داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا - شب نخست: زَردتشت و سفر از معبد فره اسپه تا هورامان
پیر روشنا چنانکه به بچه
ها پیمان داده بود که هر شب، در غیاب هیوا داستانی را برایشان بازگو کند، اگر چه خسته از راه بود، اما چشمانش پر
از نور، آن شب باز به مدرسهبیدیوار برگشت. بچهها در اطراف آتش حلقه زدند، چون میدانستند
امشب او میخواهد داستان مردی را بگوید که به نور نوشت و با تاریکی صلح نکرد: زَرده
شت
یا زرتشت .
پیر روشنا با صدای آرام
و ژرفش گفت:
"فرزندانم، روزگاری
دور، در سرزمینی کوهستانی و پرآوازه به نام مکریان، در روستایی به نام مارگان، کودکی
چشم به جهان گشود. پدرش، مردی از پیروان راه ایزدی، او را برای آموزش حکمت ایزدی به
معبد بزرگی در نزدیکی تکاب فرستاد، جایی که به آن فره اسپه میگفتند، قبلهی زائران
و خردمندان."
بچهها با دقت گوش
سپردند. پیر روشنا ادامه داد:
"این کودک، که
بعدها زَردتشت نامیده شد، در آن معبد آموخت که نور و تاریکی دو دست یک تناند؛ نور
بیتاریکی معنا ندارد. اما دلش پر از اندیشههای نو بود. همیشه با خودش میگفت: چرا
نباید راهی دیگر یافت؟ چرا نباید برای انسانها راهی آسانتر ترسیم کرد؟"
پیر روشنا لحظهای سکوت
کرد، و بعد گفت:
"در سیسالگی، زردتشت
از مکریان به هورامان سفر کرد. در میان کوهها و آتشکدهها، در سکوت شب، زیر آسمان ستارهباران،
کتابی نوشت. کتابی که بعدها به نام اوستا شناخته شد."
آریا، شاگرد باهوش و
کنجکاو، پرسید:
« پیر جان، چرا از او دلگیر شدند؟ مگر او
دنبال نور نبود؟»
پیر روشنا لبخند زد و
گفت:
"بله فرزندم، اما
او باور داشت که نور و تاریکی در نبردند، که تنها یکی باید پیروز باشد. اما ما، در
آیین ایزدی، باور داریم که نور و تاریکی، همچون روز و شب، چرخش زندگیاند. زردتشت خواست
اصلاح کند، اما گاهی اصلاحات، ریشه ها را از یاد میبرد. برای همین، پیران بزرگ ایزدی
با اندوه، او را به سوی شرق تبعید کردند."
سپس به آرامی افزود:
"اما زَردتشت فراموش
نکرد. آموزههایش، هنوز هم پر از خرد است:
او گفت که خدا یکی است،
و پیامبران باید فرستادگان خرد و راستی باشند.
گفتار نیک، پندار نیک،
کردار نیک... اینها حرفهای دشمن نیستند. اینها برگهایی از همان درخت کهناند که ما
نیز از آن سایه گرفتهایم."
بچهها یکییکی دست بالا
کردند. یکی گفت: «یعنی ما باید زردتشت را دشمن بدانیم؟»
پیر روشنا جواب داد:
"نه، فرزندم. هیچ
اندیشمندِ راستیگویی دشمن ما نیست. ما از او آموختیم، با او گفتگو کردیم، و راه
خود را رفتیم. راه ما راه هماهنگی بود، نه تضاد."
آتش رو به خاموشی میرفت.
پیر روشنا گفت:
"در پایان عمر، زردتشت
هنوز به روشنی امید داشت. او جهان را به نیکی، به خرد و به آبادی فراخواند. و ما هم،
با حفظ تفاوتها، از او سپاسگزاریم."
او چوبش را به خاک زد و
گفت:
"زردتشت شاید از دل
آیین ما برخاست، اما راهی نو رفت. همانگونه که هرکدام از شما، روزی، از این مدرسه
بیدیوار، راهی متفاوت میروید..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر