جمعه، تیر ۰۶، ۱۴۰۴

فصل سی وششم: "در کوههای نور، آن‌ سوی دیوار زمان"

فصل سی‌وششم: در کوه‌های نور، آن‌ سوی دیوار زمان

خورشید نرم‌نرمک از پشت کوههای زاگرس سر برآورد. مه صبحگاهی دشتهای کرمانشاه را چون پرده‌ای نقره‌ای پوشانده بود. پرندگان آوازشان را با بانگ اذان در هم می‌آمیختند و زندگی دوباره آغاز می‌شد.

دانش‌آموزان مدارس بی‌دیوار، از ایلام ، لرستان ، کرمانشاه و هورامان، کوله‌های ساده‌شان را بر زمین نهاده بودند. در دل کوله‌ها کتاب و دفتر بود، اما بیش از آن، رویا، اشتیاق و پرسشی در دل هر کودک موج می‌زد: «راه روشنایی چیست؟»

در مرکز اردو، کنار چادری ساده، پیرمردی نشسته بود با ریشی سپید و چشمانی ژرف. ردایی ساده بر دوش داشت، اما نوری پنهان در نگاهش بود. او پیر روشنا بود؛ استاد اشراق مدارس بی‌دیوار. می‌گفتند در جوانی‌اش در کوهها و غارها به دنبال حقیقت دویده، سالها با نسیم و ستاره راز گفته، و از دل تاریکی، نور را یافته است.

وقتی کودکان گرد او نشستند، پیر روشنا دست بر سینه گذاشت و با صدایی گرم گفت:

ــ «فرزندان نور! امروز می‌خواهم شما را به سفری ببرم... سفری نه با پا، بلکه با دل. سفری که سهروردی، شیخ اشراق، آن را پیموده بود. داستانی از عشق می‌گویم... عشقی که از نور زاده می‌شود و به نور بازمی‌گردد.»

چشمان کودکان برق زد. یکی آرام پرسید:


ــ «پیر، عشق یعنی چه؟.»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:


ــ «عشق، فرزند عقل است؛ اما نه آن عقلی که فقط حساب و کتاب می‌کند. عقلی که از نور سرچشمه می‌گیرد. سهروردی می‌گفت: نخستین چیزی که خدا آفرید، عقل بود. و از دل عقل، سه گوهر پدید آمدند: حُسن، عشق و حُزن.»

کودکی با لهجه لری پرسید:


ــ «پیر جان! حُزن یعنی چی؟.»

پیر پاسخ داد:


ــ «یعنی اندوه... رفیق همیشگی عشق. عشق بدون اشک، مانند ستاره‌ای بی‌آسمان است.»

سپس با نگاهی عمیق ادامه داد:


ــ «می‌گویند روزی این سه برادر نورانی از آسمان به زمین آمدند. حُسن بر چهره‌ی یوسف تابید. عشق در دل زلیخا نشست. و حُزن در چشم یعقوب جاری شد تا خانه‌اش، بیت‌الاحزان گردد.»

سکوتی بر دشت نشست. نسیم نیز انگار برای لحظه‌ای خاموش شد.

پیر روشنا ادامه داد:


ــ «عشق همان پیچک نورانی است که بر درخت جان می‌پیچد. آن را می‌گیرد، می‌فشارد، و از جسم می‌رهاند تا روح را جاودانه سازد.»

پسربچه‌ای از ایلام با تردید پرسید:


ــ «یعنی عشق ما رو از بین می‌بره؟.»

پیر دست بر شانه‌اش گذاشت:


ــ «نه عزیزم. عشق تو را از "خود" می‌گیرد تا به نور بسپارد. اما پیش از آمدن عشق، باید گاو نفس را قربانی کنی؛ گاوی با دو شاخ: حرص و امید بی‌جا. تا آن گاو در خانه‌ات باشد، عشق وارد نمی‌شود.»

او به کوه روبرو اشاره کرد:


ــ «ببینید! سهروردی می‌گفت همه‌ی عالم عاشق است؛ حتی سنگ، حتی درخت. وقتی درخت رو به آفتاب خم می‌شود، همان عشق است: شوق رسیدن به نور.»

دختری از لرستان گفت:


ــ «یعنی ما هم می‌توانیم عاشق خدا بشویم؟.»

پیر روشنا چشمانش را به آسمان دوخت، اشکی بر گونه‌اش لغزید و گفت:


ــ «خدا، نور است. زیباترین معشوق همین نور است. عشق، میهمان خانه‌هایی می‌شود که از وابستگی خالی شده باشند. اول اندوه می‌آید، خانه را می‌روبد، بعد عشق قدم می‌گذارد.»

کودکی با لبخند گفت:


ــ «پس عشق، مهمون ا‌ست؟.»

پیر خندید:


ــ «آری عزیزم، مهمانی از دیار نور... اما فقط به خانه‌هایی می‌آید که صدای حقیقت را شنیده باشند.»

باد دوباره وزیدن گرفت. شاخه‌ها خم شدند، چنانکه گویی خودشان هم عاشق نورند. بچه‌ها در دلشان چیزی حس کردند که نه در دفتر نوشته می‌شد و نه در کتابی یافت می‌شد؛ تنها می‌شد با دل لمسش کرد.

پیر روشنا برخاست، ردایش در باد لرزید و گفت:


ــ «اکنون بروید در کوه قدم بزنید. با سنگها بنشینید، با رود نجوا کنید، با درختان گوش بسپارید... شاید عشق را در برگی بی‌صدا یا اشکی بی‌علت بیابید.»

کودکی با صدای آرام پرسید:


ــ «پیر، اگر پیداش کردیم، چه کنیم؟.»

پیر لبخند زد:


ــ «هیچ‌چیز... فقط گوش کنید. عشق سخن نمی‌گوید؛ آه می‌کشد.»

و آنگاه از چادر بیرون رفت؛ نسیم عبایش را چون پرچمی نورانی در هوا به اهتزاز درآورد.


روز بعد

صبح که دوباره بچه‌ها گرد آمدند، پیر روشنا برگشت. دستی بر خاک گذاشت و با انگشت بر سنگی درختی با پیچکی رسم کرد.

ــ «فرزندانم! دیروز گفتیم از عقل سه فرزند زاده شد: حسن، عشق و حُزن. امروز بیاموزید که عشق چون عشقه است؛ پیچکی که بر جان می‌پیچد و آن را به آسمان می‌برد. زلیخا نخست عاشق ظاهر یوسف شد، اما وقتی از همه‌چیز تهی گشت، دانست که او نوری از حقیقت است. آنگاه عشقش پاک شد، و یوسف بر تخت دلش نشست.»

نگاهش را به همه دوخت:


ــ «شما هم می‌توانید عاشق شوید... اما نخست باید خود را بشناسید، نفس را رام کنید، و دل را به سوی نور بگشایید. آنگاه، نه تنها عاشق می‌شوید، بلکه خودتان به شعله‌ای از آن عشق ازلی بدل می‌گردید.»

پیر روشنا ایستاد، دست به آسمان بلند کرد و زمزمه کرد:


ــ «عشق، راهی است که از دل انسان تا خدا کشیده شده. هرکه آن را بیابد، هر جا که باشد، چه در کوههای ایلام، چه در دشتهای لرستان و چه در کرمانشاه، باز به آسمان خواهد رسید...»

 ادامه داستان در کوههای نور، آن‌سوی دیوار زمان

صبح روز بعد، وقتی پرتوهای خورشید از قله‌های زاگرس سرازیر شد، بچه‌ها با اتوبوس به سوی طاق‌بستان رهسپار شدند. در راه، پیر روشنا در سکوت نشسته بود، چشمانش به دوردست دوخته شده، گویی از پس پرده زمان، گفتوگوی شاهان و فرزانگان را می‌شنید.

وقتی به دامنه کوه رسیدند، شاگردان با شگفتی به سنگ‌نگاره‌های ساسانی نگاه کردند: شکارگاه خسرو پرویز، اسب‌های بالدار، نیزه‌های برافراشته، و تاجگذاری شاهان.

پیر روشنا جلو آمد، کف دستش را بر سنگها گذاشت و گفت:

ــ «فرزندانم، نگاه کنید... این سنگ‌ها خاموش نیستند. هر خط و هر نقش، نوری پنهان در دل دارد. این‌جا خسرو پرویز ایستاده، اما آیا تنها یک شاه بود؟ نه... او نمادی از طلب قدرت بود. و شیرین، نماد طلب عشق. و این کوه‌ها، نماد راهی که میان این دو کشیده شد؛ راهی پر از نور و پر از حزن.»

یکی از بچه‌ها با صدایی پرشوق پرسید:


ــ «پیر جان! یعنی این سنگها هم عاشق‌اند؟.»

پیر لبخندی زد:


ــ «آری عزیزم. هر چیزی در این عالم عاشق است. این سنگها قرنهاست که نور خورشید را نوشیده‌اند و عشق‌شان، همین است: نگاهبانی از خاطره‌ها. ببینید چگونه از دل تاریکی تاریخ، امروز در برابر ما ایستاده‌اند. این یعنی عشق... عشقی که حتی مرگ و فراموشی هم نتوانست خاموشش کند.»

پسربچه‌ای از سنه گفت:


ــ «پس استاد، چرا این همه نقش شکار کشیده‌اند؟.»

پیر روشنا آهی کشید:


ــ «زیرا انسان همیشه میان دو راه بوده: راه سلطه و راه اشراق. این نگاره‌ها یادآورند که اگر دل در بند قدرت شود، جان به تاریکی می‌رود. اما اگر دل رو به نور کند، عشق و دانایی بر تخت می‌نشیند.»

سپس دستش را بر تصویر شکارگاه کشید و ادامه داد:


ــ «ببینید، خسرو در میان اسب ها و شکارهاست... اما نور شیرین در دل کوهها ماند. این درس بزرگ تاریخ است: قدرت می‌گذرد، اما عشق، باقی می‌ماند.»

بچه‌ها ساکت ایستاده بودند، انگار صدای پنهان سنگ‌ها را می‌شنیدند. نسیمی از میان درختان کنار حوضچه گذشت. صدای آب، آرامی تازه به دل‌ها بخشید.

پیر روشنا به سوی چشمه کوچک پای کوه اشاره کرد

:
ــ «اینجا، آب همچنان جاری است، همان آبی که در روزگار ساسانی جاری بود. این آب، مثل عشق است... هرگز نمی‌ایستد. اگر گوش کنید، صدای عشق را در خروش این آب خواهید شنید.»

کودکی آرام گفت:


ــ «پیر، یعنی این آتش عشق هیچ وقت خاموش نمی‌شه؟.»

پیر روشنا سر به آسمان گرفت، نوری در نگاهش درخشید و گفت:


ــ «نه فرزندم... عشقی که از نور زاده شود، هرگز نمی‌میرد. این همان عشقی است که سهروردی از آن گفت، که درختان و سنگها و دلهای شما را روشن می‌کند. عشقِ نور، همیشه زنده است؛ حتی اگر هزار سال سنگ و خاک رویش بریزند.»

بچه‌ها هرکدام دست بر سنگی گذاشتند، گویی می‌خواستند بخشی از آن عشق جاویدان را در دلشان نگه دارند.

پیر روشنا با لبخندی آرام ادامه داد:


ــ «و حالا بدانید... شما، نسل فردا هستید. این سنگها اگرچه خاموش‌اند، اما چشم به شما دوخته‌اند. تا روزی برسد که نه فقط قصه خسرو و شیرین، که قصه شما نیز بر سنگهای این سرزمین نوشته شود. اما نه با نیزه و شمشیر... بلکه با نور، عشق و دانایی.»

باد از میان قوس‌های طاق‌بستان گذشت، صدای پرنده‌ای بلند شد، و بچه‌ها دریافتند که درس امروز تنها یک کلاس نبود... بلکه پیمان با تاریخ بود:


پیمان برای پاسداری از نوری که هرگز خاموش نمی‌شود. 🌄✨

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر