جمعه، تیر ۰۶، ۱۴۰۴

فصل سی و هفتم : قله‌ی نور

 

فصل سی و هفتم: قله‌ی نور

شبی آرام، با آسمانی پرستاره. نسیم از دامنه‌های زاگرس برمی‌خاست و چادرهای کوچک بچه‌های «مدارس بی‌دیوار» را نوازش می‌کرد.
بچه‌ها از سنه، مهاباد، ایلام، کرماشان، ارومیه و لرستان، آن شب کنار هم جمع شده بودند.

هیوا، شاگرد پیر روشنا، آرام وارد چادر شد و با لبخند گفت:


ــ «استاد شما را می‌خواند فانوس در دست گرفته، اما روشنش نکرده. گفت: این فانوس، فانوس دل شماست. بیایید تا خودتان شعله‌اش کنید.»

بچه‌ها یکی‌یکی از خواب برخاستند، بی‌آنکه بدانند چرا قلبشان تند می‌زد. سکوتی رمزآلود همه‌جا را گرفته بود.

بیرون که آمدند، دیدند پیر روشنا کنار فانوس خاموش نشسته است. نوری ملایم در نگاهش بود؛ نوری که نه از شمع می‌آمد، نه از ستاره؛ از جایی عمیق‌تر.

او آرام گفت:


ــ «فرزندان کوردستان! امشب به سفری می‌رویم که نه پای‌تان، بلکه دلتان خواهد پیمود. قله‌ای هست که هیچ نقشه‌ای نشانش نمی‌دهد. تنها در دل شماست. راهش از سکوت می‌گذرد، و فانوسش همین است که در سینه‌تان می‌تپد.»

هیوا فانوس خاموش را برداشت، در دست گرفت و ادامه داد:


ــ «استاد همیشه می‌گوید نور درون، تنها زمانی شعله می‌گیرد که ابرهای حرص و ترس و وهم را کنار بزنی. امشب قرار است خودتان این ابرها را بشکافید.»

راه افتادند. چراغی نیفروختند. فانوس در دست هیوا همچنان خاموش بود، اما گویی مسیر را روشن می‌کرد.

از تپه‌ها و صخره‌ها بالا رفتند. هر قدم سنگین‌تر، اما دلها سبک‌تر می‌شد.

در میانه راه، یکی از بچه‌ها آهسته پرسید:


ــ «استاد اگر دل ما تاریک باشد چه؟.»

پیر روشنا لبخند زد و پاسخ داد:


ــ «هیچ دلی تاریک نیست. خورشید همیشه در آن می‌تابد. تنها ابرها آن را می‌پوشانند. سفر ما، سفر زدودن این ابرهاست.»

آنها تا قله بالا رفتند. هنوز آفتاب نزده بود، اما خط باریک سحر از افق می‌جوشید. پیر روشنا ایستاد، دستها را گشود و گفتای نور جاودانه،


ای حقیقت بی‌چهره،


اگر شایسته‌ایم، بر دل این کودکان بتاب.


ابرهایشان را بگیر، و فانوسشان را روشن کن.»

هیوا فانوس خاموش را روی سنگی گذاشت. در همان دم، بی‌آنکه دستی آن را بیفروزد، شعله‌ای کوچک در دلش لرزید.
بچه‌ها با شگفتی نگاه کردند، اما چیزی درونشان گفت: «این آتش، از خودتان بود.»

و آنگاه سکوتی ژرف در دلها نشست.


روایت درونی بچه‌ها از «قله‌ی نور»

تاراز: فهمید که سالها برای ترس و تعریف دویده، نه برای شوق. اشکی شیرین در دلش جوشید: «من آمده بودم تا بتابم، نه برنده شوم.»

رهام: نقاب خنده‌هایش شکست. دریافت که حتی ضعف هم نوعی زیبایی است. دستی نامرئی از درون زخمهایش را بوسید.

نازنین: همیشه پر از سؤال بود. اما آن شب، هیچ سؤالی نماند. تنها حضوری آرام، مثل آغوشی که سالها منتظرش بود. فهمید: سکوت، جوابی است بی‌واژه.

آبتین: احساس کرد بار دانستنهای بیهوده از دوشش افتاد. زمزمه کرد: «شاید همین که پرسیدن را رها کرده‌ام، یعنی دارم نزدیک می‌شوم...»

لادن: همیشه از تاریکی می‌ترسید. اما دید که تاریکی، رحم نور است. همان خاکی که دانه را در آغوش می‌گیرد تا روشنایی بشود. لبخندی زد؛ با تاریکی آشتی کرده بود.


وقتی به اردو برگشتند، هیچ‌کس چیزی نگفت. نه چون حرفی نبود، بلکه چون واژه‌ها کوچکتر از آن چیزی بودند که در دل رخ داده بود.

هیوا فانوس را در گوشه چادر گذاشت. هنوز می‌سوخت. بچه‌ها با خود گفتند:


«این همان فانوس دل ماست و اگر مراقبش باشیم، هرگز خاموش نخواهد شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر