جمعه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۴

فصل سی‌ویکم: درس نور از سهروردی

فصل سی‌ویکم: درس نور از شیخ شهاب‌الدین سهروردی

اتوبوس قدیمی آرام از جاده‌ی پرپیچ‌وخم بالا می‌رفت. صداى موتور، با آواز پرندگان و زنگوله‌های گوسفندان که از دور شنیده می‌شد، در هم می‌آمیخت. درون اتوبوس، جمعی از استادان و شاگردان مدارس بی‌دیوار نشسته بودند؛ کودکانی از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان، و حتی چند نفر از اورمیه و سنه که به کاروان نور پیوسته بودند. مقصدشان قلعه‌ی باشکوه فلک‌الافلاک در خرم‌آیاد بود؛ جایی که تاریخ هنوز در سنگهایش نفس می‌کشید.

هیوا در میان صندلی‌ها ایستاد. نگاهش به چشم‌های پرشور شاگردان افتاد. لبخندی زد و گفت:

ــ «یادتان هست که درباره‌ی زندگی خوب حرف زدیم؟ از شادی، از آرامش، از معنا؟ امروز می‌خواهم شما را با مردی آشنا کنم که زندگی‌اش را وقف همین نور کرد شیخ شهاب‌الدین سهروردی، شیخ اشراق. مردی از خاک کوردستان، از روستای سُروَرد میان تکاب و زنجان.»

همهمه‌ای آرام در میان شاگردان پیچید. هیوا ادامه داد:

ــ «او از کودکی تشنه‌ی دانستن بود. از سروَرد به مراغه رفت، از آنجا به بغداد، سپس به شام. نزد بزرگانی چون فخر رازی درس گرفت، اما هیچگاه به دانستن تنها بسنده نکرد. او به دنبال حقیقتی دیگر بود حقیقتی به نام نور. می‌گفت:

«جهان چیزی نیست جز نور.


انسان نیز از نور ساخته شده است.


نور کوچک، نور بزرگ را روشن می‌کند،


و نور بزرگ، راه را برای نور کوچک هموار می‌سازد.»

این همان اشراقی است که سهروردی به جهان آورد؛ دانشی که نه در کتاب، بلکه در دل انسان زنده می‌شود.

اتوبوس در پیچ جاده تکان خورد. نگاه کودکان به چهره‌ی هیوا دوخته شده بود. او ادامه داد:

ــ «شیخ سهروردی می‌گفت زندگی خوب، یعنی نور تو، راه دیگری را روشن کند. و نور دیگری، راه تو را. او می‌دانست انسان، زمانی بزرگ می‌شود که هم از نور دیگران بهره گیرد و هم نور خود را ببخشد. زندگی یعنی اشراق: یعنی روشنایی، یعنی شوقِ رساندن نور از دل به دل، از جان به جان.»

در این لحظه، پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، به آرامی عصایش را کنار گذاشت و گفت:

ــ «فرزندانم، آنچه هیوا می‌گوید، همان چیزی است که حکمت خسروانی، هزاران سال پیش، در دل این کوهها نجوا می‌کرد. نیاکان ما خورشید را نه به‌خاطر گرما، بلکه به‌خاطر راستی می‌پرستیدند. آنان می‌گفتند: حقیقت، نوری است که از درون می‌تابد، نه از بیرون. سهروردی این حکمت کهن را دوباره زنده کرد؛ نور را فلسفه کرد، و فلسفه را به زبان دل آورد.»

شاگردی از سنه با شگفتی پرسید: «پیر جان، یعنی ما هم می‌توانیم از درون خود نور پیدا کنیم؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:


ــ «آری، هرکس چراغی درون دارد. اما چراغ اگر در غبار جهل بماند، خاموش می‌نماید. کار شما، صیقل دادن آینه‌ی دل است. اگر آینه پاک شود، نورش جهان را روشن خواهد کرد.»

هیوا سخنش را کامل کرد:


ــ «سهروردی، به‌خاطر این اندیشه‌ها، دشمنان بسیار یافت. او را کشتند و شیخ شهید نامیدند، اما نورش هنوز خاموش نشده. امروز، شما وارث همان نوری هستید. از کوچک‌ترین روستا، از دورترین نقطه، می‌توانید نوری بیافروزید که دیگران را راهنمایی کند.»

اتوبوس وارد خرم‌آیاد شد. از پنجره‌ها، قلعه‌ی سترگ فلک‌الافلاک پیدا شد؛ همچون سفینه‌ای سنگی که قرنهاست در دل آسمان لرستان لنگر انداخته. بچه‌ها با هیجان به سمت پنجره‌ها خم شدند.

پیر روشنا آرام زمزمه کرد:


ــ «این قلعه، دیوار دارد، اما حالا نور ندارد. شما، مدارس بی‌دیوارید شما باید آن نوری باشید که دیوارها نتوانند پنهانش کنند.»

و در همان لحظه، نسیم کوهستان، کلمات او را همراه با نور صبحگاهی در دل شاگردان نشاند.

اتوبوس در دل خرم‌آیاد پیچید و در برابر دیوارهای سترگ قلعه‌ی فلک‌الافلاک ایستاد. کودکان از پنجره‌ها به بیرون خم شده بودند، شگفت‌زده از شکوه سنگهایی که قرن‌ها در برابر باد و باران ایستاده بودند.

هنگامی که دروازه‌ی قلعه گشوده شد، گروه به‌همراه استادان و هیوا و پیر روشنا وارد شدند. هر سنگ، هر دیوار، بوی تاریخ می‌داد.

هیوا ایستاد، دستش را بر دیوار قطور نهاد و گفت:


ــ «این قلعه، یادگار اجداد شماست. همانانی که در روزگار ساسانیان، هنر و دانش و قدرت خود را در سنگ جاودانه کردند. نگاه کنید این دیوارها نه‌فقط سنگ‌اند، بلکه خاطره‌ی هزاران سال مقاومت و اندیشه‌اند.»

شاگردی از ایلام پرسید:


ــ «استاد، این قلعه برای چه ساخته شده بود؟.»

هیوا لبخندی زد:


ــ «در آغاز، نقشی نظامی داشت. زندان بود برای اسیران، حتی برای رومی‌هایی که در جنگ شکست خوردند. اما در قرن چهارم، کاربری‌اش تغییر یافت و به مقر حکومتی این سرزمین بدل شد. خزانه‌ی حاکمان لرستان هم همین‌جا بود؛ جایی که ثروت و منابع منطقه نگهداری می‌شد. این قلعه بارها تغییر کاربری داد، اما هر بار روحی تازه یافت. پلان هشت‌ضلعی نامنظمش، نشانی ا‌ست از پیچیدگی و هوش معماران ساسانی؛ معمارانی که نیاکان شما بودند.»

چشمان شاگردان برق زد. کودکی از کرماشان با غرور گفت:


ــ «پس این قلعه از دست اجداد ماست؟ یعنی همان‌ها که ساسانیان بودند؟.»

پیر روشنا به آرامی لبخند زد و گفت:


ــ «آری، فرزندانم. شما از نسلی هستید که روزگاری در همین کوهها و دژها زندگی می‌کردند. اجدادتان نه تنها جنگاور، بلکه هنرمند و معمار و اندیشمند بودند. هر سنگ این قلعه، شعاعی از همان نوری است که شیخ سهروردی گفت: نوری که در خاک و دل انسان می‌تابد.»

شاگردی از اورمیه زمزمه کرد:


ــ «استاد، پس ما هم می‌توانیم دوباره بنایی بسازیم که نسل‌های آینده به آن افتخار کنند؟.»

هیوا نگاهش را به برجهای بلند قلعه انداخت و گفت:


ــ «حتماً اما بنای امروز شما، نه تنها سنگ و آجر، بلکه اندیشه و فرهنگ و دانایی است. اگر نگذارید زبانتان فراموش شود، اگر افسانه‌های مادربزرگتان را بنویسید، اگر نور دل خود را روشن کنید همان‌ وقت شما هم قلعه‌ای می‌سازید؛ قلعه‌ای بی‌دیوار، قلعه‌ای از نور.»

پیر روشنا اضافه کرد:


ــ «بدانید که افتخار به گذشته، تنها آغاز راه است. حکمت خسروانی می‌گفت: آن‌که ریشه‌اش را بشناسد، می‌تواند شاخسارش را به آسمان برساند. این قلعه، گواه ریشه‌های شماست. اما شاخسار فردا، به دست شما ساخته خواهد شد.»

سکوتی پرشور بر جمع افتاد. شاگردان، دیوارهای کهن را لمس کردند؛ هرکدام گویی تکه‌ای از تاریخ خویش را در میان دستانشان می‌یافتند.

آن روز، قلعه‌ی فلک‌الافلاک تنها یک بنای تاریخی نبود؛ به کلاس درسی بدل شد. کلاسی که دیوار داشت، اما شاگردان مدارس بی‌دیوار، روح آن را آزاد کردند:


کلاسی از نور، افتخار، و بازگشت به خویشتن
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر