🌄: در پرتوی کوه و نور: روایت خسرو، شیرین و سهروردی
برای نسل فردا
صبحی روشن بود که اتوبوس
مدارس بیدیوار، پس از گذر از دشتهای سرسبز لرستان، به سوی کرمانشاه روانه شد. بچهها
پشت پنجره نشسته بودند و چشم در چشم کوههای زاگرس داشتند. در مسیر، پیش از آنکه به
شهر برسند، استاد تصمیم گرفت آنان را به دیدار چند یادگار باستانی ببرد: نیایشگاههای
میترا، بقایای مادها و شکوه سنگنگارههای ساسانی.
همه با شگفتی به ستونهای
سنگی و نقشهای کندهشده بر صخرهها نگاه میکردند. استاد گفت:
ــ «فرزندانم! اینها همه
نشانهاند؛ نه فقط از تاریخ، بلکه از راهی که انسان در جستوجوی نور پیموده است. هر
سنگ، داستانی از عشق و اشراق دارد.»
آنگاه، کنار سایهی
درختی و در دامنهی کوهی، بچهها حلقه زدند و کلاس بیدیوار آغاز شد.
فصل ۱: خسرو و تصویر شیرین
استاد گفت:
«در
روزگار ساسانی، شاهزادهای بود به نام خسرو پرویز. روزی تصویر دختری را دید که دلش
را روشن ساخت. او شیرین بود؛ دختری از دامان همین کوهها. خسرو راهی شد تا او را
بیابد.»
فصل ۲: دیدار با پیر اشراق
«اما
در این راه، خسرو با پیر دانایی روبهرو شد؛ مردی سپیدموی که از حکمت نور سخن میگفت.
همان سخنی که بعدها شیخ شهابالدین سهروردی به زبان آورد:
که جهان چیزی جز نور
نیست، و عشق همان پلی است میان دل انسان و آن نور جاودان.»
پیر به خسرو گفت:
ــ «اگر تنها پیکر شیرین
را بخواهی، راهت گم است. اما اگر نور او را ببینی، خودت نیز نور میشوی.»
فصل ۳: شیرین، دختر کوه
استاد ادامه داد:
«شیرین،
دختری بود که کوه و چشمه معلمش بودند. او آموخته بود که عشق، تنها دلبستگی نیست؛
بازگشت به اصل روشن ماست. به خسرو گفت:
ــ پیش از آنکه با من
یکی شوی، باید خودت را بشناسی. باید بدانی این کوهها چه میگویند، این چشمهها چه
مینوازند.»
فصل ۴: عشق به مثابه نور
خسرو در کوهها ماند، با
ستارگان سخن گفت، با دلش خلوت کرد، تا سرانجام دریافت که:
«عشق،
همان جرقهی نوری است که در آینهی دل پاک جلوه میکند.»
آنگاه بود که به شیرین
بازگشت، و آن دو در پرتو حقیقت، نه تنها با یکدیگر، که با کوه و با جهان یکی شدند.
پایان: صدای معلم بیدیوار
استاد کتابش را بست.
صدایش آرام و روشن بود:
ــ «کودکانم، امروز شما
در همان سرزمین گام نهادهاید که خسرو و شیرین عشق را با نور پیوند زدند، و
سهروردی، حکمت اشراق را از دلش بیرون آورد.
بدانید که داناییِ بیدیوار،
از هزار کاخ بالاتر است. شما، اگر دلتان را روشن کنید، هم میتوانید چون خسرو در
جستوجو باشید، و هم چون شیرین نگهبان زیبایی جان. و از همه مهمتر، هرکدام چراغی
برای فردای کوردستان شوید.»
کودکان به کوه نگریستند؛
خورشید آرامآرام پشت صخرهها پنهان میشد، اما در دلشان نوری تازه آغاز به تابیدن
کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر