فصل چهلم: – آوای فراموشنشدنی ماد
پس از گذر از راههای مهآلود و کوهستانی، در گرگومیش یک شامگاه
پاییزی، هیوا و پیر روشنـا سرانجام به شهر تبریز رسیدند. شهری که هم در
آن غربت بود، هم خاطره؛ هم هیاهوی زبانهای گوناگون، و هم خاموشی تاریخهایی که
زیر خروارها خاک ماندهاند.
پیر روشنا پیشتر گفته بود که در دل یکی از محلههای قدیمی شهر،
جمخانهای قدیمی وجود دارد. جمخانهای که آیین یارسان هنوز در آن زنده است؛ نه فقط
بهمثابه آیینی، که بهمثابه حافظهای که هنوز فراموش نکرده از کجا آمده است.
در کوچه پسکوچههایی با دیوارهای گلین و پنجرههای زنگزده، به
خانهای رسیدند که نشانی از بیرون نداشت؛ جز در چوبی ساده و چراغی کوچک که نور
ضعیفی از آن به کوچه میریخت. صدای نیای کهنه، با حزن عجیبی در هوا پیچیده بود.
در را که کوبیدند، مردی کهنسال با چشمانی روشن و ریش سپید گشود. پیش
از آنکه سخنی بگوید، گویا حضور پیر روشنا را حس کرد. سر تعظیم فرود آورد و گفت:
— «سڵاو، هەڤاڵی پیر... خۆش هاتن.»
زبانش کوردی بود، اما لهجهای دیگر داشت. همان زبان کهن که هیوا نیز
میفهمید، اما با واژگانی کهن تر، نرمتر، آمیخته به خاکی دیگر. پیر روشنا با
لبخندی گفت:
— «ئێژن ئەو ئەخافتنە تاتییە، بەڵام ئەمە خۆی کرمانجییە... زوانێکی مادییە، زوانی خۆمانە.»
مرد آنها را به درون برد. فضای درونی خانه، تاریک اما زنده بود؛ عطر
اسپند، صدای تنبور از دور، و گروهی از یاران که در سکوتی عمیق، گرد شمعی نشسته
بودند.
آن پیر نامش "خۆرشید" بود. سالها بود که در تبریز
مانده بود، در میان ترک زبانان، اما زبان مادریاش را هنوز با افتخار نگاه داشته
بود. به زبان خود گفت:
— «زوانێ من، زوانێ ئابا و باپیرێ منە. ئەو زوانەیە کە لە دڵی دەرسیما، لە سەر ئاوی کۆبانی ، ئاگری و کرماشان ئاوازی پێ ئەبێژن. ئەو زوانەی ئێمە ، تورکەکان بۆ بچوکردنەوەی زوانی مە ئێژن "تاتی"... بەڵام ئەمە هەر کرمانجییە، زوانێ ئێمەیە.»
هیوا با شگفتی گوش میداد. گویی صدای گذشته بود که در آن جمخانه هنوز
زنده بود. زبان نه فقط ابزاری برای حرف زدن، که پلی بود به جهانی فراموششده، به
هویت، به ریشه.
در آن شب، آوازها به کوردی کرمانجی بلند شد؛ نه کوردی امروزین مهاباد،
نه زبان رسمی، بلکه آن لهجهای که میان خاکهای فراموششده مادها، هنوز میزیست.
خۆرشید شعری خواند که از پدرش شنیده بود:
Ji bo gelê me Jiyan u azadî ye..هیوا حس کرد چیزی درونش روشن شد؛ گویی شعلهای که سالها زیر خاکستر بوده، اینک آرامآرام بیدار میشود. در نگاهش، دیگر فقط آینده نبود، بلکه گذشته نیز حضور داشت؛ و این گذشته با زبان زنده بود.
گفتوگوی پیر روشنا، پیر خورشید و هیوا
در این شب کە آسمان پرستاره و کوههای بلند اطراف جمخانە در سکوتی رازآلود فرو
رفته بودند. مهتاب نقرهای بر قلهها میتابید. هیوا، جوانی از نسل امروز، میان دو
پیر در حیاط جمخانە نشسته بود: پیر روشنا که
از لالش آمده بود، و پیر خورشید از تبار یارسان تبریز.
پیر روشنا در حالی که عصایش را در خاک فرو میبرد
گفت:
— «هیوا جان، میدانی... هیچکس ما را به پایان نرساند. ما خود با باورهایمان تا لب پرتگاه رفتیم، اما نیفتادیم. از آتش گذشتیم، نه چون از آهن بودیم، بلکه چون دلمان از معنا گرم بود.»
پیر خورشید نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت:
— «در تبریز، ما یارسانان با سکوت زنده ماندیم. در لابهلای شعرها، در آواز تنبور، در سکوت چشمان پدرانمان. چون هرگاه سخن گفتیم، لبها را دوختند. نه با نخ، با شعله، با داغ.»
هیوا با حیرت نگاهشان میکرد. پرسید:
— «پس چرا ادامه دادید؟ وقتی اینهمه رنج دیدید، چرا نایستادید؟»
پیر روشنا لبخندی تلخ زد:
— «چون باور، قرار نیست آسایش بیاورد. باور، آینهایست که باید در آن خودت را ببینی، نه فقط دنیا را. اگر برای آسایش آمدهای، برو در سایه قدرت بخواب. اما اگر آمدهای که انسان شوی، باید رنج معنا را بچشی.»
پیر خورشید با صدایی محزون افزود:
— «مشکل ما همیشه این نبود که عقیدهای داشتیم، مشکل آن بود که در عقیدهمان از دیگری نمیترسیدیم. مردمانی بودند که عقیده را زندان میکردند، و ما عقیده را پرندهای آزاد میدیدیم. و پرندهها، همیشه هدف تیرند.»
هیوا لحظهای سکوت کرد و سپس گفت:
— « من آمدهام که بفهمم، نه اینکه بپرسم. آمدهام که تماشا کنم، نه قضاوت. اما هنوز نمیدانم که این راه را چطور باید رفت.»
پیر خورشید گفت:
— « راه، همانجاست که سکوت هست، اما دل آشوب دارد. جایی که لب بستهست، اما جان پر ترانه. باور نکن هر که بلند حرف میزند، داناتر است. گاهی حکمت در زمزمههاست، نه در فریادها.»
پیر روشنا به آرامی برخاست و خاک دامنش را تکاند:
— « و به یاد داشته باش، پسرم... در تاریخ، آنها که برای معنا زیستند، کشته نشدند. حتی اگر سوزانده شدند، دودشان تا امروز باقیست. ما مردهایم، اما بوی خاکسترمان هنوز میگوید: “در این جهان، کسانی بودند که به روشنی دل بستند.”»
هیوا سرش را پایین انداخت. شب، سنگینتر شده بود. اما در دلش روشنایی کوچکی جوانه زد.
توجە: واژة تات در تاريخ پرفراز و نشيب حيات خود معاني و مفاهيم متعددي داشته است. تركها بر هر ملتي كه غلبه ميكردند، آن ملت را «تات» ميخواندند. لفظ تات به زعم آنان هر ايراني غير ترك را شامل ميشده است. در متن تركي زير «تات» به معني ايراني است :
«گوموشي ويرديم تاتا * تات منه داري ويردي * داريني سپيدم قوشا * قوش منه قانات ويردي * قانادلانديم اوچماقا * حق قاپوسين آچماقا *
يعني پول را به تات دادم * تات به من ارزن داد * ارزن را به مرغ دادم * مرغ به من بال و پر داد * بال و پر پرواز را گشودم * تا در حق را باز كنم *
در ستون دوم صفحه 370 قاموس تركي، شمسالدين سامي ذيل واژة «تات» مينويسد : «تركان قديم اكرادي را كه زير فرمان خود داشتند، تات ميناميدند و اين كلمه در مقام تحقير استعمال ميشد. در ادامه ميگويد : «در مثل مشهور (بوسوز هيچ تاتين كتابندا يوخدور) اين حرف در كتاب هيچ تاتي نيست از لفظ تات شخص دانشمند را اراده كرده است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر