شنبه، تیر ۲۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە و یکم:روایتی از بازسازی کرامت انسان کورد

 

ادامە فصل پنجاە و یکم:روایتی از بازسازی کرامت انسان کورد

شب پاییزی وان 

در یک شب پاییزی، در خانه‌ای سنگی و گرم در دل شهر وان، نسیمی از لابه‌لای پنجره نیمه‌باز می‌وزید و بخار چای بر میز چوبی می‌رقصید. صدای شهر خاموش بود، اما در دل آن خانه، گفت‌وگویی در جریان بود که می‌توانست آینده را دگرگون کند.

هیوا، خسته از سفر بە قلعە وان و گشتن در شهر اما بیدار از پرسش، در کنار رۆژیار و رۆژدا نشسته بود. رۆژیار مقاله‌ای را در دست داشت، چشم‌هایش از هیجان می‌درخشید.

« هیوا، اینو ببین… مقاله‌ای دربارۀ پیوند آیین ایزدی با مهرپرستی. اینجا نوشته: ایزد مهر، نوری است که پیش از زرتشت در دل این کوه‌ها پرستیده می‌شد

هیوا به دقت صفحات را ورق زد. چشمانش بر جمله‌ای مکث کرد:

« در مناطق ایزدی‌ نشین، آیین‌های آیینه‌وارِ مهرپرستی هنوز زنده‌اند…»

در این هنگام، پیر روشنا که آرام در کنار شمع نشسته بود، نگاهی ژرف به شعله انداخت و گفت:

« ما گواهی زنده‌ایم برای اثبات این حقیقت. آیین مهر، آیین ایزدی، آیین نور است. در غارها، آتشدان‌ها، لالایی‌های مادران، و در هر سلامی که با خورشید آغاز می‌شود. ما زنده ماندیم چون خاموش نشدیم

رۆژدا با لبخندی آرام ادامه داد« و حالا که تابستان، دوباره مدرسه‌های بی‌دیوار را زنده خواهد کرد، باید این نور را به نسل تازه برسانیم… اما نه فقط با واژه، با روشنی دل

هیوا گفت: «سؤال اصلی این است: چه چیزهایی باید آموزش دهیم تا کودک کورد، از خاکستر تحقیر برخیزد و به کرامت خویش بازگردد؟»

پیر روشنا با صدایی آرام، اما قاطع گفت« نخست، باید تاریخ شفاهی خودشان را بشنوند؛ نه از کتاب‌های رسمی، بلکه از زبان پدربزرگ و مادربزرگ. از لالایی‌هایی که با ترس زمزمه شدند و از واژه‌هایی که در دل شب پنهان ماندند

رۆژیار ادامه داد: « و باید بفهمند که چرا به آن‌ها گفتند 'ترک‌های کوهستانی'. چرا ژنرال آلپدوغان آن تحقیر را ابداع کرد؟ چرا گفتند که فقط وقتی زبانت را فراموش کنی، می‌توانی انسان باشی؟»

هیوا آهسته گفت« تا کودک کورد نداند چگونه هویت‌زدایی شده، نمی‌تواند آن را بازسازی کند. ما باید فلسفهٔ روشنایی، تاریخ آیین مهری، و عرفان خسروانی را به آنها بیاموزیم؛ نه به‌عنوان گذشته، بلکه به‌عنوان آینده

رۆژدا با نگاهی روشن گفت: « و زبان مادری… زبان، شعر، متل، نغمه. چون همان‌ها بودند که ما را زنده نگه داشتند. نه قانون، نه پرچم، بلکه لالایی مادری

پیر روشنا سکوت کرد، نگاهی به شمع انداخت، سپس گفت« آموزش ما نباید انتقام باشد. نباید مرثیه باشد. آموزش باید بازسازی انسان باشد. انسانی بی‌تحقیر. انسانی راست‌گو. انسانی ایستاده

لحظه‌ای خاموشی سنگین بر فضا نشست. سپس هیوا به آهستگی گفت: « ما باید درباره سانسور هم بگوییم. درباره وحشتی که در نوشتن نام کوردستان، مستعمره، یا ضد استعمار وجود دارد. گزارشی از بنیاد اسماعیل بشیکچی نشان می‌دهد که حتی نوشتن دربارهٔ ما، ترسناک شده…»

رۆژیار گفت« در دیاربکر، زبان مردم را ترکی شبیه باکو معرفی کردند. مسجد 'کوردها' را کردند مسجد 'ترک‌ها'. آن‌ها زبان را پاک نمی‌کنند، هویت را می‌شویند

پیر روشنا با نگاهی آرام، اما پرنور گفت« هدفشان حذف یک زبان نیست، حذف یک جهان‌بینی‌ است. اردوغان و هم‌فکرانش، کورد را فقط وقتی مشروع می‌دانند که بنده باشد. کوردِ مستقل، خطر است. کوردِ شاعر، مسئله است. کوردِ روشن، تابو است

رۆژدا گفت« در چنین سیستمی، یا باید 'ترک مفید' شوی، یا نامرئی. ما باید این نامرئی‌سازی را بشکنیم، با نور

هیوا با آرامش افزود« اگر خواستند که ما نباشیم، یعنی بودن‌مان قدرت داشته. ما باید این قدرت را دوباره به دست آوریم. با واژه، با آتش، با آموزش

پیر روشنا برخاست. نور شمع بر چهره‌اش لرزید. نگاهش عمیق و آرام بود:

« اگر یک ملت بخواهد برخیزد، باید از کودک آغاز کند، نه از دستور. سقراط گفته بود: آموزش، افروختن آتش است، نه پر کردن سطل. ما باید شعلۀ پرسش را در دل کودکان زنده نگه داریم

سپس ادامه داد« کانت گفت: انسان تنها با آموزش، انسان می‌شود. روسو گفت: آموزش یعنی هماهنگی با طبیعت و خویشتن. و نیچه هشدار داد: مبادا آموزش فقط ادامهٔ گذشته باشد، که آنگاه آینده در تاریکی خواهد ماند

رۆژدا در سکوت گوش سپرده بود. لبخندی زد« زمان آن است که کودکان ما از زبان مادری‌شان شرم نکنند. زمان آن است که آموزش، آزادی بیافریند

پیر روشنا به آتش نگریست و آرام گفت: « اکنون وقت آن است که بنیاد کرامت انسان کورد را بنیان بگذاریم؛ نه در سنگ و آجر، بلکه در واژه و دل. در مدرسه‌های بی‌دیوار، در مادرانی که لالایی‌شان را سانسور نمی‌کنند، در فلاسفه‌ای که کودک را چون انسان می‌نگرند

هیوا آرام گفت« و این راه، کوتاه نیست. اما روشن است. و روشنایی، مقصد نیست؛ راه است

بادی آرام شمع را تکان داد. شعله‌اش اما خاموش نشد.



صبح کە شد ، خانه بوی نان و پنیر و چای جوشیده را می‌داد. چهار نفر، با قلب‌هایی لبریز از گفتگو، رهسپار تاریخ شدند. وان، با دامن سنگی و نفس باستانی‌اش، آغوش گشود.

نخست، قلعهٔ هوساپ، قصر خاموشی و ایستادگی. افسانهٔ معمار کورد، محمودی سلیمان، در فضا جاری بود. او قلعه را چنان بنا کرد که پس از پایان کار، دستانش را بریدند تا دیگر هرگز قلعه‌ای چنین نسازد. پیر روشنا، ایستاده بر سنگی، آهسته گفت: «تمدن ترس، از آفرینش می‌ترسد. اما این دژ، شهادت است؛ سنگ بر سنگ، صدای ایستادگی ماست

از آنجا، به موزهٔ وان رفتند. راهروهایی مملو از اشیای اورارتویی، نسخه‌های خطی، سکه‌های دیرینه، و بخشی ویژه برای روایت نسل‌کشی. هیوا به دیواری از حکاکی‌ها خیره شد: «کوردها تاریخ را بر سنگ نوشتند، چون کاغذشان را گرفتند. این سنگ‌ها، بی‌سانسورترین اسناد ما هستند

سپس تاووس‌تپه، دژی تسخیرناپذیر، بر بلندای زمین و ذهن. معابد هالدی و ایرموشینی، انبارهای شراب و گندم، رازهایی مدفون میان آجرهای فرسوده. پیر روشنا گفت: «جایی که ایمان، ساختار شد… آنجا تمدن شکوفه زد. اورارتو فروپاشید، اما این سنگ‌ها هنوز ایستاده‌اند

در نیم‌روز، به صومعهٔ واراگاوانک رسیدند؛ یدی کلیسه. در دامنهٔ کوه ارک، جایی که روزگاری صدای نیایش ارمنیان و کوردها در کنار هم طنین داشت. اما در نسل‌کشی ارامنه، دیوارهای این کلیسا با خون شسته شد. رۆژیار به ستون نیمه‌ویرانی اشاره کرد: «اینجا فقط سنگ نمانده، اینجا حافظه است

پیر روشنا با دستی بر دیوار صلیب‌کنده‌شده گفت: «این مکان، نه فقط کلیسا، که حافظهٔ انسانیت است. نیایش اگر در دل بماند، سنگ هم حافظش می‌شود

و آخرین مقصد، قلعهٔ چاووش‌تپه یا ساردورینیلی. ویران، اما سرافراز بر تپه‌ای مشرف به دشت گورپینار. دیوارهایی که سه هزار سال ایستادگی را نفس کشیده بودند.

رۆژدا آهسته گفت: «از اینجا، دشمنان را می‌دیدند. ولی اکنون، گذشته را باید دید. اینجا، کتابی‌ست که با چشم خوانده می‌شود

هیوا خم شد و سنگی را لمس کرد: «اگر کودکی از کجا آمدن بپرسد، باید او را اینجا آورد… نه به کتابخانه، بلکه به آغوش این سنگ‌ها

و پیر روشنا، با نگاهی به افق افزود: «آموزش، تنها در کلاس نیست. گاه، پله‌های فرسودهٔ یک دژ، نخستین کلاس تاریخ است…»

خورشید غروب کرد، اما آن‌ها، در سایهٔ ویرانه‌ها، هنوز روشن بودند.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر