جمعه، تیر ۰۶، ۱۴۰۴

فصل سی و هفتم : قله‌ی نور



فصل سی و هفتم : قله‌ی نور

شبانگاه، در سکوتی که تنها با صدای پنهان ستارگان شکسته می‌شد، استاد، بی‌آن‌که چیزی بگوید، فانوس خاموشی را در دست گرفت و با نگاه، بچه‌ها را فراخواند.
نه کلمه‌ای، نه اشاره‌ای؛ تنها نوری آرام در چشمانش بود، چیزی میان دعوت و آزمون.
بچه‌ها کم‌کم از خوابگاه بیرون آمدند، با پاهایی که هنوز در رؤیای گرم شبانه بودند، اما دل‌هایی که چون مرغی از قفس، سوی آسمان می‌تپیدند.

آری، امشب شبِ سفر بود.
نه سفری در زمان، که سفری در جان.

استاد آهسته گفت:
« راهی می‌رویم که دیده با آن آشنا نیست،
اما دل آن را دیرزمانی‌ست که می‌شناسد

یاد باباطاهر در جان تاراز زبانه کشید:

دلا این زندگی جز خوابی ناز است
دگر هر چی بینی جز مجاز است
به دل بنگر، که آنجا قله‌ی نور است
نگو کو راه! دل خود، راه‌ساز است

آن‌ها از کناره‌های مدرسه به راه افتادند، چراغی نیفروختند، تنها فانوس خاموش استاد بود که در سکوت، روشن‌تر از هزار شمع می‌درخشید.
از تپه‌ها گذشتند. نسیم بر پوستشان دست نوازش می‌کشید.
در دل شب، سایه‌ها زنده می‌نمودند و صخره‌ها نجوا می‌کردند.

استاد ایستاد و گفت:
« نور، آن چیزی نیست که چشمان جسم ببیند.
نور، نتیجه‌ی پاکی نیت و حضور آگاه در لحظه است.
شیخ اشراق می‌گوید:
در جهانی که ظلمتش از جهل است، تنها نورِ دل است که راه می‌نماید
.”»

یکی از بچه‌ها، که کوچک‌تر از بقیه بود، پرسید:
— 
«استاد، اگر دل تاریک باشد چه؟»

استاد به آرامی زانو زد، چشم در چشم او نهاد و گفت:
«دل هیچ‌گاه تاریک نیست.
ابر می‌آید، اما خورشیدِ دل همیشه هست.
سفر ما، زدودن همین ابرهاست

شب‌روها به سوی قله می‌رفتند؛ قله‌ای که در خواب نقشه‌اش را دیده بودند، اما هرگز به زبان نیاورده بودند.
قله‌ای که هر کس در دلش آن را با شکلی دیگر می‌شناخت.

در آن بالا، پیش از طلوع، در لحظه‌ای که هنوز شب حکم‌فرماست اما پرتو نخستین سحر پیداست، استاد ایستاد.
دستانش را گشود و با چشمان بسته، رو به آسمان گفت:

ای نور ازلی،
تو که در عمق هر جان پنهانی،
تو که بی‌واژه سخن می‌گویی،
بنمای آنچه باید دید،
و بستان آنچه مانع دیدن است
.

همان‌دم، سکوت در جان بچه‌ها نفوذ کرد.
یکی در دلش گریست، یکی آه کشید، یکی چیزی درونش شکست.
و کسی، برای اولین بار، هیچ نپرسید...

روایت درونی بچه‌ها از « قله‌ی نور»

۱. تاراز

سکوت بر قله نشسته بود.
تاراز چشم به آسمان داشت، اما درونش غوغا بود.
از خودش پرسید:
«تمام این سال‌ها، چرا هیچ‌وقت خودم را نپرسیدم؟ فقط می‌دویدم… برای نمره، برای تعریف، برای ترس. نه برای شوق

صدایی درونش گفت:

«تو آمده بودی تا بفهمی، نه حفظ.
آمده بودی تا بتابی، نه برنده شوی

ناگهان یاد شعر باباطاهر افتاد:

ز خاکم و به خاکم بازگردی
مرا جز ذره‌ی نوری نمانده

بغضی شیرین در گلویش نشست.
برای اولین‌بار، خودش را همان‌گونه که هست، نه آن‌گونه که باید باشد، پذیرفت.


۲. رُهام

رُهام همیشه با شوخی و سر و صدا خودش را پنهان می‌کرد.
اما حالا، در آن بالای بلند، حس می‌کرد چیزی دارد در دلش فرو می‌ریزد؛
دیوارها، نقاب‌ها، حتی خنده‌هایی که واقعی نبودند.

با خودش گفت:
«شاید نباید همیشه قوی به‌نظر برسم
شاید ضعف هم نوعی حقیقت است… شاید حتی زیبایی‌ست

حس کرد دستی نامرئی از درون آغوشش می‌کشد.
آرام، مثل نور مهتابی که روی زخم می‌افتد.


۳. نازنین

نازنین همیشه دلش پر از سؤال بود؛
از جهان، از مرگ، از عدالت، از تنهایی.

آن شب اما، هیچ سؤالی نبود.
تنها حضوری نرم و گرم در دلش حس می‌کرد،
مثل آغوش مادری که هرگز به آغوشش نرفته بود.

دلش زمزمه کرد:

«همه‌ی سؤال‌هام زیبا بودند،
اما سکوت، جوابی‌ست که واژه ندارد

با اشکی آرام، فهمید گاهی لازم نیست بفهمی؛
کافی‌ست باشی، به‌وقت خودش، نور می‌رسد.


۴. آبتین

آبتین آن شب فهمید که جهان فقط آن چیزی نیست که می‌بیند.
فهمید که در هر سنگ، در هر برگ، و حتی در سکوت، حکمتی نهفته است.

با خود گفت:
«استاد می‌گفت نور، به دل‌های بی‌ادعا می‌تابد
نکند همین که از پرسیدن دست کشیده‌ام، یعنی دارم نزدیک می‌شوم؟
»

و ناگهان حس کرد سبک شده.
گویی از پشتش چیزی کنده شده باشد،
نه جسم، بلکه سنگینیِ بی‌جهتِ دانستن.


۵. لادن

لادن همیشه از تاریکی می‌ترسید.
اما آن شب، در دل تاریکی، نوری لطیف دید؛ نه با چشم، با دل.

احساس کرد تاریکی دشمن نبود.
تاریکی، همان خاک بود که دانه را در آغوش می‌گرفت تا نور شود.

لبخند زد.
گویی با تاریکی آشتی کرده باشد.


و آن شب، وقتی پایین آمدند،
چیز خاصی نگفتند.
نه چون حرفی نبود،
بلکه چون دل‌شان پر شده بود از چیزی که واژه، درکش نمی‌کرد.

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر