جمعه، تیر ۰۶، ۱۴۰۴

فصل سی وپنجم :در پرتوی کوه و نور

 فصل سی وپنجم🌄 :در پرتوی کوه و نور: روایت خسرو، شیرین و سهروردی برای نسل فردا

در بامدادِ یک روز بهاری، آفتاب از پشت کوه‌های زاگرس پوشیده از مه بیرون آمد، و دشتِ باز کرمانشاه را با نوری طلایی بیدار کرد.

دانش‌آموزانی از مدارس بی دیوار، با کوله‌هایشان روی زمین نشستند. درختی ستبر سایه‌اش را بر آنان انداخته بود، و معلمی سال‌خورده، با چهره‌ای چون قله‌های فرسوده اما دل‌زنده، کتابی گشوده در دست داشت.

 

او گفت:

« ای فرزندان خورشید و خاک، امروز قصه‌ای می‌گویم که در همین کوه‌ها رخ داد. اما این فقط قصه‌ی عشق نیست؛ قصه‌ی نور است. قصه‌ای که اگر خوب بشنوید، درون شما نوری برخواهد خاست

 

فصل ۱: خسرو و دیدار با تصویر شیرین

سال‌ها پیش، در دوران ساسانیان، در دربار تیسفون ، شاهزاده‌ای بود به نام خسرو پرویز. روزی نقاشی تصویر دختری را برایش آوردن، دختری که در کوهستان‌های غرب، در سرزمین‌های خوش‌آب‌و‌هوای همین حوالی می‌زیست.

دختر، شیرین نام داشت. از تبار ارمنیان، اما روحش در دامان زاگرس بزرگ شده بود.

 

خسرو مجذوب آن تصویر شد. اما نه فقط به‌خاطر زیبایی‌اش؛ بلکه حسی در دلش برخاست: نوعی روشنایی که نمی‌توانست توصیفش کند.

و گفت: «من باید او را بیابم

 

فصل ۲: راهِ کوه، راهِ روشنایی

خسرو از قصر گذشت، از مرزها عبور کرد و به سوی کوه‌های کرمانشاه آمد. از دره‌های طاق‌بستان و صخره‌های بیستون گذشت.

در این راه، با مردی پیر برخورد کرد. مردی که در تنهایی غاری زندگی می‌کرد. ریشش سپید بود، چشمانش چون ستارگان روشن. او از نسلِ حکمت بود؛ از آیین سهروردی.

 

پیرمرد گفت:

«تو در طلب شیرینی، اما آیا روشنایی را یافته‌ای؟

پیرگفت که وجود انسان، آینه‌ای‌ست که باید از غبار خواسته‌ها پاک شود تا نور در آن بدرخشد.

اگر تنها جسم شیرین را بخواهی، گم می‌شوی. اما اگر نورش را بخواهی، او خود به سراغت خواهد آمد

 

فصل ۳: شیرینِ دانا، دختر کوه

شیرین، دختری بود که از کودکی با آوای چشمه‌ها زیسته بود. درخت‌ها را می‌شناخت، صدای خاک را می‌شنید.

در دل کوه، با فلسفۀ زندگی آشنا شده بود. از پیران نور آموخته بود که عشق، تنها کشش نیست؛ نوعی بازگشت است به اصلِ روشن ما.

 

وقتی خسرو به دیدارش رسید، شیرین گفت:

«پیش از آنکه بخواهی با من یکی شوی، باید بدانی که خودت کیستی. باید بدانی این کوه‌ها چه می‌گویند. این نور که در دل شب می‌تابد، چه رازی دارد

 

خسرو بازگشت. در کوه ماند، شب‌ها با ستارگان نجوا کرد. تا آنکه بالاخره فهمید:

عشق، جرقه‌ای از نور است که فقط در آینه‌ی دلِ پاک، دیده می‌شود.

 

فصل ۴: پیوندی در روشنی

وقتی خسرو با چهره‌ای ساده و نگاهی روشن بازگشت، شیرین لبخند زد.

آن دو، در دل کوه، نه فقط با یکدیگر که با طبیعت، با نور، با حقیقت یکی شدند.

حکایتشان ماند در سنگ‌نگاره‌های طاق‌بستان، در دل کوه بیستون، تا یادآور شود که:

 

«در کوهستان، راهی هست از عشق تا اشراق، از دل تا نور

 

🕊 پایان: صدای معلم بی‌دیوار

معلم کتاب را بست و گفت:

«بچه‌ها، شما امروز در همان کوه‌هایی هستید که شیرین در آن زیست، و خسرو در آن آموخت.

پس بدانید که دانایی در این کلاس بدون دیوار، از هزار کاخ بیشتر ارزش دارد.

و هر کدام از شما، اگر دل را روشن کنید، می‌توانید چون خسرو، راهی شوید برای نور، و چون شیرین، نگهبان زیباییِ جان

 

کودکان، در سکوت، به خورشید نگاه کردند که پشت کوه می‌رفت، ولی نوری تازه در دلشان بیدار شده بود...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر