فصل چهل وپنجم: طنین آفرینش
روایتی از گفتوگو پیرامون راز موسیقی در آیین یارسان و ایزدی
در یکی از روزها، پس از بازگشت از معبد فرە اسپە، پیر خورشید
مهمانانش را به دامنە کوە سهۆڵان برد؛ جایی که نسیم، نوازندهی
برگها بود و آب، ضربآهنگ خاک.
زیر سایهی درختی تنومند نشستند؛ پیر روشنا، همچنان با جامهای ساده
و خاکی، طنبوری در دست گرفت که به گفتهاش، از لالش آورده بود. پیر خورشید، دفی را
کهنه و پارهدوزیشده برداشت و بر زانو گذاشت.
هیوا، هنوز خاموش، اما چشمهایش با سازها حرف میزدند.
پیر خورشید نگاهی به طنبور پیر روشنا انداخت و گفت:
— « در آیین ما، طنبور یعنی زبان آفرینش. موسیقی عبادت است، نه فقط آراستن گوش. آنکه طنبور را به نیت بزند، انگار بر کائنات سخن گفته.»
پیر روشنا پاسخ داد:
— « در ایزدی هم چنین است. ما نماز را با دف و نغمه میخوانیم. بدون ساز، دعا ناقص است. حتی در "جلوَک"، که بزرگترین آیین ماست، خواندن قُلیه و قهولیها با دف است. زیرا موسیقی، ذرات را به هماهنگی بازمیگرداند.»
پیر خورشید به آرامی گفت:
— « ما هم گوییم که "هفتن" از درون نغمه سرودند. هیچ دعایی بدون تنبور کامل نیست. تنبور، راه گفتوگو با خداوندگار است، بیواسطه.»
پیر روشنا نغمهای آرام نواخت. آوایی نرم، با فواصل کهن. هیوا چشمانش
را بست؛ در آن نغمه، چیزی از لالش و نور، چیزی از خاطرات کودکی، چیزی از بوی نان و
آتش حس میشد.
پیر خورشید به دنبال آن، دف را آرام کوبید. صدای ضرب، نه تند بود نه
کند، انگار میخواست نبض خاک را یادآوری کند.
پیر خورشید در میان ریتم گفت:
— «سهروردی میگفت که موسیقی، زبان ملائکه است. و شمس به مولانا گفت: اگر رقص نکنی، از حرکت کائنات جا میمانی…»
پیر روشنا اضافه کرد:
— « و تسلا هم چنین گفت؛ که نور، تبدیل به صدا میشود. و صدا، اگر درست شنیده شود، نور خواهد شد. او هم موسیقی را "ارتعاش جان" مینامید.»
سکوتی افتاد، تنها دف و طنبور ادامه یافت. هیوا چنان غرق شده بود که
نفهمید اشک از چشمهایش میچکد. پیر خورشید متوجه شد و گفت:
— « گریه نکن، فرزندم. تو موسیقی را فهمیدی… پیش از آنکه ما به زبان درآوریم.»
پیر روشنا ادامه داد:
— « موسیقی، همان زبان "خود" است، نه آنکه بشنوی، بلکە آنکه در تو نواخته شود.»
دف خاموش شد. تنبور بر زانو آرام گرفت.
هیوا به آرامی پرسید:
— « پس چرا دیگر آیینها این راز را فراموش کردند؟ چرا نمازشان خاموش است؟»
پیر خورشید گفت:
— « زیرا ترسیدند. از آتش، از رقص، از ساز. پنداشتند که سکوت، مقدستر است. اما نمیدانستند که صدای ساز، همان سکوتیست که به نور بدل شده…»
پیر روشنا گفت:
— « ما نترسیدیم. زیرا نیاکانمان فهمیدند که هستی، موسیقی است. و انسان، باید در آن بنوازد، نه فقط تماشایش کند.»
هیوا برخاست، بیکلام، به سوی تپهای رفت. چند سنگ برداشت. دایرهای
ساخت، چونان محراب. نشست و سنگی برداشت و با آن، روی سنگ دیگر ضرب گرفت. موسیقی
آغاز شده بود.
پیر خورشید به آرامی گفت:
— « دیگر وقت آن است که او بنوازد. ما، سکوت کنیم.»
ادامە فصل: رقص و
نور
سایهی عصر روی دامنهی کوه سهۆڵان آرام میخزید. نسیمی لطیف،
انگار از درون آتش گذشته باشد، برگها را نوازش میداد. هیوا، هنوز با چشمان روشن
از نغمههای ساعتی پیش، کنار سنگهای دایره شکل نشسته بود.
پیر خورشید با نگاهی ژرف، گفت:
— «در آغاز، نور بود. و نور، ایستاده نماند. خود را چرخاند. این چرخش، همان رقص است؛ رقص هستی. و آیین ما، آیین حرکت است، نه رکود.»
پیر روشنا آرام لبخند زد:
— « ما در لالش، میگوییم که “جهان، با چرخش طاووس ملک شکل گرفت.” طاووس، نماد نور است و رقص او، رمز آفرینش. هر بار که در آیینهخانهی لالش دف نواخته میشود، سایهی طاووس روی دیوار جان ما میافتد…»
هیوا با صدایی آهسته پرسید:
— « اما چرا رقص؟ چرا حرکت؟ مگر نمیشود ایستاد و دعا کرد؟»
پیر خورشید با نرمی پاسخ داد:
— « ایستادن، برای سنگ است. انسان، اگر نرقصد، بخش زندهی هستی را در خود خفه کرده است. مولوی، از شمس آموخت که “عشق، یعنی جنبش؛ یعنی رقص.” رقص، زبان بیواسطهی جان است با هستی.»
پیر روشنا گفت:
— « وقتی ما در آیین ایزدی، گرد دف میرقصیم، نمیخواهیم کسی را سرگرم کنیم. میخواهیم در مرکز نور باشیم. چرخیدن ما، چرخش کهکشان را به یاد میآورد. چون باور داریم، نور، همیشه در گردش است.»
پیر خورشید با صدایی آرامتر ادامه داد:
— « ما در آیین یارسان، وقتی “سهرخوان” خوانده میشود و دف نواخته میشود، رقص مان یعنی وحدت. دستها بالا میرود، چرخ میزنیم، تا بفهمیم ما فرد نیستیم؛ ما یک هستیم. یک چرخش، یک نور، یک جان.»
هیوا، اینبار دیگر نه با چشمان خیره، بلکه با دستان باز برخاست. دستهایش
را بالا برد، به آرامی شروع به چرخیدن کرد. چرخشی که نه برای زیبایی، که برای حضور
بود. دف پیر خورشید آرام آغاز شد. ریتمی سنگین و زمینگون.
پیر روشنا نغمهای کوتاه زیر لب زمزمه کرد. هیچ واژهای شنیده نمیشد،
اما لرزش هوا، آشنا بود. مثل دعایی گمشده در خاطرهی فرزندان خورشید.
شمس تبریزی گفته بود:
« رقص، فرار از نیستیست؛ پناه بردن به
نوریست که نام ندارد. اما تو را کامل میکند.».
پیر خورشید گفت:
— « سهروردی نور را ذاتیِ وجود میدانست. اما نمیگفت: نشسته، میتوان آن را دید. باید به درون آن رفت. و این رفتن، با تن هم هست، نه فقط با فکر. رقص، ورود به درون نور است.»
پیر روشنا ادامه داد:
— «ما معتقدیم آنکه در رقص است، در مرگ هم تنها نیست. چون جانش پیشتر در نور چرخیده. از همینرو، ما از مرگ نمیهراسیم. چون رقصیدهایم.»
دف سریعتر شد. هیوا چرخید، خاک از زیر پایش بلند شد، خورشید در مویش
تابید.
پیر خورشید چشم بست و گفت:
—« او رسید. صدایش کن، نه با زبان، با ساز.»
پیر روشنا طنبور را کوک کرد، و نغمهای از قالهی نجم نواخت.
نغمهای از ستارهها.
دف، طنبور، رقص، و نور؛ همه یکی شدند.
و از لایههای هوا، از لایههای خاک، صدایی برخاست؛ بیکلام، اما
شفاف:
« کەف بزن! نای زن! رقص کن!
هستی را به یاد آور»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر