فصل سیوچهارم: آتشی که هرگز خاموش نشد
آن روز، شاگردان مدارس
بیدیوار از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان و حتی چند نفر از اورمیه و سنه، در
میان یکی از گشتوگذارهایشان، به سایه چناری کهن رسیدند. کنار چشمهای سرد
نشستند. صدای پرندگان با شرشر آب آمیخته بود.
یکی از استادان، مردی
لاغراندام و چشمروشن از هورامان، قامت برافراشت و گفت:
ــ «فرزندانم، یادتان
باشد… سرزمین ما، کوردستان، از همان دم که جهان
چشم بر بلندیهای زاگرس گشود، میدان نبردی میان روشنایی و تیرگی، عشق و تباهی، آزادی
و ستم بوده است.»
بچهها ساکت ماندند.
استاد ادامه داد:
ــ «از مادیان برایتان
بگویم؛ از هوخشتره، آن روز که بر سپاه آشور تاخت. سواران او همچون عقاب، از کوههای
زاگرس بر دشمن فرود آمدند. آری، کوردان نخستین نگاهبانان آزادی بودند؛ یاران نور،
پاسداران آیین روشنایی.»
سپس رو به قلل لرستان
کرد و افزود:
ــ «از ساسانیان بگویم،
زمانی که کوههای زاگرس پناه آزادگان بود و هر دالانی، پناهگاهی برای آنکه از جور
گریخته بود.»
صدایش لرزید وقتی گفت:
ــ «و از روزی بگویم که
فاتحان عرب آمدند؛ شمشیر بر فرق عشق نهادند، معابد را ویران کردند، هورمزگان را
سوزاندند، اسیران را به بند کشیدند. اما باز در میان آن سیاهی، شعری ماند:
هورمزگان رَمان، ئاتران
کوژان
ویشان شاردهوه گهورهی
گهوره کان
زوورکاری عاره ب کردنه خاپور
گنائی پاله، ههتا شاره زوور...»
استاد چشمانش را بست و
گفت:
ــ «یعنی معابد را
سوزاندند، بزرگان را پنهان کردند، مردان را در خون غلتاندند… اما این پایان نبود.»
کودکان با دهان نیمهباز
گوش میدادند. استاد از سلحشوران گفت: از حسنویه و مروانیان، از صلاحالدین ایوبی
که از دل خاکستر، بذر آزادی رویاند. از مغول و تیمور گفت، از زخمهای بزرگ
کوردستان، اما نه از خاموشیاش.
ــ «از صفویان نیز
بگویم؛ که شمشیر مذهب بر سینهی کوردستان نشست. اما بدانید: عشق آزادی در دل این
مردم خاموش نشد.»
استاد مکثی کرد. صدایش
آرامتر شد:
ــ «کوردستان یک جغرافیا
نیست، فرزندانم. یک کتاب است؛ کتابی که صفحههایش با خون و نور نوشته شده. صفحهای
از آن از مادیان، صفحهای از ایزدی و زرتشت، صفحهای از سلحشوران، و صفحهای هم از
شما، از ما.»
چشمانش را بست، نفسی
کشید و گفت:
ــ «یادتان باشد…
تا عشق هست، راه هست.
تا راه هست، آزادی هست.
تا آزادی هست، کوردستان
هست.
و تا کوردستان هست،
زندگی هست. زندگیای که از دل درد، عشق میزاید؛ از دل ستم، آزادی؛ و از دل تیرگی،
روشنایی.»
یکی از شاگردان آهسته
پرسید:
ــ «استاد، یعنی ما هم
میتوانیم آن روشنایی را بسازیم؟.»
استاد لبخندی محو زد:
ــ «بله… هرکدام از شما داستان کوچک خودش را بنویسد؛ از عشق،
از درد، از آزادی که آرزو دارد. فردا، همین داستانهای کوچک کنار هم، کوردستان را زنده
نگاه خواهند داشت.»
شاگردی دیگر با تردید
پرسید:
ــ «یعنی کوردستان همیشه
زنده میماند؟.»
استاد دوباره گفت، این
بار آهستهتر و عمیقتر:
ــ «بله… تا عشق هست، راه هست.
تا راه هست، آزادی هست.
تا آزادی هست، کوردستان
هست.
و تا کوردستان هست،
زندگی هست.»
سپس، همچون وردی کهن،
زیر لب زمزمه کرد:
هورمزگان رَمان، ئاتران
کوژان…
باد، زمزمه را با خود
برد. شاگردان، بیصدا، دفترهای کوچکشان را بیرون آوردند و هرکدام آغاز به نوشتن
کردند؛ داستانی کوچک، که شاید فردا، بخشی از داستان بزرگ کوردستان شود.
داستانهای کوچک،
روشنایی بزرگ
شب، آرام بر اردوگاه
سایه انداخته بود. آتش هنوز میسوخت و شعلههایش، چهرهی کودکان را روشن میکرد.
هرکدام دفترچهی کوچکی در دست داشتند؛ همانها که استاد ازشان خواسته بود در آن
«داستان کوچک خودشان» را بنویسند.
استاد لبخندی زد و گفت:
ــ «امشب کلاس با من
نیست. امشب کلاس با شماست. بیایید، هرکدامتان بخشی از نور دلتان را برای دیگران
بخوانید.»
پسری از ایلام نخستین
نفر بود. برگهاش را گشود و با صدایی کمی لرزان گفت:
ــ «من نوشتم که اگر کوههای
زاگرس حرف میزدند، میگفتند: ما همیشه ایستادهایم، برای اینکه شما بچهها آزاد
باشید. من میخواهم مثل کوه باشم؛ سخت، اما نگهبان.»
کودکان دست زدند.
دختری از سنه، آرام و
جدی، برگهاش را بالا گرفت:
ــ «من نوشتم که
مادربزرگم میگفت: هر بار گل میچینید، با خاک حرف بزنید. من هم نوشتم که روزی،
وقتی بزرگ شدم، به بچههایم یاد میدهم قبل از هر کاری، با زمین حرف بزنند. چون
زمین مادر ماست.»
اشک در چشمهای استاد
برق زد.
پسری از کرماشان گفت:
ــ «من نوشتم که آزادی،
مثل پرنده است. اگر قفس بسازی، نمیماند. باید دستهایمان را باز کنیم و بگذاریم
پرواز کند. من میخواهم آزادی را در شعرهایم پرواز بدهم.»
دختری از اورمیه برگهاش
را بالا گرفت:
ــ «من نوشتم که رودخانهها
همیشه راهشان را پیدا میکنند. هرچقدر سنگ جلوشان باشد، باز به دریا میرسند. من
میخواهم مثل رود باشم؛ آرام اما پیوسته، کوچک اما ماندگار.»
پسری کوچک از لرستان، با
هیجان گفت:
ــ «من نوشتم که آتش
خاموش نمیشود. حتی اگر خاکسترش کنند، باز یک روز شعله میکشد. من میخواهم آن
شعله باشم.»
صدای تحسین بچهها بلند
شد.
استاد از هورامان سر
تکان داد و گفت:
ــ «دیدید؟ اینها داستانهای
کوچک شماست. اما همین داستانهاست که روزی، کتاب بزرگ کوردستان را دوباره خواهد
نوشت. هرکدام شما چراغی هستید. چراغها کنار هم، آتشی میشوند که هرگز خاموش نمیشود.»
هیوا هم، در سکوت، به
شاگردان نگاه میکرد. در نگاهش غرور و امید موج میزد. او میدانست، این بچهها
دیگر تنها شنوندهی تاریخ نیستند؛ نویسندگان تاریخ آیندهاند.
باد شبانه میان شاخههای بلوط پیچید. آتش، همچنان میسوخت. و در دفترچههای کوچک کودکان، کوردستانی تازه آغاز به نوشتن کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر