چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

 


 ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

شب پنجم در جمخانه پیر خورشید – گفت‌وگوی “بندگی” و “پرتو بودن

باز هم جمخانه، باز هم نور زرد و لرزان شمع‌ها، و بوی خوش اسپند و چاودم. امشب، گفتوگو سنگین‌تر است؛ سخن از نسبت انسان و خداست.

هیوا با احترام می‌پرسد:

 «در آیین ابراهیمی، انسان عبد است، بندهٔ خداست، باید مطیع باشد، شریعت را به جا آورد تا رستگار شود. اما در شما، در آیین ایزدی و یارسان، جای انسان کجاست؟ خدا چه نسبتی با انسان دارد؟»

پیر خورشید نگاهی به پیر روشنا کرد، گویی گفتوگو را به او واگذار می‌کرد. پیر روشنا به آرامی گفت:

 «ما انسان را آینه یار می‌دانیم، نه صرفاً عبد و فرمان‌بردار. در باور ایزدی، خدا و انسان از هم جدا نیستند. ما می‌گوییم:

"خودت را بشناس، تا خدا را بشناسی."
و حتی فراتر از آن:
"
خود، اگر از پردهٔ منی بیرون آید، خودِ خداست
."»

سپس زمزمه کرد:

"ئەز خۆم تێگەیشتم، خدا بوم خۆم
نە لە خەیالی بیگانە، نە لە نیازی نەرم"
(من خود را دریافتم، و دیدم که خدا خودِ من است. نه از خیال بیگانه، نه از نیاز نرم.)

پیر خورشید گفت:

 «یارسان نیز همین را گوید. ما انسان را محل ظهور یار می‌دانیم. در ما حلول می‌کند، نه چون عقیده مسیحی، بلکه چون شعله‌ای که بر مشعلی می‌تابد، بی‌آنکه آن را بسوزاند. شمس تبریزی گوید:

"کعبه یک سنگ سیاه است. اگر دل تو کعبه نشد، هیچ حج تو را نجات نمی‌دهد."»

هیوا آرام گفت:

 «پس انسان دیگر بنده نیست؟ تکلیف اطاعت و عبادت چه می‌شود؟»

پیر خورشید با نگاهی عمیق گفت:

 «اطاعت؟ آری. اما نه از ترس دوزخ، نه برای بهشت. ما به یار می‌پیوندیم، چون عشق است، نه فرمان. نسیمی گوید:

من آنم که هم کعبه‌ام هم بت‌ام
هم الله و لات و عزایم منم
نه ترسی ز کعبه، نه حاجت به شرع
ز بی‌خود شدن، در خدایم منم

ما در یار حل می‌شویم، نه چون برده، بلکه چون قطره در دریا، بی‌جدایی، بی‌دوری

پیر روشنا هم گفت:

 «انسان را نور یار درون است. سهروردی در “حکمت الاشراق” می‌گوید:

"انسان اگر اشراقی شود، نه میان او و نورالانوار حجاب ماند، نه فاصله."
در آیین ما، رسیدن به یار، بازگشت به خویشتن است. و خویشتن، پرتوی از آن نور ازلی‌ است

هیوا نجوا کرد:

 «پس گناه چیست؟ اگر انسان پرتوی از یار است، آیا خطا معنا دارد؟»

پیر خورشید گفت:

 «خطا، فراموشی‌ است. گناه یعنی خود را جدا دیدن. یعنی پنداشتن که یار آنجاست و تو اینجا. یعنی تاریکی بر آینه دل نشستن

پیر روشنا افزود:

 « و رستگاری یعنی دوباره به یاد آوردن. نه عذاب است، نه پاداش. بلکه بیداری‌ است. ما به صیرورت باور داریم، نه حساب و جزا. در باور ما، انسان بارها و بارها دونادون می‌شود، می‌گردد، می‌بالد، تا به نور بازگردد

سپس گفت:

 «وقتی ما می‌میریم، نمی‌گوییم مُرد، می‌گوییم: "کراس گۆرینی کرد" – لباسش را عوض کرد. یعنی هنوز در راه است

پیر خورشید با لحن نیایش، زمزمه کرد:

"یار، من کیستم جز تو؟
اگر دورم، چون تویی، نزدیکم.
اگر گم شده‌ام، چون تو نوری، پیدا می‌شوم."

و شمس در گوش جمخانه گفت:

"به خویش باز آی ای پنهان از خویشتن...
تو خدایی، گر خود را دریابی."

هیوا، این‌بار نه با پرسش، که با اشک چشم، گوش سپرد. در سکوت، چیزی در درون او تکان خورده بود… شاید همان "حلو"، همان آشکارگی آرام.



ادامە گفتوگو در جمخانه پیر خورشید – گفت‌وگوی “زمان”، “مرگ” و “دونادون

جمخانه خاموش نیست، اما آرام‌تر است. شعله‌ها کمتر می‌رقصند، انگار در اندیشه‌اند. پیر خورشید، با جامی از چای گیاهی در دست، رو به هیوا و پیر روشنا کرد و گفت:

 «هر آیینی، نگاهی به مرگ دارد. در آیین زردشت، آخرت است، داوری و پل چینوت. در ادیان ابراهیمی، صراط و قیامت و حساب و کتاب. اما ما، چه در یاری، چه در آیین ایزدی، مرگ را چیز دیگری می‌دانیم

پیر روشنا گفت:

— «ما مرگ را نه پایان، بلکه دگرگون شدن می‌دانیم. زوروان، خدای زمان، بهرام، مهر، همه یک ذات دارند. در باور ما، زمان گرد است، نه خطی. آغاز و پایان ندارد، بلکه چرخش است: آفرینش، شکوفایی، کهولت، مرگ، و باز زایش. به قول نیبرگ، زوروان دارای سه چهره است:

  • ارشوکار (آفریننده)
  • مرشوکار (میراننده)
  • فرشوکار (زنده‌کننده دوباره )
    زوروان می‌میراند، تا دوباره زنده کند. این است دونادون

هیوا با تأمل گفت:

 «پس در نگاه شما، مرگ، یک گذر است؟ نه پاداش، نه عذاب؟»

پیر خورشید سری تکان داد و گفت:

— «دقیقاً. ما می‌گوییم "اوغورش بەخێر"، یعنی سفرش خوش باد. ما باور داریم که انسان دونادون می‌شود – باز می‌گردد. نه تناسخ به سبک هندو، بلکه صیرورت است: تجربه نو، گام دیگر، جلوه‌ای نو. برای همین در مرگ نمی‌گرییم، بل جام می‌زنیم

پیر روشنا ادامه داد:

 «بابا نجوم، پیر بزرگ ما در سده دوم هجری، گفته بود:

زوروان بیانێ، زوروان بیانێ
نە دەورەی وەرین زوروان بیانێ
ئەهری و ورمز یاران دیانێ
کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ

یعنی: "من زروان بودم، از ازل، از پیش از دوران. اهریمن و هرمز را یاران دیدم، نه دشمنان. کالای خاص یار، از همان ایام، به من رسیده."
خیر و شر، مرگ و زندگی، دو نیرو نیستند، بلکه دو چهره یک واقعیت‌اند. یار، در هر دو هست

هیوا اندکی سکوت کرد، سپس گفت:

 «اما در قرآن و انجیل، بهشت و جهنم وجود دارند. در آیین زردشتی، پل چینوت و داوری. چرا در آیین مهر و یارسان، این‌ها نیست؟»

پیر خورشید تبسمی کرد و گفت:

 «برای اینکه ما به بی‌کرانگی یار باور داریم. اگر یار عشق مطلق است، چرا باید بسوزاند؟ چرا باید ابدی کیفر دهد؟ نسیمی، عارف شهید، گفته بود:

جهنم نه آتیش، نه دوزخ مکان
جهنم همان نادانیست، ای جان!
بهشت هم نه حوری، نه قصر و باغ
بهشت است دلی که آگاه است و پاک

ما باور داریم که آدمی، در نادانی می‌سوزد، نه در شعله‌ای بیرونی. و آگاه شدن، همان رهایی است

پیر روشنا هم افزود:

 «ما نه بهشت می‌خواهیم، نه از دوزخ می‌ترسیم. ما می‌خواهیم در چرخ مهر باشیم. "زمان" برای ما زندان نیست، بستر است. بستر دگرگونی. دونادون یعنی هنوز فرصت هست. همیشه هست. پایان، توهین به نور است

سپس دستی به سینه نهاد و گفت:

 «هر که بیدار شد، همان لحظه، بهشت است. نه به فردا، نه به آخرت

هیوا آهی کشید و گفت:

— « شاید برای همین است که در لالش، ما وقتی کسی می‌میرد، می‌گوییم: "کراس گۆرینی کرد." لباس عوض کرد

پیر خورشید لبخند زد:

 «درست است. گۆرینی کراس، همان است که سهروردی آن را "تجدد انوار" می‌نامد. یعنی نور، پیوسته تازه می‌شود. نه می‌ماند، نه از میان می‌رود. لباس می‌افتد، نور باقی‌ست

شمعی خاموش شد. اما دیگری روشن بود. و سکوت، آن لحظه زیباتر از هر سخن بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر