پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست‌و‌هشتم: دره‌ی فراموش‌شده

فصل بیست‌وهشتم: دره‌ی فراموش ‌شده

از ما نوشتند، بی‌ما نوشتند.

اکنون زمان بازگویی ماست.

نه با خشم، نه با شمشیر،

بلکه با نور واژه و حافظه‌ی کوه.

اتوبوس قدیمی، با صدای خس‌خس موتور، پیچهای کوهستانی دالاهو را پشت سر می‌گذاشت. شیشه‌ها نیمه‌باز بود و بوی خاک و علف تازه، با نسیم خنک صبحگاهی، در میان بچه‌ها می‌چرخید.


پیر روشنا، در صندلی جلو نشسته بود؛ دستش را بر عصای چوبی تکیه داده، و نگاهش در امتداد جاده، گویی در افقی دورتر از دید همه فرو رفته بود.

هیوا کنار او بود. صدای آرام اتوبوس، مجالی برای گفتوگو می‌داد.

پیر روشنا گفت:


ــ «می‌دانی، فرزندم، این سفر تنها دیدن یک غار نیست. این راه، بازگشت به حافظه‌ی فراموش‌شده است. حکمت خسروانی می‌گفت: حقیقت، در کوه‌ها دفن نمی‌شود، تنها صبر می‌کند تا دوباره خوانده شود.»

هیوا آهسته پاسخ داد:


ــ «و این کودکان، همان خواننده گانند. مدرسه‌های بی‌دیوار، چراغی بودند در آغاز راه، اما این سفر، آزمونِ روشنایی است. باید یاد بگیرند حقیقت را لمس کنند، نه فقط بشنوند.»

اتوبوس آرام کنار جاده‌ای خاکی توقف کرد. همه پیاده شدند. مسیر سنگلاخ، آنان را به سوی دهانه‌ی غار کلماکره برد. صدای قدم‌های شاگردان بر خاک، در سکوت کوه طنین می‌انداخت.

پیرمردی از اهالی، با لباس سنتی لُری، در ورودی غار ایستاده بود. چشمانش در تاریکی می‌درخشید. با صدایی پرلرزش گفت:
ــ «اینجا... گنجینه‌ی ساماتورا بود. تاج و زر و جواهر آوردند و پنهان کردند. اما باور کنید، گنج واقعی، این سنگها نیست... حافظه است.»

هیوا اندکی مکث کرد، نگاهی به سیاهی دهانه‌ی غار انداخت، سپس رو به شاگردان گفت:


ــ «بشنوید... اینجا، حافظه‌ای دفن شده است. گنج واقعی نه طلاست، نه نقره. گنج، صدایی ا‌ست که از دل خاک خاموش شد، چون زبانش را بریدند.»

شاگردی نوجوان پرسید:


ــ «استاد، یعنی همه‌ی آنچه در کتابهای تاریخ خوانده‌ایم، دروغ است؟»

هیوا با دستی که خاک را لمس می‌کرد، گفت:


ــ «نه، دروغ نیست... اما ناقص است. حقیقتی ا‌ست که ما در آن جایی نداشتیم. آنانکه قلم در دست داشتند، خود را فرشته نوشتند و ما را دیو. اسطوره‌های ما را اهریمن خواندند، زبانمان را بی‌ارزش کردند، حتی نام کودکانمان را ربودند.»

صدای شاگردی دیگر از میان جمع برخاست:


ــ «یادم هست پدرم می‌گفت، سالها اسم کوردی برای بچه‌ها ممنوع بود...»

هیوا لبخندی تلخ زد:


ــ «و این، تنها آغاز فراموشی بود. هرجا که واژه‌ای را نتوانی به زبان خود بگویی، آنجا حافظه‌ات را از تو می‌گیرند.»

سکوتی عمیق بر جمع نشست. غار کلماکره پیش رویشان دهان گشوده بود، همچون سیاهچالی که اسراری هزارساله را در خود نگاه داشته.

هیوا دوباره گفت:


ــ «اما امروز، وقت بیداری است. نه با خشونت، نه با انتقام... بلکه با پرسش. با بازگشت به فلسفه و طبیعت. با نوری که در وجودتان هست. ما باید حافظه‌ی تبعیدشده را پس بگیریم. هر واژه‌ی کوردی که بر زبان می‌آورید، هر افسانه‌ای که از نو بازگو می‌کنید، تکه‌ای از این حافظه را زنده می‌کند.»

پیر روشنا عصایش را بر زمین کوبید و آرام زمزمه کرد:


ــ «نور، در دل هر کدام شماست. شیخ اشراق می‌گفت: حقیقت، چراغی ا‌ست که از درون می‌تابد. بگذارید، این غار تنها تاریکی نباشد؛ آینه‌ای باشد برای دیدن روشنایی خودتان.»

آن شب، گرد آتشی کوچک در دامنه‌ی کوه نشستند. ستاره‌ها خاموش و شکیبا بر فراز می‌درخشیدند. شاگردان، با نگاهی روشن‌تر، به آسمان چشم دوختند.


نه برای کشف کهکشانها، بلکه برای یافتن راه بازگشت به خویش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر