فصل بیستوسوم: چهار پیام
برای صدای گل و آتش کوهستان
در یکی از روزها، هیوا در
کنار چشمهای زلال، مدرسهای بیدیوار را برپا کرده بود. آنجا نه دیواری میان شاگردان
و کوهستان بود و نه فاصلهای میان دلها و طبیعت.
استاد آن کلاس پیرمردی خردمند
از هورامان بود؛ نامش خانی. سینهاش پر از حکایتها و افسانههای کهن. او که با هر چین
پیشانیاش قصهای نهفته داشت، رو به شاگردان کرد و گفت:
ــ امروز شما را به سفری میبرم، سفری نه به سرزمینهای دور، بلکه به دل همین خاک و کوه و جنگل.
آن روزگار، هنوز دیوارها
میان انسان و طبیعت کشیده نشده بودند. کودکان در آغوش سبزهها و سنگها، پای سخن پیران
مینشستند. تختهسیاهشان پرواز پرندگان بود، دفترشان بوی خاک پس از باران، و موسیقیشان
صدای شمشال چوپانان.
هر هفته، زنی سالخورده از
دل هورامان برای بچهها افسانه میگفت؛ افسانههایی نه از دیو و اژدها، بلکه از احترام،
توازن و روشنایی.
خانی همان رسم کهن را زنده
کرد و برای شاگردانش چهار افسانه بازگفت:
۱. 🌸 افسانه «گولی در خاک»
روزی پسربچهای در دامنههای
پاوه خواست گلی در خاک بکارد. مادرش آهی کشید و گفت:
ــ گلم، خاک را اینگونه
زخمی نکن...
پسرک پرسید: « مگر خاک زنده
است؟»
مادر لبخند زد: «خاک، مادر
ماست. ریشهی همه زندگی از اوست.»
از آن روز، پسرک پیش از چیدن
هر گل، با خاک سخن میگفت، از او اجازه میخواست. و گلها نرمتر و شادتر در دستانش مینشستند.
۲. 🔥 افسانهی « ئاگر و پیر شالیار»
در سرمایی سخت، آتشی در دهکدهای
خاموش شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. کودکی لرزان پرسید:
ــ آیا تاریکی دشمن ماست؟
پیر ده، که از تبار پیر شالیار
بود، پاسخ داد:
ــ نه فرزندم... تاریکی دشمن
نیست؛ جایی است که نور میخواهد دیده شود.
مردم شاخهای خشک سوزاندند،
آتش بازگشت و خانهها روشن شد. از آن روز کودکان آموختند: نور و تاریکی، زن و مرد،
شب و روز... همه در پیوندند و بییکدیگر معنا ندارند.
۳. 🌬️ افسانه «نفسی کلهور»
دخترکی در دره کلهور با
باد سخن میگفت. مردم به او میخندیدند، اما او ایمان داشت.
سالی بیباران رسید. همه
ناامید شدند جز همان دختر. هر روز میگفت:
ــ بادا، مهربانم! ابرهای
باران زا را به دیار ما بفرست.
روزی ابر آمد و باران بارید.
مردم دریافتند که حتی باد هم روح دارد، حتی خاک میفهمد و به مهربانی پاسخ میدهد.
۴. 🌱 افسانهی «صدای دارستان»
پیرمردی در شینوه تنها یک
تبر داشت و میخواست درختی ببرد. کنار درخت ایستاد و گفت:
ــ اگر شما راضی باشید، مرا
ببخشید. من نیازمندم.
درخت با خشخشی آرام گفت:
«ببر، اگر نیازمندی... اما تنها مرا، نه خانوادهام.»
پیرمرد همان یک درخت را برید
و چوبش گرمای چند خانواده را فراهم کرد. کودکان آموختند: هیچ درختی بیصدا نمیمیرد،
هیچ جنگلی بیدلیل نمیگرید.
🌿 این بود مدرسهای
بیدیوار؛ جایی که نه نمرهای بود، نه تنبیهی و نه اجبار. آموزش در آنجا آواز بود،
قصه بود، و مهربانی.
و فلسفهی زندگی چنین آموخته
میشد:
« ما جزئی از طبیعتیم، نه
فرمانروای آن.
اگر درختی بگرید، روحمان
تاریک میشود.
اگر برگی بخندد، جانمان روشن
خواهد شد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر