یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۴۰۴

ادامه فصل چهل و هشتم: ادامە روایت در قطار – دروازه‌های خاطره

 

ادامه روایت در قطار دروازه‌های خاطره

قطار هنوز در مسیر تبریز به ارومیه بود. کوهها در سکوت ایستاده بودند، انگار که خود هم شنونده‌ی این گفتوگوهای پنهانی‌اند. صدای غژغژ چرخها گاه در فضای کوپه گم می‌شد، وقتی که زبان به روایت می‌چرخید.

سوبارتو کمی نزدیکتر نشست. لبخندی زد، اما این‌بار گرمایی صمیمانه در چهره‌اش بود.

سوبارتو:

 « شما از لالش هستین؟ جدی؟ من تا حالا هیچ ‌وقت از نزدیک کسی رو ندیده بودم که از اونجا بیاد... یه احترام خاصی همیشه تو دلم بود برای مردم لالش. واسه همین خوشحال شدم وقتی شنیدم شما از اونجایید. اصلاً انگار از قبل می‌شناختمتون... »

پیر روشنا:

« ما هم خوشحالیم، برادر. انگار این قطار فقط آهن و دود نیست، انگار رشته‌هایی پنهان آدمها رو به هم وصل می‌کنه. »

هیوا (با لبخند):

«ما فقط حامل داستانیم، همین. مثل شما. »

سوبارتو لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت میان حافظه‌اش جست‌وجو می‌کرد.

سوبارتو:

« اگه دوست داشته باشین، یه داستان دیگه هم هست... از پدرم شنیدم، اونم از پدرش. داستانی از روزگاری خیلی دور، از روستای بیژوێ، که الان اسمش شده اسلام‌آباد... اما اون موقع، پیش از سقوط سردشت، اسمش یه چیز دیگه بود. پر از درخت و رود و سنگ‌های مقدس... »

هیوا تکیه داد. صدایش نرم بود:

« ما آماده‌ایم. روایت تو بگو، اینجا گوش هست. »

 

سوبارتو:

«زمانی سردشت زیر نظر یه زن حاکم بود. اسمش سوسن بود... سوسن شاه. زنی باهوش، جسور. وقتی لشکریان عرب یکی‌یکی شهرهای کوردستان رو می‌گرفتن، رسیدن به سردشت. اما سردشت آماده بود. سوسن شاه یه فرمانده‌ زن داشت، اسمش منیژه بود. اون بود که نقشه کشید. »

پیر روشنا (آهسته):

«منیژه؟ چه اسم اصیلی... »

سوبارتو (با اشتیاق ادامه داد):

« منیژه، دختران جنگجو رو برداشت، بهشون گفت نیمه‌ برهنه برن جلوی لشکر دشمن. لشکر عرب وقتی رسیدن و اونا رو دیدن، گیج شدن. چون به ناموس و نگاه به زن نامحرم حساس بودن. دستور عقب ‌نشینی دادن. خودش عبدالله ابن عمر دستور داد، چون نمی‌تونست با چنین وضعی بجنگه. »

هیوا:

« این یعنی استفاده از قدرت فرهنگی علیه دشمن مذهبی... یه مقاومت هنرمندانه. »

سوبارتو:

«  آره، ولی... خوشی دووم نیاورد. بعد از مدتی، عبدالله نامه نوشت به پدرش، عمر. ازش فتوا خواست. فتوا اومد: چشمانتونو ببندین و بکشین. یا بگیرین و به کنیزی ببرید. درست مثل کاری که داعش بعدها با شما ایزدیها کرد. »

فضای کوپه سنگین شد. سکوتی افتاد که تنها صدای قطار می‌توانست آن را پر کند.

سوبارتو (آرام‌تر):

«  و جنگ شد... سخت و سنگین. لشکر اعراب قوی‌تر بودن. سردشت سقوط کرد. زنان اسیر، مردان کشته، معابد ویران... حتی معبد ری پاپا رو سوزوندن. اما یه چیز... یه چیز هنوز تو ذهن من هست. »

پیر روشنا:

«چی؟»

سوبارتو:

« یه پیرزن. مادر کوردی که سه تا پسرش کشته شدن. اون برای انتقام، خودش رو به ناتوانی زد. رفت سمت رود هرزن. آنجا جلوی عبدالله ابن عمر رو گرفت، گفت کمکش کنن از رود رد شه. اصرار کرد فقط خود عبدالله کمکش کنه. وقتی به وسط رود رسیدن، یه خنجر از زیر لباسش درآورد و زد به گردن عبدالله. اونجا توی آب افتاد، غرق شد. اون نقطه اسمش شد "بیژوێ"، یعنی حرام‌زاده. »

هیوا (آهسته و با لرزشی در صدا):

«و بعد شد اسلام‌آباد... یعنی سرپوش گذاشتن بر روی یک خاطره‌ی دردناک، یه هویت تحریف‌شده. »

پیر روشنا:

« اما حافظه‌ی مردم زنده‌ست، حتی اگه اسم‌ها عوض بشن. »

سوبارتو (با اشتیاق):

«من همیشه فکر می‌کنم این داستان یه فیلم می‌خواد. یه روایت از قدرت زن، از مقاومت، از خیانت، از ناموس، از دین، از تاریخ...»

هیوا:

« حق داری. ثبت این روایتها، فقط برای امروز نیست. برای آیندگانه. برای اینکه بدونن ما کی بودیم، چی دیدیم، چی از دست دادیم... و چی هنوز تو دلمون مونده. »

قطار همچنان در حرکت بود، اما چیزی درون کوپه مثل قطار دوم، در زمان عقب می‌رفت؛ در دل قرنها، در دل حافظه‌ زخمی، که هنوز در تپش بود.

ادامه روایت در قطار دروازه‌های خاطره

 

قطار هنوز در مسیر تبریز به ارومیه بود. کوهها در سکوت ایستاده بودند، انگار که خود هم شنونده‌ی این گفتوگوهای پنهانی‌اند. صدای غژغژ چرخها گاه در فضای کوپه گم می‌شد، وقتی که زبان به روایت می‌چرخید.

سوبارتو کمی نزدیکتر نشست. لبخندی زد، اما این‌بار گرمایی صمیمانه در چهره‌اش بود.

سوبارتو:

 « شما از لالش هستین؟ جدی؟ من تا حالا هیچ ‌وقت از نزدیک کسی رو ندیده بودم که از اونجا بیاد... یه احترام خاصی همیشه تو دلم بود برای مردم لالش. واسه همین خوشحال شدم وقتی شنیدم شما از اونجایید. اصلاً انگار از قبل می‌شناختمتون... »

پیر روشنا:

« ما هم خوشحالیم، برادر. انگار این قطار فقط آهن و دود نیست، انگار رشته‌هایی پنهان آدمها رو به هم وصل می‌کنه. »

هیوا (با لبخند):

«ما فقط حامل داستانیم، همین. مثل شما. »

سوبارتو لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت میان حافظه‌اش جست‌وجو می‌کرد.

سوبارتو:

« اگه دوست داشته باشین، یه داستان دیگه هم هست... از پدرم شنیدم، اونم از پدرش. داستانی از روزگاری خیلی دور، از روستای بیژوێ، که الان اسمش شده اسلام‌آباد... اما اون موقع، پیش از سقوط سردشت، اسمش یه چیز دیگه بود. پر از درخت و رود و سنگ‌های مقدس... »

هیوا تکیه داد. صدایش نرم بود:

« ما آماده‌ایم. روایت تو بگو، اینجا گوش هست. »

 

سوبارتو:

«زمانی سردشت زیر نظر یه زن حاکم بود. اسمش سوسن بود... سوسن شاه. زنی باهوش، جسور. وقتی لشکریان عرب یکی‌یکی شهرهای کوردستان رو می‌گرفتن، رسیدن به سردشت. اما سردشت آماده بود. سوسن شاه یه فرمانده‌ زن داشت، اسمش منیژه بود. اون بود که نقشه کشید. »

پیر روشنا (آهسته):

«منیژه؟ چه اسم اصیلی... »

سوبارتو (با اشتیاق ادامه داد):

« منیژه، دختران جنگجو رو برداشت، بهشون گفت نیمه‌ برهنه برن جلوی لشکر دشمن. لشکر عرب وقتی رسیدن و اونا رو دیدن، گیج شدن. چون به ناموس و نگاه به زن نامحرم حساس بودن. دستور عقب ‌نشینی دادن. خودش عبدالله ابن عمر دستور داد، چون نمی‌تونست با چنین وضعی بجنگه. »

هیوا:

« این یعنی استفاده از قدرت فرهنگی علیه دشمن مذهبی... یه مقاومت هنرمندانه. »

سوبارتو:

«  آره، ولی... خوشی دووم نیاورد. بعد از مدتی، عبدالله نامه نوشت به پدرش، عمر. ازش فتوا خواست. فتوا اومد: چشمانتونو ببندین و بکشین. یا بگیرین و به کنیزی ببرید. درست مثل کاری که داعش بعدها با شما ایزدیها کرد. »

فضای کوپه سنگین شد. سکوتی افتاد که تنها صدای قطار می‌توانست آن را پر کند.

سوبارتو (آرام‌تر):

«  و جنگ شد... سخت و سنگین. لشکر اعراب قوی‌تر بودن. سردشت سقوط کرد. زنان اسیر، مردان کشته، معابد ویران... حتی معبد ری پاپا رو سوزوندن. اما یه چیز... یه چیز هنوز تو ذهن من هست. »

پیر روشنا:

«چی؟»

سوبارتو:

« یه پیرزن. مادر کوردی که سه تا پسرش کشته شدن. اون برای انتقام، خودش رو به ناتوانی زد. رفت سمت رود هرزن. آنجا جلوی عبدالله ابن عمر رو گرفت، گفت کمکش کنن از رود رد شه. اصرار کرد فقط خود عبدالله کمکش کنه. وقتی به وسط رود رسیدن، یه خنجر از زیر لباسش درآورد و زد به گردن عبدالله. اونجا توی آب افتاد، غرق شد. اون نقطه اسمش شد "بیژوێ"، یعنی حرام‌زاده. »

هیوا (آهسته و با لرزشی در صدا):

«و بعد شد اسلام‌آباد... یعنی سرپوش گذاشتن بر روی یک خاطره‌ی دردناک، یه هویت تحریف‌شده. »

پیر روشنا:

« اما حافظه‌ی مردم زنده‌ست، حتی اگه اسم ها عوض بشن. »

سوبارتو (با اشتیاق):

«من همیشه فکر می‌کنم این داستان یه فیلم می‌خواد. یه روایت از قدرت زن، از مقاومت، از خیانت، از ناموس، از دین، از تاریخ...»

هیوا:

« حق داری. ثبت این روایتها، فقط برای امروز نیست. برای آیندگانه. برای اینکه بدونن ما کی بودیم، چی دیدیم، چی از دست دادیم... و چی هنوز تو دلمون مونده. »

قطار همچنان در حرکت بود، اما چیزی درون کوپه مثل قطار دوم، در زمان عقب می‌رفت؛ در دل قرنها، در دل حافظه‌ زخمی، که هنوز در تپش بود.

ایستگاه ارومیه بازتاب‌ها

صدای ترمز قطار مثل شکستن یک رؤیا بود.

قطار آهسته می‌ایستاد، اما ذهن هیوا هنوز در گرداب داستان سوبارتو می‌چرخید. مثل اینکه تک‌تک واژه‌ها، از استخوانهای خسته‌ی تاریخ بیرون خزیده بودند تا بر لبان کسی جاری شوند که حامل راز بود، نه راوی صرف.


سوبارتو (نگاهش به پنجره دوخته):

« این شهر هم زخم‌ داره... مثل ما. ولی کسی حرف نمی‌زنه. »

پیر روشنا (زیر لب، آرام، گویی با خودش حرف می‌زند):

«زخم، وقتی دیده نمی‌شه، نمی‌میره... فقط عمیق‌تر می‌شه. »

 

هیوا چمدانش را برداشت، اما ایستاد. پلکهایش سنگین شده بودند، نه از خواب، که از باری که گفتوگو با خود داشت. انگار ذهنش با او زمزمه می‌کرد:

« تروما، مرگ نیست اما مرگ را زیسته تیمور، آن بازمانده، هنوز با گورهای جمعی حرف می‌زند من هم باید گوش بدهم»

همین‌جا بود که با خودش زمزمه کرد:

هیوا (در دل):

« شاید ثبت این روایت‌ها نه فقط آرشیو حقیقت، بلکه التیامیه برای نسل بعد... تا بچه‌های ما با دروغهای رسمی بزرگ نشن... تا تاریخ‌مون فقط توی بایگانی استخبارات نمونده باشه. »

وقتی سه‌نفر از واگن پیاده شدند، بادی سرد به استقبال‌شان آمد. ایستگاه ارومیه مثل آستانه‌ای بود میان دو جهان: یکی، جهان گذشته‌های گم‌شده؛ و دیگری، سفری به سوی لایه‌های دیگر حافظه‌ جمعی کورد.

 

پیر روشنا (چشم به آسمان):

« ابرهای اینجا هم حافظه دارند... از این بالا، می‌فهمند کجاها سوخته، کجاها گریسته، کجاها مقاومت کرده»

 

سوبارتو دستی به پیرهنش کشید، سرما را حس کرد، اما چیزی دیگر در درونش گرم شده بود.

سوبارتو (لبخند زد):

«پیر جان، اگه وقت داشته باشین، یه روز بیاین سردشت. هنوز خیلی داستان هست که فقط شما باید بشنوین. »

هیوا:

« ما داریم به طرف وان می‌ریم، ولی شاید بعدها... حتماً. سردشت، حلبچه، لالش، وان... همه تکه‌های یه نقشه‌ن. نقشه‌ای که مرز نمی‌شناسه، اما درد مشترک داره. »

سه نفر از ایستگاه خارج می‌شوند. صدای مردم، صدای چرخهای چمدان، بوق تاکسی ها... اما در ذهن هیوا، هنوز صدای پیرزن زخم‌خورده‌ی کنار رود هرزن زنده است.

پیر روشنا سر برمی‌گرداند، آخرین نگاه به قطار می‌اندازد و می‌گوید:

پیر روشنا:

«  قطار رفت، اما خاطره هنوز با ماست. هر واگن، پر از روحهایی بود که فقط جسمشون سفر نکرد. »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر