شنبه، تیر ۰۷، ۱۴۰۴

فصل سی وهشتم : سنگ، آب، و یادِ فراموش‌شده


 

فصل سی وهشتم : سنگ، آب، و یادِ فراموش‌شده

صبح روز آخر اردو بود.
هوا روشن اما ابری، همچو دلی که روشنی را می‌جوید در دل تردید.
شاگردان، خسته اما روشن از سفر شبانه به قله‌ی نور، حالا با کیسه‌های خواب بر دوش و چشمانی که هنوز برق شب را داشت، به‌صف ایستاده بودند.

استاد با صدایی آرام گفت:
 « پیش از بازگشت، جای دیگری هست که باید دیده شود. جایی که آب و سنگ، با هم حرف می‌زنند. معبد آناهیتا

رُهام پرسید:
 «الهه‌ی آب؟»

هیوا، پیر جوانی که از لالش آمده بود، لبخند زد:
— 
«آری. پیش از آنکه آب در بطری حبس شود و دعا در کتاب، آناهیتا، بانوی باد و باران، الهه‌ی بخشش و زندگی بود

نازنین زیر لب گفت:
 «یعنی ما برای دیدار یک زن آمده‌ایم؟ آن هم زنی که هزاران سال پیش، الهه بوده؟»

پیر روشنا، که از سکوت لالش آمده بود، گفت:
— 
«نه فقط برای دیدن یک زن. برای یادآوری یک نگاه


دشت کنگاور

وقتی به دامن صخره‌ای رسیدند که بنای سنگی بر آن ایستاده بود، همه بی‌صدا شدند.
ستون‌های عظیم، سرهای گاو سنگی، دیوارهایی که هنوز بوی آتش را در خود داشتند.
هیچ‌کس نگفت "چقدر قدیمی‌ست!"
همه می‌پرسیدند: "چگونه ممکن است چنین چیزی فراموش شده باشد؟"

هیوا جلو رفت و دستی بر سنگی کشید که سوخته بود.
— 
«این داغ‌ها، نشانه‌ی دعاست. مردم با آتش با او سخن می‌گفتند

تاراز که شب پیش سکوت را چشیده بود، با حیرت گفت:
— 
«پس این‌جا... مثل همان بلندی‌های قله است؟ جایی برای گفت‌وگو با هستی؟»

پیر روشنا گفت:
 «آری. اما در این‌جا، سنگ گوش می‌دهد، آب پاسخ می‌دهد


راز آب

آبتین کنار استخر خشک‌شده‌ای ایستاد.
از درونش پرسشی برآمد:
 «این استخر... حالا که خشک است، هنوز مقدس است؟»

هیوا گفت:
 «مقدس بودن ربطی به خیس‌بودن ندارد. ربطی به بودن دارد، نه داشتن

نازنین آهسته خم شد، دستی بر خاک ته استخر کشید.
 «شاید همین‌جا جایی‌ست که هزار سال پیش، زنی برای باران دعا کرد… شاید صدایش هنوز این‌جا بپیچد

پیر روشنا گفت:
 «در آناهیتا، آب فقط مایع نبود. روان بود، بخشنده، و هرگز نمی‌ماند. هر کس بخواهد نگهش دارد، خشک‌اش می‌کند


آیینی بی‌کلمه

استاد به شاگردان گفت:
 «بیایید دایره‌ای بسازیم. همان‌گونه که نیاکانمان می‌ساختند.

با سکوت، با دست در دست هم، با نیایشی بی‌واژه

شاگردان دستان یکدیگر را گرفتند. باد آرام می‌وزید.
ابرها از شمال به جنوب می‌رفتند.
پیر روشنا چشم‌هایش را بست، زمزمه کرد:

«ای بانوی ژاله و سراب،
ما نه برای باران، که برای یاد آمدیم.
یادِ تو، یادِ بی‌دیوار بودن.
ما آمده‌ایم دوباره آب شویم،
در دل خاک، در تن این جهان
…»


و هیچ‌کس، تا واپسین لحظه‌ی بازگشت، چیزی نگفت.
تنها لادن زیر لب گفت:
 «ای کاش در دل همه‌مان، جایی برای یک الهه، هنوز زنده باشد… حتی اگر خشک باشیم


گفت‌وگوی استاد و پیر روشنا

در سایه‌ ستون‌های معبد آناهیتا، پس از آنکه شاگردان برای مدتی از گروه جدا شدند...

باد ملایم از لابه‌لای ستونها می‌گذشت.
نور آفتاب، خطی مورب بر سنگ‌های سوخته می‌انداخت.
پیر روشنا و استاد، بر لبه‌ی استخر خشک‌شده نشسته بودند. نگاه‌شان دور می‌رفت؛ نه به افق، که به ژرفای هزار سال پیش.

استاد:
ـ این‌جا چیزی هست، فراتر از سنگ و خاطره. گویی خودِ زن در آن نفس می‌کشد. زن، نه فقط انسان مؤنث، بلکه اصل زنانه‌ی هستی.

پیر روشنا (لبخند آهسته‌ای زد):

ـ درست می‌گویی، برادر. در آیین میترایی و بعدتر در یارسان و آیین‌های ایزدی، زن نه حاشیه، که متن حیات بود.
آب، همان عنصر زنانه بود. نه برای آشامیدن، که برای زایش، پیوند، و دگرگونی.

استاد:
ـ شگفت است، آناهیتا را "آب‌آور" می‌نامیدند. در زمانه‌ای که هنوز فلسفه مکتوب نبود، این مردمان با نیایش به آب، حکمت می‌آموختند.

پیر روشنا:
ـ بله. و زن، در مقام نماد باروری و آگاهی، آیینه‌ای بود از راز آناهیتا. در کلام ما یارسان‌ها، ذات حقیقت مؤنث است.
زن، و آب، هر دو نرم‌اند، اما هیچ‌چیز به اندازه‌ آن‌ها کوه را نمی‌فرساید.

استاد (با چشمانی روشن‌تر):

ـ پس دشمنی با زن، همان دشمنی با جریان زندگی‌ست. با سیالیت فهم، با باروری اندیشه.

پیر روشنا (آهسته و با زمزمه):

ـ و همین دشمنیست که آیین کهن را شکست؛
وقتی آب را به آتش ترجیح ندادند.
وقتی زن را از معبد بیرون راندند،
آناهیتا در دل سنگ پنهان شد...

سکوت.
سنگ‌ها نفس نمی‌کشیدند، اما گویی حضور زنانه‌ی آناهیتا، در موجی نرم در فضا پیچیده بود.

استاد:
ـ استاد من همیشه می‌گفت:
"
آن‌کس که زبان آب را می‌فهمد، نیازی به کتاب ندارد."
امروز معنایش را فهمیدم.

پیر روشنا:
ـ و من به شاگردانم می‌گویم:
"
آن‌که زن را بفهمد، جهان را خواهد فهمید."

استاد:
ـ شاید باید دوباره آیین را نو کنیم.
نه از سنگ، بلکه از فهم.

پیر روشنا:
ـ آیین نو، نه با تکرار گذشته، بلکه با شنیدن صدای آن ممکن است.
بگذار این شاگردان، آب را نه فقط در کتاب علوم،
بلکه در دل زن، در دل خاک، در دل خویشتن بیابند.

باد لحظه‌ای آرام گرفت.
آه، چه آرامشی داشت آن سکوت!
شاید آناهیتا، گوش می‌داد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر