چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

فصل هفدهم: دروازه‌های خاموش

 

فصل هفدهم دروازه‌های خاموش 

باد گرم عصرگاهی، بوی خاک و آتش را از دامنه‌های کوه شنگال به دشت می‌آورد. آسمان، رنگی میان سرخ و خاکستری داشت؛ گویی خورشید هم نمی‌خواست به این زمین غمزده پشت کند.

هیوا آرام از پیچ‌ وخم جاده خاکی پایین می‌آمد. کوله‌ای کهنه بر دوش داشت و عصای چوبی‌اش هر چند قدم یکبار بر سنگها ضربه می‌زد. الان هیوا هجده سال بیشتر نداشت، اما در نگاهش سنگینی سالهای یک مرد سی‌ ساله موج می‌زد. شاید چون در کودکی، مادر و خواهر کوچکش را در همان روزی از دست داده بود که پنج کامیون پر از مواد منفجره، اردوگاه آوارگان ایزدی در اطراف نینوا را به جهنمی بی‌انتها بدل کرد. هزار زن و کودک، در چشم‌ به‌همزدنی خاکستر شدند و او، به شکلی معجزه‌آسا، از زیر آهن و آتش بیرون کشیده شد.

آن روز، شعله‌های مرگ، بذر مکاشفه را در دلش کاشتند. سالها بعد، در یکی از همان شبهای بی‌پایان تبعید،برای چندمین بار شیخ اشراق را در خوابی روشن  در حیاط مدرسه لالش نوین دید که به او گفت:

« ای پسر نور، زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها رها کنی. مدرسه‌هایت را در هوای آزاد بساز، جایی که آسمان سقف باشد و زمین محراب .». 

اکنون، هیوا به شنگال برگشته بود تا نخستین مدرسه بی‌دیوار را بنا کند. جایی نه برای تکرار درسهای قدرتمندان، که برای زنده کردن ریشه‌های فراموش‌شده.

یک روز، در دامنه کوه، زیر سایه بلوطی کهنسال، حلقه‌ای از شاگردان با استاد شان از همان دیار جمع شدند: دختران ایزدی که هنوز رد زنجیرهای داعش بر مچ دستشان مانده بود، پسران یارسان که نسلها هویت خود را پنهان کرده بودند، شبکها، زرتشتی‌ها، مسلمانان و حتی بی‌ دینهایی که از جستجوی حقیقت به این حلقه آمده بودند.

پس از آنکه استاد، درس تاریخ را با موضوع انکار آیینهای باستانی در زیر سایه خلافت راتمام کرد، کلاس را به هیوا واگذار کرد. 

هیوا، با صدایی آرام ولی نافذ، گفت:

«  خوشحالم که شما را می بینم  در این مدرسه که از روستاها و  شهرها و اطراف استان نینوا آمده اید ، تا حقیقت را دریابید که چرا پدران ما سکوت کردند؟ چرا مادرانمان دعاهایشان را فقط در تاریکی زمزمه کردند؟»

پسری از میان جمع گفت:

«چون می‌ترسیدند. اگر می‌دانستند کی هستیم، ما را می‌سوزاندند.»

دختری ایزدی، با چشمانی که از آفتاب کویر رنگ گرفته بود، آهسته گفت:

«سالها گفتم مسلمانم تا به مادرم آسیبی نرسانند.»

هیوا نگاهش را به آسمان دوخت:

«اما تا کی می‌توان از نور فرار کرد؟ نور، حتی اگر پنهانش کنی، از زیر در بسته هم راهش را پیدا می‌کند.»

سپس، داستانی از مکاشفه خود با شیخ اشراق را بازگو کرد:

«در عالم مثال، پرنده‌ای طلایی هست که رازهای نخستین را بر بال دارد. اما او تنها بر شانه کسی می‌نشیند که جرأت نگاه کردن در آینه جانش را داشته باشد. امروز، من پرنده را بالای این حلقه می‌بینم»

سکوتی ژرف افتاد. تنها صدای باد و خش‌خش برگها بود. 

هیوا ادامه داد:

«قرار نیست انتقام بگیریم. قرار نیست نفرت بیافرینیم. ما باید حقیقت را به شعر بازگردانیم، به موسیقی، به داستان و به فلسفه. این مدرسه‌ها، خاکستر کینه نیستند، چراغهای بیداری‌اند.»

شاگردی یارسان پرسید:

«استاد، ما که از یک دین و یک شاخه نیستیم، پس چه چیزی ما را به هم پیوند می‌دهد؟»

هیوا لبخند زد:

«شاید نه از یک شاخه، اما از یک ریشه‌ایم و آن ریشه، نور است. نوری که از کوههای ما تا دل تاریخ می‌رود و هر بار که خواستند خاموشش کنند، شعله‌ورتر شد.»

 

آن روز، نخستین کلاس بی‌دیوار شنگال پایان گرفت. اما همه می‌دانستند این تنها آغاز است؛ آغازی که از دل خاکستر، مسیر خود را به همه کوهها و دشتهای کوردستان باز خواهد کرد.

 

شعله‌هایی که دیوار نمی‌شناسند

خبر «مدرسه بی‌دیوار شنگال» مثل نسیمی بهاری از کوهها گذشت و به دشتها رسید. در روستاهای دورافتاده بهدینان، در کوچه‌های باریک حلبچه، در دشتهای کرکوک و حتی در حیاطهای کوچک هورامان، ایلام و لورستان، پیرمردان قصه‌گو و زنان کتابخوان، از هیوا و حلقه شاگردانش حرف می‌زدند.

گفته می‌شد که در آن کلاسها، هیچ پرچمی جز آسمان نیست، هیچ دیواری جز دایره همدلی، و هیچ قانونی جز جستجوی حقیقت. هر کس می‌توانست بیاید: چوپان یا دانشجوی فلسفه، دختر نوجوان یا پیرزن حافظ شعرهای کهن.

یکماه بعد، دو جوان ایزدی که از شاگردان هیوا بودند، به دهوک رفتند و زیر درختان انار، کلاس دوم را برپا کردند. سه هفته بعد، جوانی یارسان از کرمانشاه، با الهام از آن حلقه، نخستین مدرسه بی‌دیوار روژهلات را در باغی قدیمی برپا نمود. 

هیوا، در نامه‌ای که برایشان فرستاد، نوشت:

«مدرسه بی‌دیوار یعنی جایی که سقفش آسمان باشد تا افق نگاهت محدود نشود. یعنی کتابت، سنگی باشد که روی آن می‌نویسی، یا برگی که از درخت افتاده. یعنی معلم و شاگرد، هر دو در جستجوی یک نور باشند.»

پیر روشنا نیز، وقتی از گسترش این حلقه‌ها شنید، گفت:

«این همان حکمتی است که شیخ اشراق در گوش من زمزمه کرد: نور را نمی‌توان در قفس گذاشت، حتی اگر قفسش از طلا باشد.» 

برای همین پیر روشنا بنا به سفارش شیخ اشراق،تصمیم گرفت در این راه یار و همراه هیوا باشد، تا این مدرسه ها  به بهترین شیوه اداره شوند و شاگردان این مدارس، فلسفه و شیوه درست زندگی کردن را یاد بگیرند و در سفر اشراقی به هر چهار بخش کوردستان هیوا تنها نباشد.

اما گسترش مدارس بی‌دیوار، تنها یک حرکت آموزشی نبود؛ آرام‌ آرام به جنبشی فرهنگی-فلسفی بدل شد. در حلقه‌ها، تاریخ واقعی کوردستان روایت می‌شد، داستانهای ممنوعه یارسان و ایزدی و علوی گفته می‌شد، و فلسفه اشراق با اسطوره‌های کوهستان پیوند می‌خورد.

حتی در شهرهایی که سایه امنیتی سنگینی داشت، مردم پنهانی حلقه‌هایی کوچک برپا می‌کردند. یک معلم زن از ارومیه نوشت:

«هر بار که کلاس شروع می‌شود، حس می‌کنم از تاریکی یک تونل به نور بازگشته‌ام.»

و هیوا در پاسخ نوشت:

«همین حس، یعنی فلسفه زنده است 

 

تا پیش از پایان زمستان، مدارس بی‌دیوار در بیش از سی نقطه از کوردستان برپا شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر