سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

ادامە فصل ٢٦: کوشش درست

 

شب هفتم - کوشش درست

داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا در شب کوه

شب از میان صخره‌ها و درختان بلوط پایین آمده بود. نسیمی خنک از سمت قله‌ی "شاخی ‌تاجو" آرام می‌وزید. آسمان پرستاره بود و شعله‌ی آتش کوچک وسط حلقه‌ی شاگردان، می‌رقصید و تصویرش در چشمان آنها شعله‌ور می‌شد. پیر روشنا، با آن چشمهای پُر از یاد و سال، لبخند زد و گفت:

— امشب قصه‌ی "پیروز" را برایتان می‌گویم، پسر چوپانی از روستای چمی رشان.

 

بچه‌ها نزدیک‌تر آمدند. آریا هم ساکت نشست، مثل همیشه در کنار سنگ بزرگ، گوش تیز کرده.

 

پیر روشنا گفت:

 

پیروز، پسر چوپانی تنها بود. در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش، خسته و شکسته، دل به زندگی نبسته بود. روزها را با گوسفندان در کوه می‌گذراند و شبها خسته، در پناه غار کوچکی در دل کوهستان می‌خوابید.

 

اما پیروز با دیگران فرق داشت.

او همیشه با خودش زمزمه می‌کرد:

«خدای کوهها، مرا ببین... می‌خواهم چیزی بیاموزم، نه فقط علف به گوسفندان بدهم...» 

یک شب سرد زمستان، در دل طوفانی از برف، گله‌اش گم شد. پیرمردی ناشناس، با شنلی سپید، ظاهر شد. گفت:

— دنبال گله‌ات نگرد. بیا، کاری دارم برایت...

پیروز مردد بود، اما چیزی در صدای پیر بود... نور؟ آرامش؟ هر چه بود، دنبالش رفت.

پیرمرد او را به دره‌ای برد، جایی دور از چشم انسانها، جایی که چشمه‌ای گرم می‌جوشید و کوهی از نور بالای آن دیده می‌شد.

— اینجا را می‌بینی؟ گفت پیر، این دره‌ی نفس زندگی است. هر که به راستی تلاش کند، نوری درون خود می‌یابد.

پیر از او خواست هر روز بیاید، آب چشمه را پاک کند، سنگهایش را بشوید، و برگه‌هایی از بوته‌ها جمع کند تا بخواند.

مدت‌ها گذشت. ماه‌ها. پیروز، گله را رها کرده بود. مردم گفتند: دیوانه شده. اما او هر روز برمی‌گشت. حتی در روزهایی که برف می‌بارید، دره را تمیز می‌کرد. حتی وقتی بیمار بود، از خواندن آن برگها باز نمی‌ماند.

تا روزی، چشمه شروع کرد به زمزمه:

«تو آزمون کوشش را گذراندی.»

و پیرمرد بار دیگر ظاهر شد. اما این‌بار نوری از چشمان پیروز می‌تابید.

پیر گفت:

— فرزندم، بسیاری می‌آیند با آرزو، با دعا... اما کمتر کسی با کوشش درست راه را می‌یابد. تو دانستی که فقط با وفاداری به تلاش، در سکوت و بی‌چشم‌داشت، انسان می‌بالد.

پیر روشنا مکث کرد، دستش را آرام روی خاک کوبید و گفت:

— بچه‌ها، کوششِ درست، آن است که نه برای ستایش دیگران، بلکه برای بیدار کردن نور درون انجام شود.

مثل پیروز، حتی وقتی هیچکس نمی‌بیند، حتی وقتی همه تو را فراموش کرده‌اند...

 

بچه‌ها ساکت بودند. حتی آتش آرام‌تر می‌سوخت.

آریا لبخند زد و آرام گفت:

— یعنی هنوز هم می‌شود راهی پیدا کرد، حتی اگر هیچکس باورت نداشته باشد؟ 

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

آریا جان، کوهها هم اول سنگ بودند... اما چون صبور بودند، روزی ابرها را بوسیدند.

 

روزهای مدرسۀ بی‌دیوار

روز در هورامان، زود آغاز می‌شود. با نخستین پرتوهای خورشید که از شکاف تیز کوه‌های دوله‌ژنه بر پیشانی روستا می‌تابند، صدای خروسها، زنگ گوسفندان، و بخار گرم چای از دهان کوزه‌ها برمی‌خیزد.

مدرسۀ بی‌دیوار، هرچند در شبها جان می‌گیرد، در روز اما خاموش نیست. شاگردان پیر روشنا، هر کدام به کاری می‌پرداختند که به رشد روح‌شان کمک کند: ژوانه، دخترِ گندم‌مو، در باغ سنگی پشت صخره بذر می‌کاشت؛ شیار را با دست خراش می‌داد و تخم را با ترس و احترام در دل خاک می‌نهاد.

سوران، پسر شجاع ولی پرشور، آتشدان قدیمی را می‌روبید و خاکسترها را برای خاک گلدان‌ها نگاه می‌داشت.

شیلان، در گوشه‌ای از صخره، دفتر پاره‌پاره‌ای از نرگس را داشت و روی آن می‌نوشت: چیزهایی که به یادش مانده بود از داستان دیشب؛ مثل این‌که حقیقت، گاهی خودش را پشت سکوت پنهان می‌کند...

روزها، تمرین خاموشی بود. تمرین گوش دادن به پرواز کلاغ‌ها. تمرین دیدن حرکت سایه‌ها. هیچ‌کس آنها را وادار نمی‌کرد. اما پیر روشنا گفته بود:

«روزی را زندگی کنید، که شب بتوانید چیزی برای گفتن داشته باشید.»

 

در این چند روز، هیوا غایب بود. نه غیبش را کسی پرسید، نه پیر روشنا نشانی از او داد. اما بعضی از بچه‌ها، وقتی از جویبار برمی‌گشتند، می‌گفتند هیوا را بالای تپه دیده‌اند؛ کنار سنگی که همیشه گرم بود، حتی زمستان‌ها.

بعضی دیگر، وقتی غرق مراقبه بودند، حس می‌کردند دستی بر شانه‌شان نهاده می‌شود... سبک، و از نور.

هیوا بود؟ خیال؟ یا بخشی از این مدرسۀ بی‌دیوار که هرگز همه‌اش را نمی‌شد دید؟ هیچ‌کس پاسخ نداشت. اما شب که فرا می‌رسید، همه سر جایشان بودند. آتش روشن، پیر روشنا نشسته، و سکوتی که قبل از هر داستان، قلبها را می‌کوبید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر