فصل سی وششم: "در کوههای نور، آنسوی دیوار زمان"
خورشید نرمنرمک از پشت کوههای زاگرس برآمده بود. نسیمی دلپذیر از دشتهای کرمانشاه میوزید و صدای پرندگان با بانگ اذان صبح در هم آمیخته بود. بچهها از مدارس بی دیواراز سرزمین خورشید، با کولهپشتیهایی ساده اما پر از کتاب، مهر و رویا، از ایلام و لرستان و کرمانشاه گرد هم آمده بودند.
در مرکز اردو، چادری برپا بود. پیرمردی با ریش سپید و چشمانی ژرف کە یکی از استادان مدارس بی دیوار بود، آنجا نشسته بود. نامش استاد اشراق بود؛ مردی که میگفتند در جوانیاش به
دنبال نور رفته و عشق را در کوههای بلند یافته است.
وقتی بچهها دورش نشستند، او دست بر سینه گذاشت و گفت:
«فرزندان نور! امروز داستانی از عشق برایتان میگویم. نه عشقی که در فیلمها و قصهها ببینید، بلکه عشقی که از نور آغاز میشود و به نور بازمیگردد. داستانی که شیخ سهروردی، مرد اشراق و خورشید، آن را از لبِ فرشتگان شنیده بود...»
چشمهای بچهها برق زد. یکی آهسته پرسید: «استاد... عشق یعنی چی؟»
استاد لبخند زد:
«عشق، فرزند عقل است. ولی نه آن عقلی که دو دو تا چهارتا میکند. عقلی
که به نور وصل است. سهروردی گفت که خداوند، نخستین چیزی که آفرید، عقل بود؛ و از
دل عقل، سه فرزند زاده شدند: حُسن،
عشق، و حُزن...»
بچهای از گوشهای با لهجه لری گفت: «استاد! حُزن یعنی چی؟»
استاد آرام پاسخ داد:
«یعنی اندوه، رفیق همیشگی عشق. عشق بدون اشک، مانند ستارهای بدون شب
است.»
و بعد ادامه داد:
«میگویند روزی، عشق و حزن و حسن، سه برادر نورانی، از عالم بالا به
زمین آمدند. حسن بر چهرهی یوسف تابید. عشق به دل زلیخا نشست. و حزن... آه، حزن به
چشمان یعقوب رفت، تا اشک شود و خانهاش، بیتالاحزان گردد.»
سکوتی کوتاه نشست. صدای گنجشکها خاموش شد. باد ایستاد.
استاد ادامه داد:
«اما عشق چیست؟
سهروردی گفت: عشق، آن پیچک نورانی است که بر درخت جان انسان میپیچد،
از ریشه جان مینوشد، او را فانی در تن، و باقی در معنا میکند. عشق مثل گیاهی است
که به دور درخت میپیچد، آنقدر در آغوشش میگیرد که تمام وجودش را مال خود میکند.
جان را به بقا میبرد و تن را به فنا.»
کودکی از ایلام، با چشمانی متفکر گفت: «استاد، یعنی عشق ما رو از بین میبره؟»
استاد دست بر شانهاش گذاشت و گفت:
«نه عزیزم، عشق تو را از خودت رها میکند، تا او شوی.
عشق تو را از نفس میگیرد، تا به نور برساندت. برای همین سهروردی گفت: پیش از آمدن
عشق به شهر دلت، باید گاو نفس را قربانی کنی؛ گاوی با دو شاخ: حرص و امید. تا نفس
را نکشی، عشق قدم نمیگذارد.»
و بعد به کوه روبرو اشاره کرد و گفت:
«ببینید آن کوه را؟ هر سنگش عاشق است، اما نه مثل ما. سهروردی گفت همه چیز در عالم عاشق است. حتی سنگ، حتی گیاه، حتی آسمان. اما هرکدام به اندازه ادراک شان.»
بچهها نگاهشان را به قله دوختند. سکوتی پرهیبت حاکم شد. پسربچهای
از کرمانشاه آرام گفت:
«استاد، یعنی درخت هم عاشقه؟»
استاد با لبخندی گفت:
«بله، وقتی رو به آفتاب خم میشود، میخواهد گرم شود، زیبا شود، بزرگ
شود. آن خم شدن، همان عشق است. عشق یعنی کشش، یعنی گرایش به کمال، یعنی شوق به
نور. حتی تو، وقتی میخواهی درس بخوانی، هنر یاد بگیری، دلت میخواهد بهتر شوی...
یعنی عاشقی!»
دختری از لرستان گفت:
«استاد، یعنی ما میتونیم عاشق خدا بشیم؟»
استاد سر به آسمان بلند کرد و با چشمانی نمناک گفت:
«خدا خودش نور است و نور، زیباترین معشوق است. همه ما، درونمان شوقی داریم، سوزی داریم که از همان نور است. سهروردی میگفت: عشق بندهای است خانهزاد، که در شهرستان ازل بزرگ شده، و حاکم دو جهان است... او با پای اشتیاق، به هر خانهای نمیرود. اول حزن را میفرستد تا خانه را پاک کند... بعد خودش میآید.»
کودکی از ته چادر گفت:
«یعنی عشق، مهمونهست؟»
استاد خندید.
«آری عزیزم! عشق مهمانیست از دیار نور. اما فقط به خانههایی میآید
که در آنها صدای حق را بشنود.»
باد دوباره وزیدن گرفت. شاخههای درختان چون عاشق، به سویی خم شدند.
بچهها در دلشان چیزی را حس کردند. چیزی که نه با کلمه گفته میشد، نه با خط
خوانده میشد... فقط در دل رخ میداد.
استاد برخاست و گفت:
«و حالا که داستان عشق را شنیدید، به کوه بروید. در دل طبیعت قدم بزنید. با باد حرف بزنید. با سنگی بنشینید. با رود بخندید. شاید عشق را در برگ درختی، در شعری بیواژه، یا در قطره اشکی بیعلت دیدید...»
کودک دیگری گفت:
«استاد، اگر دیدیمش، چی کار کنیم؟»
استاد گفت:
«هیچچیز. فقط گوش کنید. عشق حرف نمیزند؛ آه میکشد...»
و بعد از چادر بیرون رفت؛ در حالی که نسیم، پیراهن بلندش را همچون
پرچم نور در هوا به اهتزاز درآورده بود.
در ادمە فصل: روز بعد
استاد، با عبایی که به نسیم کوهستان آرام آرام تکان میخورد، به
آرامی برگشت. لبخندی زد، دستی بر خاک نشست و گفت:
ــ خوب، بچهها... یادتان هست که دیروز دربارهی آفرینش عقل گفتیم؟
همان گوهر نخستین که خدا آفرید؟
همه با چشمانی درخشان سر تکان دادند. یکی از بچهها گفت: «آره استاد! گفتی که از عقل، سه فرزند به دنیا آمد: حسن، عشق و حزن...»
استاد با شوق ادامه داد:
ــ آفرین پسرم. بله. و گفتم که وقتی آدم آفریده شد، حسن بر وجودش
تکیه زد، فرشتگان سجده کردند و عشق و حزن، هرکدام به سویی رفتند. حالا بگذارید
ادامهاش را برایتان بگویم...
اینجا بود که استاد، کمی جلوتر آمد، با انگشتی تکهای خاک برداشت و
روی سنگی نقشی زد، شبیه درختی که پیچکی به دورش میپیچید.
ــ ببینید... سهروردی میگوید عشق مثل عشقه است، همان پیچکی که خودش
را دور درخت میپیچد، همهی رطوبت را میگیرد، همهی جان را مینوشد... تا درخت
خشک میشود، ولی جانِ درخت، به آسمانها میرود. انسان هم مثل آن درخت است. عشق که
به دلش افتاد، باید تن را فانی کند تا جان را جاودانه سازد.
یکی از بچهها با شگفتی گفت: «یعنی عشق آدمو میکشه؟»
استاد با نگاهی عمیق و صدایی آرام پاسخ داد:
ــ عشق آدم را نمیکُشد، بلکه آدم را پاک میکند. مثل آتیشی که آهن
را از زنگ میرهاند... عشق هر کسی را به درون خودش راه نمیدهد. اگر کسی را شایسته
بداند، اول حزن را میفرستد. اندوه میآید، در خانهات مینشیند، دل را میتکاند
از همهی وابستگیها... بعد اگر هنوز ایستاده بودی، عشق سر میرسد.
دخترکی از کنار آتش گفت: «استاد! اینا چه ربطی به زندگی ما داره؟ عشق ما که مثل قصههای سهروردی نیس!»
استاد آهسته برگشت و نگاهش را بر بچهها گرداند.
ــ شاید عشق شما شکل دیگری داشته باشد. شاید اسمش امید باشه، یا
اشتیاق به درس خوندن، یا دلتنگی برای مادرتون. ولی سهروردی میگه همش یه چیزه:
"حرکت دل به سوی چیزی که آن را کاملتر از خود میبیند". اگه دنبال
نوری، اگه دلت به طرف چیزی کشیده میشه که فکر میکنی تو رو بهتر میکنه، این یعنی
عشق.
و آنگاه با صدایی رمزآلود ادامه داد:
ــ عشق، مثل حاکمیه که میخواد وارد شهر وجود آدم بشه. اما شرط داره:
باید گاو نفس و قربانی کنی. اون گاوی که دو سر داره: یکی حرص، یکی امید بیجا. اگر
این گاو رو نکشی، عشق هیچوقت وارد شهرت نمیشه.
بچهها یکی یکی ساکت شده بودند. صدای شبنم روی برگها شنیده میشد.
آتش آرام زبانه میکشید.
استاد ادامه داد:
ــ حالا قصهی یوسف و زلیخا رو یادتونه؟ سهروردی میگه زلیخا، اول
دنبال زیبایی ظاهر بود. عاشق پوست بود، نه مغز. اما بعد که از همهچی افتاد، وقتی
فهمید یوسف فقط یک چهره نیست، بلکه نوری از حقیقت است... آن وقت بود که عشقش پاک
شد. از عشق مجازی گذشت، به عشق حقیقی رسید. نفسش رو رام کرد، اون گاو لعنتی رو سر
برید... و اون وقت، یوسف بر تخت دلش نشست.
پس عشق همینطوری نیست که از پنجره بیاد تو... باید اول خونه رو خالی
کنی از هر چی که غیر از نوره. عشق خودش میدونه کجا بیاد، کجا نیاد.
یکی از پسرها، با صدای لرزان گفت: «استاد، یعنی ما هم میتونیم عاشق بشیم؟... از این عشقا... واقعیاش؟»
استاد چشم در چشمش دوخت. نگاهش پر نور شد. دستی به شانهی پسر گذاشت:
ــ تو از نور ساخته شدی، پس حتماً میتونی عاشق نور بشی. فقط باید
بلد باشی چطوری قدم بزنی. از دو وادی باید رد شی: یکی معرفت، یکی محبت. اول باید
بدونی که کی هستی... بعد باید دل بدی. اون وقت، نه فقط عاشق میشی... بلکه خودت میشی
شعلهای از اون عشق ازلی...
و در سکوت شب، استاد برخاست، رو به قله کرد و گفت:
ــ عشق راهیه که از دل انسان، به سمت خدا باز میشه. هر که این راه
رو بره، حتی اگر در کوهستانهای ایلام یا لرستان یا کرمانشاه بزرگ شده باشه... باز
هم به آسمان میرسه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر