شب سوم: « دستهای خالی گردوک »
(نیت درست – داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)
آن شب، نسیم خنک کوه از
پنجرههای شکستهی مدرسه بیدیوار میوزید. آتش هیزمی در میانهی حیاط شعلهور
بود و بچهها مثل هر شب، گرد پیر روشنا نشسته بودند.
پیر، عصایش را به زمین
کوبید و گفت:
– بچهها، تا حالا شده کسی کاری خوب براتون
بکنه، ولی حس کنید که پشتش یه چیزیه؟
یا برعکس، کسی هیچی نده
ولی دلش پاک باشه؟
امشب براتون از گردوک میگم...
پسرکی با دستهای خالی ولی نیت بزرگ.
همه گوش سپردند.
پیر گفت:
– سالها پیش، توی روستای آلیانیای هورامان،
گردوک، یه پسر یتیم بود. نون نداشت، لباس نداشت، ولی همیشه یه لبخند روی صورتش بود.
زمستون سختی بود. مردم
نذر و نذورات میآوردن برای پیرمردی مریض توی آبادی. یکی با دَهل و شور میاومد و
گوسفند هدیه میداد، یکی با جار و جنجال کیسهی آرد میآورد...
اما گردوک چی داشت؟ فقط یک
نان خشک و یک تکه چوب.
بچهها پچپچ کردند. پیر
روشنا لبخند زد:
– گردوک نون رو نصف کرد، چوب رو تراش داد،
ازش یه قاشق ساخت، و در سکوت، اون رو با یه نامه گذاشت کنار در خونه پیرمرد. تو نامه
نوشته بود:
« من چیزی ندارم، اما دوست داشتم از ته دلم
چیزی بدم. این قاشق رو ساختم تا هر وقت سوپ خوردی، بدونی یکی به فکر شما بوده است.
پیرمرد هیچکدوم از نذریهای
پر سروصدا رو نگه نداشت. قاشق گردوک رو گذاشت کنار رختخوابش، هر شب نگاهش میکرد و
میگفت:
– خدا دل این بچه رو نگه داره... این قاشق
برکت داره.
پیر روشنا به بچهها
نگاه کرد:
– بچهها، خوبی به نیتشه، نه به بزرگیاش.
اگر نیتت پاک باشه، حتی
یه قاشق چوبی از هزار کیسهی طلا با ارزشتره.
نیت درست، یعنی کاری
بکنی چون درسته، نه برای دیده شدن...
باد، شعلههای آتش را
کمی کج کرد. سکوتی در هوا پیچید.
و گویی دل بچهها هم
قاشق کوچکی از مهر گردوک را چشیده بود..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر