در ادامە فصل پنجاە ویکم : در سایە ویرانەها
با عبور از پیچوخم کوهها، دشتها و درههایی که گاه در مه فرو میرفتند،
اتوبوس به باتمان رسید. در یکی از ایستگاههای بین راهی، راننده توقفی کوتاه برای
استراحت اعلام کرد. هوا گرگ ومیش غروب داشت و نسیمی خنک از فراز دشت میوزید.
دارشین، جوانی از اهالی وان، که برای یافتن کار به باتمان آمده بود، با نگاهی قدردان به سوی پیر روشنا و هیوا برگشت و گفت : « از شما خیلی آموختم. دعایم کنید راهی پیدا کنم…»
پیر روشنا لبخند زد. «راه را تو خودت ساختهای، دارشین. فقط ادامه بده.»
خدایار و عصمتالله نیز کنارشان آمدند. قرار بود برای پیگیری پرونده
پناهندگی شان به دفتر کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان بروند.
عصمتالله گفت: «شاید دیگر همدیگر را نبینیم… اما باور کنید، در دل من نوری هست که با شما روشن شد.»
هیوا پاسخ داد: «ما دوباره همدیگر را خواهیم دید، اگر نه در راه، در یادها…»
سه مسافر پیاده شدند. اتوبوس اندکی خلوت تر شد و بوی چای تلخِ
استراحتگاه هنوز در فضای آن موج میزد. پیر روشنا در سکوت نشسته بود، چشم دوخته به
منظرهای گم در غروب.
همینجا بود که جوانی تازه وارد، با چمدانی کوچک و کت خاکی رنگ، سوار
شد. گامهایش آرام بود، اما نگاهش پُر از چیزی نادیدنی؛ گویی باری به دوش داشت که
جسم نمیدید، اما روح احساسش میکرد.
پیر روشنا بیآنکه نگاه کند، حضور او را حس کرد. گویی سکوت جوان، با سکوت او سخن میگفت. جوان اندکی مکث کرد، سپس با احترام گفت: « ممکنه کنار شما بشینم؟»
هیوا لبخندی زد و جای خالی کنار خود را با اشاره نشان داد. جوان
نشست، چمدانش را زیر پا گذاشت و دستی روی زانوهایش کشید، مثل کسی که در حال آمادهسازی
خودش برای گفتن چیزی است… اما نمیداند از کجا.
پس از چند لحظه، گفت: « اسمم رۆژمنه… رۆژمن خسروی. اهل ایرانم. در اصل کورد. خبرنگار بودم… یا شاید هنوز هستم. ولی الان پناهندهام، و نمیدونم فردا کجا خواهم بود.»
هیوا لبخند زد. «و چه چیز تو را به این مسیر کشاند، رۆژمن؟»
رۆژمن لحظهای مکث کرد. نگاهی به
هیوا انداخت، کمی مکث کرد و لبخند محوی بر لب آورد.
« راستش… من شما را قبلاً دیدهام. سال گذشته، در تلویزیون، وقتی در کنفرانس ملتهای بیدولت دربارهٔ نسل کشی ایزدیها و شنگال سخنرانی داشتید. سخنان تان قلبم را لرزاند. آنقدر روشن و صادقانه بود که برای اولین بار حس کردم کسی دارد از درد ما هم حرف میزند. از آن موقع، اسمتان در ذهنم مانده بود… حالا که شما را اینجا میبینم، حس میکنم اتفاقی نیست.»
هیوا لبخند گرمی زد. «پس ما قبلاً آشنا بودیم… در دلهای بیصدا، و در اشکهای بینام.»
پیر روشنا با نگاهی آرام گفت: «و گاه، آشنایی های راستین از جایی آغاز میشود که هیچ کس نمیبیند؛ از نوری که بیصدا بر دل میتابد.»
رۆژمن لحظهای مکث کرد. سپس گفت: « من در بحبوحه انقلاب ایران، سال ۵۷، به دنیا آمدم. پدرم را سپاه پاسداران کشت. در یک درگیری بین پیشمرگان کورد و سپاه، پدرم داشت زمینش را آبیاری میکرد. اما آنها، پدرم و چند بیگناه دیگر را جلوی چشم همه مردم در میدان روستا ردیف کردند و تیر باران… تا ترس بکارند. در هر روستا، همین کار را تکرار میکردند.»
پیر روشنا سرش را پایین انداخت. هیوا نگاهش را به پنجره دوخت.
رۆژمن ادامه داد: « با هزار زحمت، زیر سایه مادرم، بزرگ شدم. با دو خواهرم. همیشه میخواستم خبرنگار بشوم… صدای بیصداها. در انقلاب 'ژن، ژیان، ئازادی' شرکت کردم، ولی مجبور شدم از وطن فرار کنم. حالا اینجام، در انتظار اقامت، با چمدانی پر از خاطره.»
پیر روشنا دست بر شانهاش گذاشت. «تو نه فقط خبرنگاری، رۆژمن… تو نگهبان حافظهای.»
رۆژمن گفت: « میدانید؟ یکی از قصههایی که هیچگاه از ذهنم پاک نشد، مربوط به روستایی بود میان ارومیه و مهاباد. نامش قارنا بود. اوایل انقلاب، سپاه پاسداران به رهبری ملای حسنی به آنجا حمله کرد. مردم، پرچم سفید بالا بردند. ملای روستا، با قرآنی در دست، به استقبال شان رفت. اما همهشان را تیرباران کردند. حتی همان ملا را. او گفت: 'ما را نکشید، ما هم مسلمانیم… بخاطر این قرآن…' ولی بیرحمانه کشتندشان.»
هیوا چشمانش را بست.
رۆژمن ادامه داد: « پدر و مادرم مسلمان بودند. نمازشان ترک نمیشد. اما من… وقتی تاریخ اسلام را خواندم، دیدم پر از جنگ و خونریزی است. حالا، دینی ندارم… جز انسانیت. و خدمت به طبیعت.»
پیر روشنا با نگاهی ژرف گفت: « تو راه را یافتهای، رۆژمن. حافظ میگوید: ‘در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد.’ و اگر دل، جای مهر باشد، راه، همیشه باز است. دین، اگر بهجای عشق، زخم بیفشاند، دیگر دین نیست؛ تنها ابزاری است برای فراموشیِ انسان بودن.»
رۆژمن لبخند تلخی زد. « ناراحت نشدید که گفتم مسلمان نیستم؟ از بس ظلم و بیعدالتی دیدم، دیگر نمیتوانم باور کنم. نه به نام دین، نه به وعدههای بهشت.»
پیر روشنا آرام گفت : « نه رۆژمن جان، ناراحت نشدم. زیرا تو نه از نور گریختهای، بلکه در پی نوری دیگر میگردی. راه مهر، از باور میگذرد، اما اسیر باور نیست. ما به جای برچسب دین، به جوهر آن مینگریم. و اگر دین، تو را به انسانیت نرساند، پس تو حق داری از آن عبور کنی. آنکس که مهر را در دل دارد، از ماست… هر جا که باشد، هر چه که باشد.»
رۆژمن نگاهش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت: « میدانید عربها و شیعەها دربارهٔ ما چه میگویند؟ میگویند ما 'طایفه من الجن' هستیم… قومی مرموز و غریب. و ترکها، هنوز ما را 'ترک کوهی' مینامند. حالا هم که مارکسیستهای مرکزگرای ایران ما را 'کفتارهای ژئوپولیتیک' میخوانند. انگار حق نداریم سوژهٔ سیاسی باشیم… حق نداریم صدا داشته باشیم.»
هیوا آهسته گفت : « تو نه طایفهٔ جن هستی، نه کفتار. تو فرزند اسطورهای، که از دل خاک سر برآوردهای. آنها از تو میترسند، چون تو آیندهای را میزایی که در آن، دیگر هیچ نامی تحقیر نمیکند، بلکه معنا میبخشد.»
پیر روشنا گفت : « در مهریشت آمده: 'حقیقت، در شب متولد میشود، در ظلمت مطلق، جایی که هیچ کس گمان روشنی نمیبرد.' تو از آن تاریکی بیرون آمدهای، رۆژمن. بگذار آنها هر چه میخواهند بنامند، نام تو را باد میبرد، اما حقیقت تو را تاریخ میسازد.»
رۆژمن پس از سکوتی تأملبرانگیز،
نگاهش را به پیر روشنا دوخت و گفت:
« نیچه میگوید: هر آنچه مرا نکشد، قویترم میکند… و این دقیقاً همان حسی است که امروز در من بیدار شده. هر زخم، هر رنج، گویی بخشی از من را تراشیده و آینهوار کرده… حالا میفهمم چرا شما اینقدر آرامید.»
پیر روشنا با نرمی پاسخ داد: « چون آنکه نور را برمیگزیند، دیگر با سایه نمیجنگد… بلکه درونش را روشن میکند.»
رۆژمن ادامه داد: « درست است، هرچه آسمان تاریکتر باشد، ستارگان بیشتر میدرخشند. این فلسفهٔ ایزدی و یارسان است؛ جایی که تاریکی، مقابل نور نیست، بلکه مقدمهٔ بیداری است… اما چیزی که بیشتر مرا آزار میدهد، پیروی کورکورانه از ایدئولوژیهاست. مردم، گاهی حتی معنای نمازی که میخوانند را نمیدانند. فقط از ترس جهنم یا طمع بهشت، کلمات را تکرار میکنند… من مدتی نماز میخواندم و روزه میگرفتم، اما انگار پژواک صدا بود، نه صدای دل. شاید عقل و روحم در نزاع بودند.»
پیر روشنا آهسته سر تکان داد. «تو اکنون در آستانهٔ معرفتی تازهای هستی… سهروردی، شیخ اشراق، میگفت: نجات نفس، نه با ظاهر دین، که با تزکیهٔ درون حاصل میشود. او استدلال را با شهود میآمیخت و میگفت عقل، اگر با نور آمیخته نشود، به ظلمت میگراید.»
هیوا گفت: «فلسفهٔ اشراق، راهی است میان عقل و دل، میان استدلال و اشراق. راهی برای آنکه اخلاق، تنها فرمان نباشد، بلکه تجربهای درونی شود. همان چیزی که تو دنبالش بودی… و حالا، شاید یافتهای.»
پیر روشنا افزود: « سهروردی باور داشت که هر انسانی باید چهار رابطه را بشناسد و زنده نگه دارد: با خود، با دیگران، با طبیعت و با خدا. اگر یکی را گم کنیم، نور از ما دور میشود. اما اگر حتی یکی را بازیابیم، آتش درونمان دوباره فروزان میشود… و تو، رۆژمن، اکنون در آستانهٔ این فروزش هستی.»
پیر روشنا مکثی کرد و سپس گفت: « بگذار این چهار رابطه را برایت روشن کنم، رۆژمن. سهروردی میگوید که انسان برای رسیدن به نورالانوار، به تعادلی در این چهار مسیر نیاز دارد:
نخست، رابطه با خود. یعنی شناختن درون، سایهها و روشناییهایش. کسی
که خودش را نمیشناسد، نمیتواند دیگری را درک کند. آغاز بیداری، نگاه صادقانه به
درون است. این همان معرفت نفس است.
دوم، رابطه با دیگران. زندگی ما در آینهٔ رابطهها شکل میگیرد. اگر
دروغ بگوییم، نفرت بورزیم یا سکوت کنیم در برابر ظلم، این رابطه گسسته میشود. ولی
اگر با مهر، صداقت و مسئولیت زندگی کنیم، پیوند زنده خواهد ماند.
سوم، رابطه با طبیعت. خاک، آب، درخت، پرنده… همه شعلههایی از نورند.
هرکه با طبیعت بجنگد، درواقع با بخشی از هستی خودش دشمنی میکند. سهروردی میگفت
هر برگ درخت، آیهای است از کتاب خلقت.
و چهارم، رابطه با خدا. اما نه خدایی که در قصرها زندانیاش کردهاند. خدایی که نور است؛ حقیقت است؛ ساکت، بیادعا، اما همهجا حاضر. این رابطه، وقتی برقرار میشود که سه رابطهٔ دیگر، زنده باشند. خدا را در دل مهربانی، در صداقت با خویش، و در احترام به زمین میتوان دید.»
رۆژمن در سکوت فرورفت. آسمان پشت
پنجره خاکستری بود، اما در نگاه او، نوری تازه میتابید.
رۆژمن نفس عمیقی کشید، دستی به
موهایش کشید و گفت:
« حالا میفهمم چرا مردم خاورمیانه، با همهٔ ملتها و اقوامشان، هنوز در چرخهای از تاریکی، نکبت و بیعدالتی گرفتارند. چون این چهار رابطه که گفتید، هیچکدام بهدرستی زنده نیستند. مخصوصاً رابطه با دیگری—با همنوع. انگار هیچکس صدای دیگری را نمیشنود…»
او مکثی کرد و سپس ادامه داد:
« تمام اقوامی که بر بخشهایی از کوردستان سلطه دارند، نه تنها جلوی ظلم را نمیگیرند، بلکه خودشان عامل ظلماند. بهجای همصدایی، سکوت کردهاند. همیشه از خود میپرسیدم: اینهمه جنایت، اینهمه سرکوب، وقتی ما رسانهایشان میکنیم، چرا هیچکس در تهران، تبریز، یا بغداد به خیابان نمیآید؟ چرا کسی نمیگوید: "بس کنید، آنها هموطن ما هستند!"…»
پیر روشنا بهآرامی گفت:
« ملتی که به نام وطن، وجدان خود را دفن میکند، آیندهای ندارد. وطن، خاک نیست، رابطه است؛ پیوند دلها. وقتی این پیوند شکسته شود، تنها چیزی که میماند، نامی است بیروح. آری، ملتی که در برابر ظلمی که بر برادرانش میرود، سکوت کند، محکوم به خاموشی است… و خاموشی، آغاز فراموشی است .»
رۆژمن نگاهش را به افق دوخت. آفتاب پشت کوههای دور محو میشد. «اینکه گفتید وطن، رابطه است… عمیق بود. خیلیها وطن را به مرزها گره زدهاند، نه به انسانیت.»
هیوا گفت:
«برای همین است که بعضی ملتها، هرچه بیشتر خود را میپوشانند، بیشتر عریان میشوند. چون فراموش کردهاند که خانهٔ واقعی، نه در نقشه، بلکه در دلهای همدردان است .»
پیر روشنا با لبخندی روشن افزود:
« و دلهایی که درد را با هم تقسیم میکنند، پیش از آنکه مرزها بخواهند، وطن شدهاند…»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر