فصل چهل و یکم: آتش در دل کوچههای سنگی
خورشید پاییزی تبریز از لابهلای شاخسارهای سپیدارهای بلند میتابید.
صدای زنگ ساعت شمسالعماره در میدان ساعت تازه خاموش شده بود. پیر روشنا، پیر
خورشید، و هیوا آرام از درب جمخانه بیرون آمدند، با گامهایی نرم و آهسته، گویی در
رؤیایی روشن قدم برمیداشتند.
هیوا با چشمانی مشتاق به در و دیوار شهر نگاه میکرد، اما هنوز در
ذهنش طنین گفتوگوی دیشب میان پیر روشنا و پیر خورشید بود. ذهنش لبریز از سوال
بود. اما ساعاتی آرام و پر تأمل لازم داشتند.
پیر خورشید، لباسی از پارچهای ساده بر تن داشت. با زبان ترکی از
پیرزن بقال کنار کوچه میوهای خرید و به پیر روشنا تعارف کرد. پیر روشنا با همان
آرامش همیشگی لبخند زد، اما نگاهش ناگهان میان دو مرد جوان که در آن سوی خیابان
ایستاده بودند، گیر افتاد. آنها به هیوا که با لباس کُردی و زبان کُردی چیزی میپرسید،
خیره شده بودند.
یکیشان بلند گفت:
ــ "تبریز جای کورد نیست، برو سنهجا!"
دیگری خندید:
ــ "کوردی حرف بزنی یعنی باشا؟!"
هیوا سرش را پایین انداخت. پیر خورشید اخم کرد، اما چیزی نگفت. پیر
روشنا اما بیهیچ خشم یا واکنشی از آن دست، لبخندی تلخ زد. دستی بر شانه هیوا
گذاشت و به راه ادامه دادند.
در بازگشت، جمخانه نیمهروشن بود. پیران و جوانان یارسان در سکوت
نشسته بودند. برخی زبانشان ترکی شده بود، برخی هنوز کوردی سخن میگفتند. اما درد،
در چشمان همه مشترک بود. درد فراموششدگی، تحقیر، و تلاش بیپایان برای حفظ ایمان.
پیر روشنا در وسط جمخانه ایستاد. قامتش چون شمعی در دل تاریکی روشن
شد. صدایش آرام بود اما کوهسان.
ــ «برادران و خواهرانم...
ما امروز در خیابان تبریز، نه با گلوله و نه با شمشیر، بلکه با نگاه
و کلمه زخمی شدیم. اما زخم ما تازه نیست. از قرنها پیش، هر بار که زبانمان را
بریدند، دینمان را انکار کردند، و لباس مان را مسخره کردند، این زخم تازهتر شد.
آیا نسیمی را فراموش کردهاید؟ شاعری که زبانش ترکی شده بود اما ایمانش هنوز از آتش یارسان میسوخت؟ مگر نه اینکه شمس تبریزی خود در همین کوچهها آواره بود؟ مگر نه اینکه سهروردی، حکیم نور، در شام با فتوی ظلم کشته شد، چون نور را بالاتر از نژاد، دین، و زبان میدانست؟»
جمع، در سکوتی سنگین فرو رفته بود.
ــ «آری، زبان ما شاید ترکی شده باشد، اما اگر دل، روشن به نور حقیقت
باشد، زبان هم از آن نور سیراب میشود. دشمنی نه در زبان است و نه در لباس. دشمنی
در تعصب است، در نادانی، و در آن خشم کور که ما را از شناختن یکدیگر بازمیدارد.
امروز به ما گفتند تبریز جای کُرد نیست. اما من میگویم: تبریز جای
همهی ماست. تبریز، همچون دل، باید گنجایش هزاران صدا را داشته باشد.
شما که ترکی حرف میزنید، از خود شرم نکنید؛ شرم از کسانی باد که زبانشان شمشیر تبعیض است، نه واژهی مهر.»
سکوت شکست. زنی جوان اشک ریخت. مردی مسن، که زبان کوردی را تنها در
نیایش به یاد داشت، دستانش را بالا گرفت.
ــ «پیر جان، تو نور آوردی. ما سالها شرم میکشیدیم که چرا زبان مادریمان را فراموش کردهایم. اما امروز فهمیدیم که آنچه باید حفظ شود، جوهر مهر است، نه صرفاً واژگان.»
پیر روشنا لبخند زد. نگاهش را به نور فانوس گرفت که از سقف آویزان
بود.
ــ «تعصب کور است. اما همدلی، بینا.
بیایید از امروز، تعصب را بسپاریم به تاریکی، و با نور سهروردی، با
عشق شمس، و با ایمان نسیمی، راهی شویم. نه فقط برای یارسان، که برای هر انسانی که
زیر بار تحقیر خم شده.
بیایید تفرقه را دفن کنیم، و بهجایش در دل شهرها، جمخانههای دل
بسازیم...»
آن شب، تبریز سکوت کرد. اما در دل بسیاری، نوری آغاز شد که شاید
روزی، دیوارهای نژاد و مذهب و قوم را درهم فرو ریزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر