پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۴

فصل پنجاە وپنجم : در ترمینال درسیم، در آستانهٔ سفر به سوی کوبانی

 

فصل پنجاە و پنجم : در ترمینال درسیم، در آستانهٔ سفر به سوی کوبانی

صبحی خنک و آرام بر درسیم گسترده شده بود. پس از اقامت شبانه در خانهٔ پیر زنار و گفتوگوهای شبانه پیرامون میراث کوهستان و آیینهای فراموش‌شده، پیر روشنا و هیوا آمادهٔ ترک این شهر شدند. رۆژین نیز با آنها همراه شده بود تا ترمینال بدرقه‌شان کند. مقصد بعدی، شانلی‌اورفه بود؛ ایستگاهی در مسیر رسیدن به کوبانی.

پس از تحویل بار و تهیه بلیت، سه‌ نفر برای ساعتی در یکی از کافه‌های قدیمی و مشرف به میدان ترمینال نشستند. رۆژین برای هر سه نفر قهوهٔ سفارش داد و بعد از دقایقی مشغول خوردن صبحانه‌ای ساده شدند. در آن لحظه، صفحهٔ تلویزیون کافه توجه همه را جلب کرد.

خبرنگار با حالتی مضطرب و صدایی لرزان گزارش می‌داد:

« در جریان کنفرانس صلح خاورمیانه در استانبول، دو استاد دانشگاه ایرانی، دکتر بهروز مرادی و دکتر غلام‌علی صادقی که به دعوت سازمان حقوق بشر اروپا برای ارائه مقاله‌ای دربارهٔ صلح پایدار در منطقه دعوت شده بودند، هنگام قرائت بند مربوط به اینکە راە صلح خاورمیانە، از کوردستان می گذرد و کوردها حق تعیین سرنوشت را دارند، مورد حمله پانترک‌ها قرار گرفتند. بطری‌های آب، صندلی و فریادهای خشمگین سالن را به آشوب کشاند. این دو استاد به شدت مجروح شدند و به بیمارستان انتقال یافتند...»

هیوا با چشمانی بهت‌زده گفت: «پیر، اینها همون دو نفرن... یادتونه؟ همسفر ما بودن از ارومیە تا وان

پیر روشنا آهی کشید و با صدایی پرطنین گفت: «آنان که حقیقت را در میانه تاریکی فریاد می‌زنند، همیشه نخستین قربانیانند. اما نور، هیچگاه از سنگ نترسیده است

رۆژین چشمانش را به زمین دوخت، و با غمی در صدا گفت: «اینجا چیز تازه‌ای نیست. هنوز هم احمد کایا فراموش نشده... مردی که با یک ترانه کوردی، هدف نفرت یک ملت شد

او ادامه داد:

« در ۱۹۹۹، در مراسمی رسمی، کایا گفت می‌خواهد در آلبوم بعدی‌اش یک ترانە را به زبان کوردی بخواند... فقط همین. و ناگهان بطری‌ها، توهین‌ها، حمله‌ها... همان شب بازداشت شد. به فرانسه گریخت و کمتر از یک‌ سال بعد، در غربت مُرد. عده‌ای می‌گویند که مسمومش کردند. جسدش هنوز در پرلاشز است، همسرش گفت این خاک هنوز لیاقت او را ندارد...»

هیوا در سکوت نان را پاره می‌کرد، اما دستش لرزید. رۆژین ادامه داد:

« و هر سال، نوجوانان کورد در استانبول و ازمیر، فقط به خاطر شنیدن یک ترانهٔ کوردی، کشته می‌شن. اینجا، از کودکی به بچه‌ها یاد میدن که "کورد دشمنه"... تعصبی که عقل را بلعیده و کشور را به تاریکی برده

پیر روشنا به آرامی گفت:

« و ما آمده‌ایم تا چراغی باشیم در دل این شب بلند. بگذارید بترسند از آوای حقیقت. زیرا آوای حقیقت، صدایی‌ است که خوابِ سنگ را هم می‌شکند...»

رۆژین با لبخند تلخی گفت: «و این بار، شاید دیگر دیر نباشد... شاید این بار، کوبانی نه‌تنها شهر مقاومت، بلکه آغازی برای بیداری باشد

پیر روشنا گفت: «آری، ما رو به‌سوی کوبانی می‌رویم... اما نه تنها برای دیدار، که برای دیدبانی

 وبا این گفته، سه‌نفر برخاستند، کیف‌ها را برداشتند، و به‌سوی اتوبوسی روانه شدند که به سوی مرزهای روشنی حرکت می‌کرد. 

در اتوبوس به‌سوی کوبانی: گفت‌وگو با کوررۆژ، دانشجوی جوان

اتوبوس از ترمینال درسیم آرام به‌راه افتاد. جاده‌ها پیچ‌ در‌پیچ بودند و مه صبحگاهی هنوز در پستی‌وبلندی‌های کوهستان پرسه می‌زد. هیوا کنار پنجره نشسته بود، غرق تماشای چشم‌اندازهای تپه‌هایی که با خاطره‌ها تنیده شده بودند. پیر روشنا در کنار او، با چشم‌هایی بسته، در سکوتی اشراقی فرورفته بود.

در صندلی روبه‌روی آنها جوانی حدوداً بیست‌ وچندساله نشسته بود. موهایی فرفری و چشمانی روشن داشت و یک بسته آجیلی در دست. پس از سلام و احوالپرسی کوتاه، خودش را معرفی کرد:

« من کوررۆژ هستم، اهل ماردین. الان در دانشگاه موش، علوم سیاسی می‌ خونم... باورم نمی‌شه که با دو زائر از لالش همسفرم

هیوا لبخندی زد و گفت: «ما هم خوشحالیم که در این مسیر تنها نیستیم

کوررۆژ، کمی مکث کرد و سپس با شور ادامه داد:

« همهٔ در اتوبوس دارن در مورد حمله به دکتر بهروز و صادقی حرف می‌زنن... راستی، شما هم دیدین اون خبر لعنتی رو؟»

پیر روشنا آرام گفت: «نه نخستین بار است، و نه آخرین. ولی زخمش تازه‌تر از همیشه است...»

کوررۆژ سری تکان داد و گفت:

« بله... و این همه در حالی‌ است که همین روزها دارن از "صلح" حرف می‌زنن. از توافق دولت ترکیه با رهبر خلق. ولی به‌نظر من، این صلح فقط یک نقاب دیگره... تاریخمون پر از چنین فریب‌هاست

هیوا با کنجکاوی گفت: «مثلاً؟»

کوررۆژ سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

« از عثمانی بگیر تا جمهوری امروز، همیشه همین بوده. دشمنان کورد اول با لبخند و قرآن وارد می شوند، سپس میز مذاکره  می شە میز ترور و فریب. دکتر قاسملو رو یادتونه؟ سر میز گفتوگو در وین گلوله خورد. یا دکتر شرفکندی، در رستوران میکونوس در برلین... همه‌شان برای صلح رفته بودند، نه جنگ

پیر روشنا به‌ آرامی سر تکان داد. سکوتی اندیشناک بر فضا نشست.

کوررۆژ ادامه داد:

« الان هم همینه. به‌جای امضای واقعی، فقط نمایش برگزار می‌کنن. نه سازمان ملل، نه سند رسمی، نه ضمانتی برای حقوق ملت ما. فقط امیدهایی که در هوا معلق‌اند... و مردمی که از تکرار این فریب خسته‌ شدن

هیوا گفت: «و اوجالان؟ نظر تو چیه؟»

کوررۆژ با احتیاط پاسخ داد:

« من به خرد اوجالان احترام می‌ذارم. ولی می‌دونم قدرتش دیگه محدود شده. اون صلحی که قراره از بالا دیکته بشه، بدون تضمین، بدون احترام، بدون گفتوگو واقعی، اسمش صلحه؟ یا تسلیم؟»

هیوا آرام گفت: «اما ما هنوز به صلح باور داریم... هرچند نه از راه تسلیم

کوررۆژ با چشمانی براق گفت: «من با صلح مشکل ندارم. با صلحی مشکل دارم که بوی تسلیم بده. یا به‌قول شما پیر، صلحی که سایه‌اش از نور تیره‌تر باشه...»

پیر روشنا سر بلند کرد و گفت:

« صلح، اگر بر پایهٔ عزت و احترام نباشد، سایه‌ای‌ است که در روشنایی دوام نمی‌آورد. اما ما از نور آمده‌ایم، نه برای جنگ، که برای بیداری

کوررۆژ مکثی کرد و با لحنی عمیقتر گفت:

« من پایان جنگ رو نمی‌خوام اگر قراره باهاش آغاز یک بردگی جدید باشه. نسل من، مثل ژن، ژیان، ئازادی، دنبال آزادی واقعیه؛ نه آتش‌ بس، نه گول زدن. ما می‌خوایم که حق زندگی با کرامت داشته باشیم 

هیوا با لبخند اندکی سرش را تکان داد: «و تو، کوررۆژ، نشان نسلی هستی که صلح را نه به عنوان بخشش، که به عنوان حق می‌طلبد 

پیر روشنا زمزمه کرد:

« در طلوعی که از خاکسترِ تاریخ برمی‌خیزد، نسلی متولد می‌شود که دیگر نه فریب وعده‌ها را می‌خورد، و نه به زنجیر سکوت تن می‌دهد...» 

و در همان لحظه، اتوبوس وارد دشتهایی شد که افقشان آفتاب را می‌بلعید. آنها، سه رهرو، سه رویشگر نور، در میانهٔ راه تاریکی و امید بودند.

در اتوبوس به‌سوی کوبانی: ادامە گفتوگو با کوررۆژ، دانشجوی جوان

در اتوبوس، کوررۆژ رو به پیر روشنا گفت:

کوررۆژ: «پیر، به‌نظر شما چرا هر بار که کوردها دست به صلح می‌زنند، یا سر میز مذاکره می‌نشینند، این میز تبدیل به تله‌ای مرگبار می‌شود؟ مگر نه اینکه ما از نخستین ملتهایی بودیم که ایدهٔ همزیستی و آشتی را باور داشتیم؟»

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

پیر روشنا: «زیرا آنان که قدرت را با شمشیر بنا کرده‌اند، از زبان منطق هراس دارند. صلح، برای آنان پایان حکومت نیست، آغاز بیداری مردمی‌ است که قرن‌ها در خواب نگه داشته شدند. اما کورد، همیشه بیدار بوده؛ حتی در خاموشی

هیوا با لحنی آرام ادامه داد:

هیوا: «در تاریخمان، هر بار که به صلح تن دادیم، با خنجر استقبال شدیم. از تبریزو وین تا میکونوس. اما امروز، دیگر صلح به معنای ترک میدان نیست، بلکه بازتعریف آن میدان است. این بار، ما نه فقط برای بودن، که برای چگونه بودن مبارزه می‌کنیم

کوررۆژ با شور گفت:

کوررۆژ: «جنبش ژن، ژیان، ئازادی همین است، نه؟ نه فقط شعاری زنانه، بلکه پارادایمی که به همهٔ ساختارهای سلطه می‌تازد. این جنبش به من فهماند رهایی یعنی عبور از تکرار تاریخ

پیر روشنا لبخندی زد و گفت: «و این عبور، از دل فهم می‌گذرد، نه فقط از دل خشم. زمانی که آتش ابراهیم را سرد می‌خواستند، حقیقت را آتشین تر کردند. امروز ما باید معنای آزادی را از نو زنده کنیم؛ نه در تعریف دشمن، که در ساختن خود

هیوا: «و اکنون، ما در حال عبور از سیاست بقای صرف هستیم. امروز، مفهوم رهایی به جای نجات نشسته. دیگر نمی‌خواهیم درون ساختار ظلم جا شویم، می‌خواهیم ساختاری نو بیافرینیم. این همان چیزی‌ است که در ژن، ژیان، ئازادی معنا یافته

کوررۆژ: «رهایی، یعنی از نو نوشتن، نه اصلاح جمله‌ای غلط از کتابی که با زبان سرکوب نوشته شده. برای همین هم پروژهٔ پایان نامه‌ام دقیقاً درباره‌ٔ تحول اندیشهٔ رهایی‌ بخش در جنبش کوردی است. من هم تا روژئاوا با شما همسفرم تا آن را در عمل ببینم... و درک کنم

پیر روشنا: «در رهایی، ریشه‌های ما به آسمان می‌رسند. دیگر نه تنها زمین، که معنا را نیز آزاد می‌کنیم. اگر ابراهیم، آتش را سرد کرد، ما باید واژگان را از تبعید بازگردانیم؛ تا دوباره، آتش حقیقت گرممان کند

اتوبوس به جادهٔ شانلی‌اورفه پیچید. مه نرمی بر کوه‌ها نشسته بود. اما گفتوگوی آنان، روشنایی داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر