دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۴۰۴

فصل چهل و نهم: گفتوگو زیر سقف مه‌آلود ارومیە

فصل چهل و نهم: گفتوگو زیر سقف مه‌آلود، تصادفی با باهوز

ارومیه، ایستگاه قطار، پاییز

باران ریز و خاکستری از آسمان ارومیه می‌چکید. ایستگاه قطار حال‌وهوایی گنگ داشت؛ مثل آدمهایی که نمی‌دانند منتظر چه کسی‌اند. هیوا و پیر روشنا هنوز چند ساعتی تا سوار شدن به قطار وان وقت داشتند. از ایستگاه بیرون زدند تا جایی برای نشستن پیدا کنند.

کافه‌ای در آن نزدیکی بود؛ سردر قدیمی، شیشه‌های بخار گرفته، و بخاری نفتی که بویش با بوی قهوه قاطی شده بود.

داخل شدند. سه میز بیشتر نبود. مردی تنها کنار پنجره نشسته بود، با چهره‌ای درهم، دفترچه‌ای باز، و چای سردشده‌ای کنار دست.

هیوا گفت:

بشینیم اینجا؟ جای بدی نیست.

پیر روشنا سری تکان داد. نشستند و چای سفارش دادند. مرد کنار پنجره نگاهی کوتاه انداخت، چیزی زمزمه کرد، و به دفترش برگشت.

چند دقیقه بعد، دفترچه‌اش را بست و بلند شد تا سیگاری بکشد. در راه، مکثی کرد و با لهجه‌ای آشنا گفت:

شما اهل لالش نیستید؟


پیر روشنا با نرمی پاسخ داد:

چرا... از لالش تا وان، با قطار و دل.


مرد لبخند محوی زد.

اهل وان هم بوده‌ام. اسم من باهوز است.


هیوا با تعجب:

باهوز؟ باهوز نویسنده؟


مرد گفت:

بستگی داره چه کسی اینو بگه. اگر اهل خواندن باشید، شاید.

 

و این شد شروع یک گفتوگوی تصادفی که انگار سرنوشت ترتیب داده بود.

 

باهوز:

« این شهر، ارومیه، فقط به اسم الانشه. قدیما بهش می‌گفتن "رضائیه". ولی قبل از همه اینها، ما اینجا بودیم: کورد، ارمنی، آشوری، یهودی. حالا چی شد؟ حالا همه‌چی شده مسئله اکثریت و اقلیت. انگار حقیقت رو باید با عدد سنجید، نه با تاریخ. »

هیوا:

«  یعنی حتی در خود ارومیه هم کوردها احساس غربت می‌کنن؟ »

باهوز (با تلخی):

«در خانه خودت باشی و احساس مهمان بودن کنی، از تبعید هم دردناکتره. اینجا سهم ما از شهر فقط خاطره ا‌ست. مدرسه، شهرداری، رسانه، همه به زبان دیگر. همه چیز طوری چیده شده که تو هیچ ‌وقت فراموش نکنی: اینجا تو فقط یک "تحمل‌شده‌ای".»

پیر روشنا:

« ولی پرسش اینجاست، باهوز عزیز: آیا برای بازسازی عدالت، باید خشونت را پذیرفت؟ یا می‌شود راهی دیگر رفت؟»

باهوز (مردد):

« نمی‌دانم. هر وقت حرف از حق‌طلبی می‌زنیم، ما را به جدایی‌طلبی متهم می‌کنند. هر وقت از هویت‌مان دفاع می‌کنیم، می‌گویند "تهدید ملی" هستید. راه کجا بود؟»

پیر روشنا (با صدایی آرام و استوار):

« راه، همیشه از دل تاریکی رد می‌شود، اما کور نمی‌شود. در تاریخ همه ملتهای چندقومیتی، هم تجربه نفرت هست، هم تجربه بلوغ. ما می‌توانیم از گذشته‌مان حقیقت را بیرون بکشیم، اما نباید در کینه آن بمانیم. راه عدالت از شناخت می‌گذرد، نه انکار. راه همزیستی، از رسمیت دادن به تفاوت می‌گذرد، نه حذف آن. »

باهوز (با مکثی عمیق):

« ولی وقتی خودت را در آینه‌ی رسانه‌ی ملی نمی‌بینی، در آینه‌ی کتاب درسی نمی‌بینی، مگر جز عصبانیت چیزی می‌ماند؟»

پیر روشنا:

«اگر آنها ما را نادیده گرفتند، ما نباید آن‌ها را نفی کنیم. عدالت، نه از راه انتقام، بلکه از راه مقاومت روشنفکرانه می‌گذرد. ما به زبان خود بنویسیم، به کودکان خود آموزش دهیم، فرهنگ خود را زنده نگه داریم. صدا شویم، نه سایه. »

هیوا:

«در مدارس بی‌دیوار، ما همین را می‌خواستیم. رهایی از سلطه‌زبان، بدون نفرت از زبان دیگر. »


باهوز (با چشمانی روشن‌شده):

« شاید هنوز امیدی باشد... شاید راه مقاومت ما، همین داستان‌هاست. همین گفت‌وگوها. همین نوشتن‌ها. »

قطار از دور سوت کشید. بوی دود در مه پیچید. ساعت حرکت نزدیک بود.


باهوز دستی به شانه‌ی هیوا زد:

هر جا رفتید، بگویید ما زنده‌ایم. ما هنوز قصه داریم.


پیر روشنا لبخند زد.

و ما آنها را تعریف خواهیم کرد، بی‌دروغ، بی‌کینه، ولی با تمام حقیقت.


قطار حرکت کرد. در سکوت آن شب مه‌آلود، صدای پیر روشنا در ذهن هیوا پیچید:

« عدالت، فقط بر خاکریزهای جنگ بنا نمی‌شود؛ گاهی بر سکوتی آگاهانه، بر گفت‌وگویی بی‌پرده، و بر ایمانی ریشه‌دار به حق انسان.»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر