فصل سیام: درس زندگی خوب
خورشید هنوز از پشت کوههای
زاگرس بالا نیامده بود. مه نازکی روی شاخههای بلوط نشسته بود و نسیم صبحگاهی میان
برگها میرقصید. شاگردان مدارس بیدیوار گرد هم آمده بودند؛ بعضی بر سنگها نشسته،
بعضی روی چمن خیس از شبنم. چشمهایشان پر از انتظار بود.
هیوا در میانشان نشست.
نگاه پر از پرسش کودکان را دید، لبخندی زد و گفت:
ــ «یادتان هست در شب
پیش، از زبان شاهخوشین سخنان بزرگی شنیدیم؟ او از زندگی گفت، از عشق و آزادی، از
راهی که به ستارهها میرسد. امروز میخواهم راز دیگری را برایتان بگویم:
چگونه میتوان یک زندگی
خوب داشت؟.»
شاگردان با دقت گوش
سپردند. هیوا ادامه داد:
ــ «زندگی خوب، مثل یک
افسانه زیباست. مهم نیست چند سال ادامه یابد؛ مهم این است که چگونه روایت شود.
حتی یک روز میتواند چنان خوب زیسته شود که از هزار روز بیمعنی ارزشمندتر باشد.»
او سه واژه را بر خاک
نوشت: شادی، رضایت، آرامش.
ــ «این سه گوهر، پایههای
زندگی خوباند:
🌞 شادی،
یعنی دیدن و شنیدن و چشیدن زندگی. وقتی کنار هم هستید، وقتی از آب چشمهای کوچک مینوشید
یا آواز پرندهای را میشنوید، قدر همان لحظه را بدانید.
🌱 رضایت،
یعنی راهی را بروید که دلتان میخواهد. حتی اگر سنگی بر سر راه باشد، آن سنگ را
پله کنید. انسان تنها زمانی احساس ارزش میکند که راهش از جنس عشق و معنا باشد.
🌊 آرامش،
یعنی جنگ را از دل بیرون کنید. یعنی وقتی چشمها را میبندید، از بودن خود، سبکبال
شوید. زندگی میدان شکست دادن دیگران نیست؛ بستری است برای رشد، عشق و آموختن.»
پیر روشنا که تا آن لحظه
ساکت در کناری نشسته بود، عصایش را بر خاک نهاد و گفت:
ــ «فرزندانم، آنچه هیوا
میگوید، همان است که حکمت خسروانی و فلسفهی اشراق سهروردی نجوا کردهاند. حقیقت،
چراغی است که از درون میتابد. زندگی خوب یعنی آینهی دل را صیقل دهید تا نور در
آن بدرخشد. شادی و رضایت و آرامش، از خود شما برمیخیزد، نه از بیرون.»
شاگردان با شگفتی به او
گوش سپردند. پیر ادامه داد:
ــ «زندگی خوب، هماهنگی
با طبیعت است. هر برگ، هر قطره باران، درسی دارد. اگر با گوش جان بشنوید، خواهید
دید که کوه کلاس است، درخت آموزگار، و نسیم پیامرسان. مدرسهی بیدیوار، یادآور
همین حقیقت است: دانایی در قلب شماست، نه در کتابها.»
هیوا سر تکان داد و
افزود:
ــ «پس، راز زندگی خوب
ساده است:
🌳 بر لحظهی
حال تمرکز کنید،
☀️
شاکر باشید،
🌺 پیوندهای
محبت و دوستی را عمیق کنید،
🏔️ شجاع
باشید و راه دلتان را بروید،
🌊 مراقب
روحتان باشید، چون ارزشمندید.»
کودکی دست بلند کرد و
پرسید:
ــ «یعنی ما هم میتوانیم
زندگیمان را خوب بنویسیم، استاد؟.»
هیوا لبخند زد، دست بر
شانهاش گذاشت و گفت:
ــ «بله… تو، من، تکتک ما نویسندگان داستان زندگی خویشیم.
زندگی مثل افسانهای است؛ مهم نیست چقدر طول بکشد، مهم این است که چگونه روایت شود.»
پیر روشنا نگاهش را به
افق انداخت و زمزمه کرد:
ــ «و هر صفحهی این
داستان، اگر با عشق، احترام، آزادی و آرامش نوشته شود، نوری خواهد بود که هرگز
خاموش نمیشود.»
نسیم صبحگاهی دوباره
میان شاخههای بلوط پیچید. خورشید سر از پشت کوه برآورد، و کلاس بیدیوار، در
روشنایی روز، به درسی زنده بدل شد؛ درسی برای نوشتن یک «زندگی خوب.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر