یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۴

فصل پنجاە و هشتم: از کوبانی تا قامیشلو

فصل پنجاە و هشتم: از کوبانی تا قامیشلو – عبور از مرزهای تاریکی

با هماهنگی فرمانده هورشید، کاروانی کوچک به سمت قامیشلو راه افتاد. یکی از فرماندهان یگانهای مدافع زنان، زوزان، همراه با راننده‌ای از واحد نظامی، میزبانی این مسیر را بر عهده داشت. ماشین‌ها از کنار روستاهای سوخته، از خاطره‌هایی در خاک و آتش، گذشتند.

در قامیشلو، استقبال گرمی در انتظار بود. فرماندهان نظامی و اعضای شورای خودمدیریتی، در میدان کوچک شهر گرد آمده بودند. در میان آنها، سمکو عفرینی – مسئول سیاسی و اداری قامیشلو – با رویی گشاده، پیر روشنا و هیوا را در آغوش گرفت.

در دفتری ساده، اما مملو از پرچم‌ها و نقشه‌ها، گفتوگویی ژرف آغاز شد.

سمکو گفت: «روژئاوا امروز سرزمین همزیستی زخم‌خورده‌هاست. عفرین، سریکانی، گری‌ سپی… همه قربانی‌اند. اما ما تصمیم گرفتیم آینده را بسازیم، نه گذشته را فقط مرثیه بگوییم

پیر روشنا پاسخ داد: «این سرزمین، به سان نور سهروردی است؛ در دل ظلمت برمی‌خیزد و خود نور می‌شود

هیوا افزود: «اقتصاد ما هنوز زخمی‌ است، ولی فرهنگمان زنده است. زنان، کودکانی که درس می‌خوانند، و خاکی که در آن، نه ترس، که امید می‌روید. این‌هاست سرمایه ما

سمکو گفت: «ترکیه و داعش نه‌ فقط خانه‌ها را ویران کردند، بلکه معابد باستانی را کوبیدند. آنها می‌خواستند حافظه را بمیرانند. اما ما، با هر دختر مدرسه‌رو، با هر نان پخته‌شده در تنورهای قامیشلو، با هر کتابی که به کوردی نوشته می‌شود، مقاومت می‌کنیم

کوررۆژ یادداشت می‌کرد. کلمات او بعدها شاید فصلی شود از کتابی که نامش را «ملت بی‌مرز» خواهد گذاشت.

خورشید که بر شانه‌های قامیشلو افتاد، مهمانان آماده دیدار از مرکز فرهنگی جوانان شدند. در مسیر، کودکان کوچه به زبان‌های کوردی، عربی و سریانی، آواز می‌خواندند. و آن روز، قامت آزادی، نه در سلاح، که در نگاه کودکانی بود که هنوز به رؤیا ایمان داشتند.

در مرکز فرهنگی قامیشلو – حافظه، آفرینش، نور

دیوارهای مرکز با نقاشی هایی از مقاومت، زنان مبارز، و چهره‌هایی چون ژیلا، زنارین و نوروز پوشیده شده بود. در ورودی، شعری از شاعیران کورد چون جگرخوین،احمد خانی و هیمن با خط نستعلیق نقش بسته بود. دختران و پسران جوان، در حلقه‌هایی کوچک، داستان می‌نوشتند، آواز می‌خواندند، و نمایش تمرین می‌کردند.

پیر روشنا، ایستاده در میان جوانان، آرام گفت: «شما ققنوس‌های این سرزمینید. حافظه‌تان خاکستر نیست، بذر نور است

یکی از دختران جوان که نمایشنامه‌ای درباره مقاومت کوبانی می‌نوشت، پرسید: «چگونه می‌توانیم ملت خود را دوباره بسازیم؟»

هیوا پاسخ داد: «با هر کلمه، هر قصه، هر نقاشی. حافظهٔ ملت، آنجاست که درد را به هنر تبدیل می‌کند. آنجاست که، همان‌طور که سهروردی گفت، نورِ ذات، از ظلمت وجود سر برمی‌آورد

سمکو افزود: «و این مرکز، سلاح ماست در برابر فراموشی. ما در حال نوشتن تاریخیم، نه فقط خواندن آن

در پایان بازدید، یکی از دانشجویان هنر، پرتره‌ای از عظیمه، زنارین و نوروز، با شمایلی اشراقی تقدیم هیوا کرد.

پیر روشنا زیر لب زمزمه کرد:

« در ظلمت، نوری‌ است که نه از مشرق است و نه از مغرب، بلکە از جان ملتی برخاسته است که با حافظه‌ای زنده، دوباره می‌سازد، و دوباره می‌درخشد

 خانهٔ اسقف – نور در آیینه‌های متکثر

بادی گرم از سوی دجله می‌وزید و سایه درختان نخل بر دیوار سنگی کلیسا افتاده بود. اسقف بزرگ کاتولیکهای سوریه، مردی با عبایی سپید و چهره‌ای آرام، از میهمانان خود استقبال کرد. قامیشلو، شهری زخم‌خورده و اما سربلند، بار دیگر میزبان همزیستی آیین‌ها و جویندگان نور بود.

پیر روشنا، هیوا و کوررۆژ در این دیدار با آنها همراهی می کرد، مهمانان با احترام وارد خانهٔ اسقف شدند. فضای خانه، لبریز از سکوتی مطمئن بود. شمع هایی کوچک در گوشه‌ای می‌سوختند. تابلویی قدیمی از «شمعون برصباع» بر دیوار آویخته بود.

اسقف گفت: «در این خانه، اشک‌های ارمنی و دعاهای آشوری با زخمهای کوردها آمیخته‌اند. ما همه‌ فرزندان تبعید و تباهی‌ایم که هنوز در جست‌وجوی وطن هستیم

پیر روشنا لبخند زد: «ای پدر، همانگونه که سهروردی گفت، نور در همهٔ مشرقها هست. و وطنِ ما آنجاست که حق، عدالت و حافظه در کنار هم می‌زیند

هیوا آهسته گفت: «شما را از کجای تاریخ آواره کردند؟»

اسقف پاسخ داد: «ما ازدمشق آمدیم، از موصل و نینوا، از ترکیه عثمانی. از آتشهای دیاربکر و ماردین. اما خانه را نه جغرافیا، که انسان می‌سازد. قامیشلو، خانهٔ همه ما شد

کوررۆژ، که متأثر بود، نوشت« خانهٔ اسقف، آیینهٔ همزیستی آیینها در قلب زخم‌خوردهٔ خاورمیانه است

اسقف به سمت قفسه‌ای رفت. کتابی کهنه از حکمت خسروانی برداشت و خواند:

« در هر دین، نوری‌ است از نور اول. اگر در آینه کلیسا یا مهرابه یا خانقاه بنگری، آن نور یکی‌ است؛ هرچند شکل‌ها متفاوت‌اند

پیر روشنا زمزمه کرد: «و آن نور، همان فطرت اولی‌ است. سهروردی گفت: اشراق نه در آیین، که در دیدن است. هر کس که دید، اهل نجات است

لحظاتی خاموشی برقرار شد.

هیوا پرسید: «پدر، شما چرا هنوز در قامیشلو مانده‌اید؟»

اسقف لبخند زد: «زیرا این شهر، هنوز رؤیای همزیستی را باور دارد. و تا زمانی که حتی یک کودک با زبانی غیر از زبان قدرت آواز بخواند، این سرزمین مقدس است

در پایان دیدار، اسقف صلیبی کوچک که از چوب یک درخت قدیمی آشوری ساخته شده بود، به پیر روشنا هدیه داد.

پیر روشنا گفت: «این صلیب، برای من نه نماد مصلوب‌ شدن، بلکه نشانی‌ است از اینکه هنوز نور بر تپه‌های تاریکی می‌تابد. و ما، چون ققنوس‌ها، باز خواهیم گشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر