چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۴۰۴

فصل سی وچهارم: آتشی کە هر گز خاموش نشد



فصل سی وچهارم: آتشی کە هر گز خاموش نشد

«آری، این داستان را یکی از استادان مدارس بی‌دیوار، کنار چشمه‌ای سرد و زیر چناری کهن، برای شاگردانش کە بە اردو آمدە بودند، روایت کرد. استاد، مردی لاغراندام و چشم‌روشن، از تاریخ می‌گفت:

« یادتان باشد، فرزندانم، سرزمین ما، کوردستان، از آن آغاز که جهان، چشم بر بلندی‌های زاگرس گشود، میدان رویارویی روشنایی و تیرگی، آزادی و ستم، عشق و تباهی بوده‌است

 

« استاد از مادیان گفت، از هوخشتره، از آن روزی که هوخشتره، پادشاه مادی، راه بر لشکریان آشور بست، و سوارانش مانند عقاب از کوه‌های زاگروس بر سر دشمنان یورش بردند. از آن‌جا گفت که کوردان، نخستین نگهبانان آزادی بودند، یاران زرتشت، نگاه‌بانان‌ آیین روشنایی.

« استاد از ساسانیان گفت، از زمانی که کوه‌های زاگرس، معبد آزادگان بود، و دالاهو، پناه هر آن‌کسی که از ستم گریخته بود.

 

« استاد از ظهور اسلام گفت، از آنگاه که عرب‌های فاتح، شمشیر بر فرق عشق نهادند، معابد را ویران کردند، "هورمزگان" را سوزاندند و اسیران را از شهر زور به بند کشاندند. اما استاد، بغض‌آلود، شعر "هورمزگان" را زمزمه کرد:

 

«هورمزگان رمان، ئاتران کوژان

ویشان شارده‌وه گه‌وره‌ی گه‌وره‌کان

زوورکاری عاره‌ب کردنه خاپور

گنائی پاله، هه‌تا شاره زوور»

 

« یعنی: معابد را سوزاندند، بزرگان را پنهان کردند، عرب‌های ستمگر، روستا را به یغما بردند، زنان را اسیر، مردان را در خون غلتاندند. آیین ایزدی و زرتشت  تنها ماند، بی‌یار، بی‌کس… اما این پایان راه نبود.

 

« استاد از سلحشوران محلی گفت، از حسنویه و مروانیان، از ایوبیان و صلاح‌الدین، از آنان که از دل خاکستر، بذر آزادی رویاندند. استاد از تیمور گفت، از یورش مغول، از آن‌هنگام که کوردستان، تن زخمی‌اش را پنهان کرد، اما جانش را به باد نداد.

 

«استاد از صفویان گفت، از آن روزگار که شمشیر مذهب، سینه کوردستان را درید، اما عشق آزادی را در دل مردمانش خاموش نساخت.

 

«استاد گفت که کوردستان، نه یک تکه از جغرافی، بلکه کتابی از عشق و آزادی‌ست. صفحه‌ای از آن، از مادیان، صفحه‌ای از آن، از ایزدی و زرتشت، صفحه‌ای از آن، از آزادی‌خواهان و سلحشوران. صفحه‌ای هم از تو، از من، از ما.

 

« نگاهش را از روی تک‌تک شاگردانش گذراند، چشمانش را بست، نفسش را بیرون داد، و گفت:

 

« یادتان باشد، کودکانم، تا عشق هست، راه هست

تا راه هست، آزادی هست

تا آزادی هست، کوردستان هست

و تا کوردستان هست، زندگی هست، زندگی‌ای که از دل درد، عشق می‌زاید، از دل ستم، آزادی، از دل تیرگی، روشنایی»

 

«شاگردان ساکت ماندند، گویی وزش بادی از میان علفزار، آنان را بیدار کرد، بادی که هنوز نجوایی از آن شعر را بر لب داشت، بادی که هنوز از عشق، آزادی، و سرزمینشان، "کوردستان"، سخن می‌گفت…

 

استاد روی تخته‌ی چوبی تکیه داد، نگاهی به چشمان منتظر دانش‌آموزانش انداخت، لبخندی محو زد، و آرام گفت:

 

« استاد: یادتان باشد… کوردستان تنها یک نام روی نقشه نیست. تنها کوه، دشت، یا روستا هم نیست

دانش‌آموز: یعنی چی استاد؟

« استاد: یعنی… کوردستان، نوری است که از دل تاریکی بیرون می‌زند. عشق کوچک تو، آزادی کوچک او، درد کوچک من… همگی کنار هم، یک روشنایی بزرگ می‌شوند.

 

« دانش‌آموز: استاد، یعنی ما هم می‌توانیم آن روشنایی را بسازیم؟»

استاد: بله… هرکدام از شما، داستان کوچک خودش را بنویسد. از عشقش، از دردش، از آزادی‌ که آرزویش را دارد.

دانش‌آموز: برای چه استاد؟

« استاد: برای این‌که فردا، وقتی دیگر این‌جا نیستیم، داستان‌های کوچکتان کنار هم، دوباره عشق، آزادی، و کوردستان را زنده کنند.»

 

دانش‌آموز: یعنی… کوردستان همیشه زنده می‌ماند؟

« استاد دوبارە  (با لبخندی عمیق): بله… تا عشق هست، راه هست،

تا راه هست، آزادی هست،

تا آزادی هست، کوردستان هست

و تا کوردستان هست، زندگی هست

 

«استاد چشم بست، نفسی عمیق کشید، و زمزمه کرد:

«هورمزگان رمان، ئاتران کوژان»

 

«دانش‌آموزان، ساکت و متفکر، هرکدام، دفتر کوچکشان را برداشتند، تا داستان کوچک خویش را بنویسند… داستانی که شاید، فردا، بخشی از داستان بزرگ کوردستان شود.»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر