📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور
( بازسازی کرامت انسانی در زیست روزمره بر بنیاد حکمت اشراق )
در روزهایی که مدرسههای
بیدیوار در سراسر کوهها، دشتها و شهرهای کوردستان شکوفه میدادند، آموزش دیگر فقط
دانستن نبود؛ بلکه زیستن در نور بود. نه فقط فلسفه، بلکه هنرِ نان خوردن، سخن
گفتن، شنیدن، خندیدن و حتی خاموش ماندن، معنای دوباره مییافت. در کلاسهایی که
دیوار نداشت، ولی دل داشت، استادان و شاگردان با هم میساختند آنچه سالها ویران
شده بود: آیین زندگی کوردی – انسانی.
🌿 ۱. نان
را باید بوسید: بازگشت حرمت به سفره
در آیین نور، نان نه فقط
غذا، بلکه پیمان است. نان را کسی پرت نمیکند. کودک از نخستین روزها میآموخت که:
نان را با دو دست به
بزرگتر بدهد.
اگر نان افتاد، آن را
ببوسد و بالا بگذارد.
غذا را با تشکر بخورد،
نه با غفلت.
و هرگز تنها نخورد.
در مدرسه، آموزش تغذیه
یعنی آموزش سپاس و همدلی. آموزش بر پایه سفرهای است که خاک، آفتاب، زن، مرد، و
کار در آن شریکند.
🌞 ۲. سلام،
نور است: آموزش گفتوگو
سلام در سنت کوردی همیشه
نور داشته. نه سلام اداری، بلکه سلامی که از دل برمیخیزد، به چشم میرسد، و روی
لب مینشیند.
در مدرسههای بیدیوار،
بچهها میآموختند:
چگونه با مهربانی حرف
بزنند.
چگونه با ادب نقد کنند.
چگونه بدون تحقیر،
مخالفت کنند.
هیوا میگفت: «در جهانی
که سیاستِ تاریکی، زبانِ دشنام است، ما با زبانِ نور سخن میگوییم.»
🔥 ۳. جشن،
یک آیین مقدس است
بزرگترین انقلاب فرهنگی
در کلاسها، بازگرداندن جشن به قلب مردم بود:
جشن نوروز، نه فقط با
آتش، بلکه با شعر و گفتوگوی چندنسلی.
جشن میانه تابستان، با
موسیقی کهن، بازیهای دستهجمعی، و افسانهخوانی شبانه.
و حتی آیینهای ایزدی،
یارسان، زرتشتی که از ترس فراموشی، در دلها خاک میخوردند، اکنون به زبان کودکان
میآمدند.
هر مدرسه، محفل بازگویی داستان نیاکان
بود. آوازها، لالاییها، مثلها و شعرها... از زیر خاک بیرون آمدند.
💧 ۴. تطهیر
بدون خشونت
در این مدرسهها، اخلاق
با چماق تحمیل نمیشد.
هیوا گفته بود: «نجات،
بدون انتقام زیباست.»
و اکنون این را در رفتار
میدیدی:
هیچکس برای خطا شرمنده
نمیشد، بلکه راه بازگشت را میآموخت.
هیچ شاگردی مجازات نمیشد،
فقط دوباره شنیده میشد.
هیچ اعتقادی تحقیر نمیشد؛
هر کیش و آیینی، تکهای از خورشید دانسته میشد.
🌌 ۵. نور
و تربیت: از مانی، شبک و یارسان تا ایزدی
یکی از مهمترین دروس
این فصل، گفتوگو درباره ادیان و آیینهای فراموششده بود:
ریشههای مشترک میان
یارسان و ایزدیها.
آداب نیایش، راز سکوت،
نقش نور در کیشهای باستان.
تشریح آیینها بدون ترس،
بدون تقیه، بدون شرم.
بچهها میآموختند که
گذشتهشان تاریک نیست، بلکه نور را سالها در زیر خاک حفظ کردهاند.
✨ پایان: زندگی همان زیستن در
نور است
فصل با گفتوگویی میان یک
کودک و هیوا پایان مییابد:
– هیوا، آیا این همه درس و فلسفه یعنی ما
باید دانشمند شویم؟
– نه فرزندم، فقط کافی است انسان بمانیم.
– چگونه؟
– با مهربانی، با شنیدن، با نان خوردن با
هم، با نگه داشتن زبانمان، و با سلام گفتن به خورشید...
بازگشت به ریشهها
وقتی هیوا مطمئن شد که
مدرسههای بیدیوار در باشور کوردستان دیگر بدون او هم نفس میکشند، دلش به سوی
زادگاهش کشیده شد. شنگال... جایی که هم خاکستر فاجعه را در خود داشت، هم نخستین
جرقه این راه را.
اما مقصد او تنها شنگال
نبود. از آنجا میخواست به روژهلات برود، به هورامان. هم برای دیدن مدرسههای بیدیوار
آنجا و هم برای اینکه خودش، بهعنوان معلم، میان بچهها بنشیند و داستان تاریخ را نه
از کتابهای تحریف شده، که از زبان خودشان و زمینشان روایت کند.
در هر شهری که گذشت — اربیل، سلیمانیه، دهوک، کرکوک، حلبچه، نینوا — شاگردان دیروز را بهعنوان آموزگاران امروز در مدرسهها
گذاشت. کسانی که همان حلقههای کوچک بیدیوار، در دل خاک و آفتاب، پرورده بودشان.
آتش شنگال
بر تپهای که بر کلاس بیدیوار
شنگال سایه انداخته بود، ایستاد. شاگردان زیر انجیری کهنسال نشسته بودند و
آموزگاری جوان برایشان از «واژههای خاموش» میگفت؛ همان واژههایی که سالها در
گلو مانده بودند تا مبادا زندگی را بسوزانند.
پیرمردی از اهالی روستا
نزدیک آمد، دستی بر شانهاش گذاشت:
— «هیوا، تو که بروی، این آتش را چه کسی
روشن نگه میدارد؟»
هیوا لبخندی زد:
— «اگر این آتش فقط از نفس من باشد، با رفتنم
خاموش میشود. اما اگر از دل شما برخاسته باشد، طوفان هم خاموشش نمیکند.»
شب، پیش از رفتن، همه
دور آتش حلقه زدند. شعلهها بر چهرهها میرقصیدند. هیوا گفت:
— «من دیگر آموزگار یک مکان نیستم. من مسافرم،
رهنمای راهی که از هر دره و هر مرز میگذرد. هرجا که خاموشی باشد، باید بروم. اما شما...
شما نگهبان این چراغ باشید .»
راه هورامان
صبحگاه، خط مینی بوس
شنگال راه افتاد؛ چمدانی پر از لباس و کتاب در دست، و جادهای
پر پیچ وخم که از شنگال به خانقین، از خانقین به کرمانشاه میرفت. بعد، پیاده، در
دل کوهستانی که بوی بنفشه و آویشن میداد: هورامان.
شبها، گاهی در جمخانههای
پنهان یارسانان میخوابید؛ گاهی در خانههای خاکی روستاییان که تنها نشانهی
حیاتشان شمعی لرزان بود. یا حجرهای از خانقاه نقشبندیه که دیگر
ذکری در آن گفته نمیشد، اما عطر گلهای خشک هنوز مانده بود.
در هر جایی که کلاس
نبود، کلاس میساخت. اگر آموزگار نبود، خودش مینشست. اما بیشتر وقتها، فقط گوش میداد:
به مادرانی که از سالهای تبعید میگفتند، به پیرمردهایی که دیگر حتی نام دینشان را
بر زبان نمیآوردند، و به کودکانی که برایشان «وطن» نه خانه، که زخمی در دل بود.
آستانه کلاس نو
هیوا حالا بیشتر شبیه
پیران خردمند شده بود تا یک معلم جوان؛ نه از سال و سن، که از نوری که بیصدا، بیادعا،
میان دلها پخش میکرد.
و سرانجام، صبحی رسید که
بر بلندای درهی هورامان ایستاد. مه سرد در میان کوهها میرقصید و آسمان پیامی
داشت که فقط او میتوانست بشنود:
«روشنایی از جایی آغاز
میشود که جرأت کنیم تاریکی خود را ببینیم.»
از پشت سنگها صدای بچهها
آمد:
— «آموو... آمو هیوا!»
لبخند زد.
سفر تازه آغاز شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر