرام و کیوانو آشتی میداد، حذف شد. و آن دلدادگی
عاشقانه که مولانا میسراید:
«چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
بە مسجد فلک هفتمین نماز کنم»
را به افسانهای بدل کردند.
پیر خورشید آهی کشید.
— اما ما هنوز در سرودها و کلامهایمان، آن مهر و همزیستی را زنده نگاه
داشتهایم. ما خاوندکار را نه پادشاهی بر تخت، که خودِ زمین، دا، مادر، و بازیگر
چەوگان آفرینش میدانیم. و هنوز باور داریم که انسان با گذر از پلههای معرفت، به
یگانگی میرسد. نه در تنهایی، که در جمع، در حلقه یاران.
در این لحظه، هیوا سر بلند کرد. نگاهش میان آتش و چهره پیران در رفتوآمد
بود. گویی در درون، آن هفت پله را میپیمود. نپرسید، نگفت، فقط شنید.
و صدای پیر خورشید، آرام در فضای جمخانه پیچید، انگار با خود خاک و
نور و آتش سخن میگفت:
— در مهر، فر و مهر باهماند. و در یارسان، یار و پیر، یکیاند. اما در
آن بالا، در تئولوژی تازه، خدا تنهاست، و ما تنها شدهایم...
و شمعی خاموش شد.
در جمخانهٔ پیر خورشید – تبریز، شامگاه سرد پاییزی
بوی اسپند در فضای جمخانه پیچیده بود. نغمهای آرام از تنبور در گوشهای
طنین میانداخت. شمعها میسوختند و سایهها بر دیوارها میرقصیدند. پیر خورشید،
با چهرهای آرام و نگاهی ژرف، در سکوت به شعلهها خیره بود. پیر روشنا نیز کنار او
نشسته بود. هیوا، جوانی از نسل نو، با شور و پرسش در چشمانش، پای منقل نشسته و فقط
گوش میداد.
پیر خورشید نگاهی به پیر روشنا انداخت و گفت:
— «برادر، در راه از لالش تا اینجا، آیا دل مردم از زمستان نمیلرزید؟»
پیر روشنا لبخند زد.
— «زمستان همیشه هست، ولی ما فرزندان زروانیم. از سرمای زمان نمیهراسیم، چون میدانیم چرخ هستی در رفت و بازگشت است.»
هیوا کمی جلوتر آمد. پرسید:
— « پیرانِ من، در کتب خواندهام که دین زردشتی و دینهای ابراهیمی همه به خیر و شر مطلق باور دارند. به پل صراط، بهشت و دوزخ. ولی در آموزههای شما سخنی دیگر شنیدهام. آیا چنین است؟»
پیر خورشید آرام گفت:
— «آری، پسرم. در یارسان ما به دوگانگی مطلق باور نداریم. روشنی بیتاریکی نیست. شادی بیغم بیمعناست. هستی، میدان یگانگی تضادهاست. هر دو یارند. اگر هرمز هست، اهری هم هست. هر دو از یک منشأند. هر دو در بازی زماناند.»
پیر روشنا ادامه داد:
«—در آیین ما، ایزدیان، نیز چنین است. ما میگوییم: زوروان بیانێ، زوروان بیانێ… — من زروان بودم، در آن روزگار که هم هرمز و هم اهری را دیدهام. آن دو دشمن نیستند، بلکه دو چهره از یک حقیقتاند.»
هیوا با کنجکاوی پرسید:
— «پس شما شر را بد نمیدانید؟»
پیر خورشید سر تکان داد:
— «نه به این سادگی. ما در یارسان میگوییم: آنچه "بد" خوانده میشود، گاه چراغیست برای شناختِ خوبی. و آنچه "خیر" پنداشته میشود، ممکن است بیریشه باشد. هر دو در درون آدمیاند. انسان نه فرشته است، نه دیو. انسانیست که میتواند هر دو را در خود نگاه دارد.»
پیر روشنا گفت:
— «و این همان است که ما ایزدیها باور داریم: انسان لباس عوض میکند، اما جوهرش میماند. مرگ، پایان نیست. ما نمیگوییم کسی "مُرد"، میگوییم "کراس گۆهری" — پیراهنش را عوض کرد.»
پیر خورشید نیز لبخند زد:
— «ما هم چونان میگوییم: دون تازهاش مبارک. رفت، اما باز خواهد آمد، در چرخ زمان. نه بهشت، نه دوزخ. همهچیز اینجاست. این زمین، این خاک، این زندگی.»
هیوا لحظهای سکوت کرد. صدای تنبور حالا به اوج رسیده بود. انگار
چیزی در جانش شعلهور شده بود.
— « پس چرا در دینهای دیگر، وعدهٔ رستگاری در جهانی دیگر است؟ چرا مرگ پایان است؟»
پیر روشنا گفت:
— «زیرا آن دینها، مانند زردشتی یا ابراهیمی، زمان را خطی میبینند. آغازی هست، پایانی هست. خدا جدا از جهان است. و شر باید نابود شود. اما ما، فرزندان مهریم، فرزندان زروان، میدانیم که زمان چرخ است. و چرخ را نمیتوان متوقف کرد.»
پیر خورشید ادامه داد:
— «در رامیشت نیز آمده: "غم و شادی با هم راه میسپارند". اگر یکی نباشد، دیگری هم نیست. این راز هستی است. این رازی است که در دل یار نهفته است.»
هیوا سر فرو انداخت. حس کرد چیزی در درونش آرام گرفته. سؤالی دیرینه،
پاسخی یافته بود.
پیر خورشید به او نگاهی انداخت و آرام گفت:
— «یاد بگیر، هیوا جان. هر آموزهای که هستی را به دو قطب جنگی تقسیم کند، آرامش را از جان آدمی میگیرد. اما آنکه وحدت در کثرت را میبیند، با هر دم زندگی میکند، نه با وعدهٔ فردا.»
پیر روشنا با صدای گرفته گفت:
— « و ما، هنوز این باور را در لالش، شنگال، نینوا و کرکوک زنده نگاه داشتهایم. در سوگ، شادی هست، و در شادی، سوگ. هر مرگ، زندگیای دیگر است.»
شمعها به آخر رسیدند، و دود آرام بالا رفت. پیر خورشید برخاست و گفت:
— «امشب، نه تنها از آتش شمعها، که از سخن نیز، نور برخاست. هیوا، این شعله را در دل خود نگاه دار.»
و هیوا، در سکوت، سر تعظیم فرود آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر