پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۴

پایان فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر


🌕 شب دهم – راز اهریمن و روشنایی‌های تاریک

پایان فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

شمع‌ها این شب، انگار آرام‌تر می‌سوختند. نه از خستگی، بلکه از تمرکز. صدای شرشر سماوری که گوشه‌ی جمخانه می‌جوشید، چون زمزمه‌ی رود میان سکوت. هیوا در کنار پیر خورشید و پیر روشنا نشسته بود. اما امشب، شنونده‌ای صرف نبود. چشم‌هایش برق دیگری داشت.

پیر خورشید نگاهی به شعله انداخت و آهسته گفت:

 « در دین یارسان، شر آن نیست که باید نابود شود. شر، آن بخشی از هستی‌ است که انسان را وا می‌دارد به دیدن، به انتخاب. شر، راهزن نیست؛ راهنماست، اگر چشم داشته باشی

پیر روشنا گفت:

— « همین نگاه در آیین ایزدی نیز هست. ما باور نداریم که اهریمن دشمن خداست. نه. او خود آفریده‌ی زروان است. در روایت‌های کهن، طاووس ملک – فرشته‌ی بزرگ ما – از سجده به آدم سر باز زد. اما نه از سر غرور، بلکه از سر شناخت. گفت: “من تنها در برابر خالق سجده می‌کنم، نه مخلوق.” این بود راز او

هیوا گفت:

 «اما در بسیاری از ادیان، آن که نافرمانی کرد، به دوزخ رانده شد. شیطان شد

پیر خورشید لبخندی تلخ زد:

 « همان‌گونه که شمس تبریزی می‌گوید:

"هر که در آتش شد، سوختنی نیست؛
برخی را آتش، خانه است نه عذاب."

شاید آنان که از آتش گریختند، حقیقت را ندیدند. ما در یارسان، باور داریم که تاریکی، غایب نیست؛ جزئی از کل است. بدون آن، نور مفهومی ندارد

پیر روشنا ادامه داد:

 «اهریمن، به تعبیری، آموزگار سخت‌ کوشی‌ است. اگر آسانی نبود، دشواری معنا نمی‌داشت. و اگر دشواری نبود، تعالی ممکن نبود. این همان وحدت متضادهاست. آنچه سهروردی در حکمت اشراق گفت:

"نور اعلی، سایه‌ای هم دارد؛
و در آن سایه، بذر حرکت نهفته است
."»

هیوا آهسته گفت:

— «یعنی در آیین شما، شر، دشمن نیست؟»

پیر خورشید پاسخ داد:

 « نه دشمن است، نه معشوق. او آیینه است. آنگونه که یکی از سران یارسان گفته:

بی وجود اهریمن، هرمز گم بودی.”
چون روشنی تنها در تاریکی دیده می‌شود

پیر روشنا به آرامی گفت:

 « و زروان، خدای زمان، هر دو را باهم آفریده. هر دو را با هم دیده. چنان‌که در کلام پیر نجوم آمده بود:

ئەهری و ورمز یاران دیانێ’ – هردو یارند

🍃

لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. درخت اناری که از پنجره‌ی نیمه‌باز دیده می‌شد، تکان خورد. بادی نرم از لالش گذشته بود، گویی پیام نیاکان را با خود آورده بود.

هیوا با صدایی آرام گفت:

 «شاید به همین خاطر است که شما در مرگ نمی‌گریید؟»

پیر خورشید سر فرود آورد:

 « چون مرگ، پایان نیست. فقط خانه عوض می‌شود. دونی نو، کالبدی نو، فرصتی نو. ما نمی‌ترسیم، چون می‌دانیم باز خواهیم آمد. و اگر این بار نیاموختیم، در بار دیگر خواهیم آموخت

🌓

پیر روشنا در پایان، به شعله‌ی شمع نگریست و گفت:

— « شر، اگر با چشم درستی بنگری، آغاز راه است، نه پایان. آن که از آن می‌گریزد، خودش را نمی‌شناسد. اما آن‌که می‌پذیرد، از آن می‌گذرد

و هیوا، که گویی امشب، حلقه‌ای دیگر از زنجیره‌ی فهم را لمس کرده بود، زیر لب گفت:

 « شاید، همه‌ی راه، در دیدن دوباره چیزهایی‌ست که همیشه دیده بودیم، اما جور دیگر…»

پیر خورشید، تبسمی کرد، و شمع را فوت نکرد.
فقط به آن نگاه کرد، چنان‌که گویی می‌خواست نور را تا سحر در دل نگه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر