فصل سیوهشتم: سنگ، آب، و آیینهی نور
صبح روز آخر اردو بود.
هوا ابری اما روشن؛ مثل دلی که در میان تردیدها، جرقهی یقین را جستوجو میکند.
شاگردان مدارس بیدیوار از هورامان، ایلام، لرستان، سنه، و ارومیه، با کیسههای
خواب بر دوش، در سکوت صف بسته بودند.
چشمانشان هنوز برق شب پیش را داشت؛ همان شبی که در «قلهی نور»، درون خویش
را دیده بودند.
استاد با صدایی آرام گفت:
ــ «فرزندان نور، پیش از بازگشت، سه جایگاه هست که باید ببینید: سنگِ
بیستون، آبِ آناهیتا، و آیینهی طاقبستان.
آنها سه واژهاند از یک جمله: جملهای که تاریخ و روح با هم نوشتهاند.»
هیوا لبخندی زد:
ــ «و این بار، نه ما برای تماشا میرویم، بلکه آنها برای تعلیم میآیند.»
بیستون: سنگی که سخن میگوید
کاروان کوچک به دامنهی کوه رسید.
کتیبهی داریوش، زیر نور سست خورشید، میدرخشید؛ گویی هزاران سال پس از
نوشتن هنوز زنده بود.
پیر روشنا دست بر خطوط میخی گذاشت و گفت:
ــ «اینجا، شاهی سخن گفته است از حقیقت و دروغ.
داریوش نوشت: "دروغ دشمن من است."
فرزندانم، این کلمات هنوز تازهاند. دروغ همیشه در پی تسخیر انسان است، اما
سنگ بیستون گواه است که تنها راستی میماند.»
رُهام آرام پرسید:
ــ «استاد، چطور ممکن است سنگ، پیام انسان را هزاران سال حفظ کند؟.»
استاد اشراق پاسخ داد:
ــ «چون سنگ، در سکوت خویش، از نور ساخته شده است.
سنگی که با راستی آمیخته باشد، حافظ است؛ و حافظ، یعنی آینهی امانت.»
هیوا به سوی صخرههای دیگر اشاره کرد:
ــ «اما بیستون فقط تاریخ جنگ نیست. اینجا قصهی خسرو و شیرین هم زاده شد.
قصهای که نشان داد عشق، اگر با نور همراه نشود، به سنگ سخت بدل میشود.
ولی اگر با اشراق بیامیزد، در سنگ نیز شکوفه میزند.»
بچهها در سکوت نگاه کردند. گویی کوه از درونشان چیزی میپرسید: «آیا شما،
فرزندان آینده، به راستی وفادار خواهید ماند؟.»
کنگاور: معبد آناهیتا، بانوی آب
از بیستون گذشتند و به دشت کنگاور رسیدند.
ستونهای عظیم معبد آناهیتا، همچون درختانی سنگی در برابرشان قد برافراشته
بودند.
هیوا با شوق گفت:
ــ «اینجا، هزاران سال پیش، بانوی آب پرستیده میشد.
آناهیتا، الههی باروری و بخشش. پیش از آنکه آب در بطری زندانی شود و دعا
در کتاب، مردم با آتش و آب با او سخن میگفتند.»
نازنین زیر لب گفت:
ــ «پس زن، اصل زندگی بود؟.»
پیر روشنا آرام پاسخ داد:
ــ «نه فقط زن بهعنوان انسان مؤنث؛ بلکه اصل زنانهی هستی.
آب، نرمی، زایش، پیوند… همه مؤنثاند.
دشمنی با زن، همان دشمنی با جریان زندگی است.»
شاگردان دایرهای ساختند. دست در دست هم، سکوت کردند.
باد آرام بر ستونها میوزید و ابرها از شمال به جنوب میرفتند.
استاد چشمانش را بست و زمزمه کرد:
«بانوی ژاله و سراب،
ما نه برای باران، که برای یاد آمدهایم.
یادِ تو، یادِ بیدیوار بودن.
بگذار ما دوباره آب شویم؛
در دل خاک، در تن این جهان.»
هیچکس چیزی نگفت. اما همه در دل حس کردند که آب هنوز در این مکان جاری
است، نه در استخر خشک، بلکه در یادِ زندهی آنها.
طاقبستان: آیینهی آب و نقش جاودان
راه آخر، به طاقبستان رسیدند؛ جایی که آب و سنگ، همسفر هم بودند.
تالابی روشن، نقشهای شاهان ساسانی، و قوسهای طاق که چون دری به سوی بیزمانی
گشوده بودند.
استاد گفت:
ــ «ببینید فرزندانم… اینجا، سنگ و آب یکدیگر را کامل کردهاند.
سنگ، حافظ تاریخ است؛ آب، آیینهی حقیقت.
اگر در آب نگاه کنی، خودت را میبینی؛ اگر در سنگ بنگری، گذشته را.
و انسان، باید هر دو را بشناسد: خود و ریشهاش.»
هیوا فانوس خاموش استاد را برداشت، کنار تالاب گذاشت و گفت:
ــ «نور این فانوس از درون شما روشن میشود. همانگونه که خسرو، تا نور را
در دلش نیافت، شیرین را ندید.»
پیر روشنا دست به آب زد، و موجی کوچک بر چهرهی سنگها افتاد.
نقش خسرو، نقش شکار، و پرندگان حکشده بر صخره، در آب لرزیدند؛ گویی جان
گرفتند.
استاد زمزمه کرد:
ــ «سنگ، استقامت است. آب، بخشش است. نور، راهنمایی است.
سه معلمی که بیدیوار، بیکتاب، بیمرز، ما را تربیت میکنند.
اگر با آنها همراه شوید، هیچ دروغی شما را شکست نمیدهد، هیچ تاریکی شما را
نمیبلعد.»
پایان: سکوت آیینه
بچهها کنار تالاب نشستند. کسی سخنی نگفت.
تنها انعکاس چهرههایشان، در کنار نقشهای باستانی، در آب میلرزید.
گویی نسل امروز و دیروز، در یک آیینه جمع شده بودند.
در راه بازگشت، لادن آرام گفت:
ــ «ای کاش همهی ما، جایی در دل داشته باشیم برای سنگ، برای آب، برای نور.
چون آنها، هیچوقت خیانت نمیکنند.»
هیوا لبخند زد. پیر روشنا فانوس را دوباره برداشت.
و اردو، در سکوتی شیرین، به پایان رسید؛
اما سفری دیگر، در جان شاگردان، تازه آغاز شده بود.
دفترچههای اشراق
وقتی اتوبوس مدارس بیدیوار راه بازگشت را در پیش گرفت، استاد اشراق رو به
بچهها کرد و گفت:
ــ «هرکدام از شما، چراغ کوچکی از این سفر برداشتهاید.
نور وقتی زنده میماند که نوشته شود.
امشب، در شهرهای خودتان، دفترچهی اشراقتان را آغاز کنید.
نه برای نمره، نه برای نمایش؛ برای خودتان و برای نور.»
و بچهها، هرکدام در دل، آغاز کردند...
۱. دفتر تاراز (از لرستان)
«امروز فهمیدم سنگ میتواند صادقتر از انسان باشد.
بیستون به من گفت: حقیقت اگر بر سنگ نوشته شود، هزار سال هم بگذرد نمیمیرد.
میخواهم از امروز دروغ نگویم، حتی اگر کوچک باشد.
شاید اینگونه من هم مثل سنگ، حافظ شوم.»
۲. دفتر نازنین (از سنه)
«در کنگاور، وقتی به استخر خشک نگاه کردم، حس کردم هنوز صدای دعاها
توی هواست.
یادم آمد که مادرم همیشه میگفت: "زن یعنی زندگی."
میخواهم در دفترم بنویسم:
زن، مثل آب است. هرجا باشد، زندگی هست؛ هرجا نباشد، خشکی.»
۳. دفتر رُهام (از کرمانشاه)
«طاقبستان برای من یک آیینه بود.
خودم را کنار نقش خسرو دیدم.
اول خجالت کشیدم؛ چون فکر کردم من کجا و شاهان کجا!
اما بعد فهمیدم آیینه فقط صورت را نشان نمیدهد، بلکه دل را هم.
دلم گفت: اگر تو هم دنبال نور باشی، تو هم میتوانی شاه باشی؛ شاهی بیتاج.»
۴. دفتر لادن (از ارومیه)
«من همیشه از تاریکی میترسیدم.
ولی وقتی استاد گفت تاریکی مثل خاک است برای دانه، آرام شدم.
میخواهم بنویسم:
تاریکی دشمن نیست.
تاریکی مادر نوری است که در دل میروید.»
۵. دفتر آبتین (از هورامان)
«در معبد آناهیتا، وقتی دست روی خاک استخر گذاشتم، حس کردم زمین
نفس میکشد.
به خودم قول دادم از این به بعد هر وقت غم داشتم، کفشهایم را دربیاورم و
روی خاک راه بروم.
میخواهم نور را از زمین یاد بگیرم، نه فقط از کتاب.»
پایان فصل
دفترها بسته شدند، اما سفر ادامه داشت.
نه در جادهی آسفالت، که در راه دل.
هر شاگرد، فانوسی در درون داشت که قرار بود در شهر خود روشن نگه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر