دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۴۰۴

فصل سی ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

 

 

فصل سی‌ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

صحنه‌ی آغازین

سپیده هنوز لب از کوه نگشوده بود که نسیم سحرگاهی، عطر خاک باران‌خورده‌ی زاگرس را در هوا پراکند.
اردوی مدارس بی‌دیوار به پایان رسیده بود. کودکانی که از ایلام و کرماشان و لرستان و هورامان آمده بودند، هر یک به خانه‌های خویش بازگشته بودند؛ اما رد پای خنده‌ها و دفترهای اشراقشان هنوز در دشتها موج می‌زد.

سکوتی سنگین در هوای کوه دالاهو پیچیده بود. سکوتی نه از جنس پایان، که شبیه مکثی میان دو نغمه.
پیر روشنا، در کنار غاری که «دهانه‌ی روشنایی» می‌خواندنش، فانوسی بی‌روغن به دست داشت. درون چشمانش نوری می‌درخشید که انگار از خورشید وام گرفته بود.

او رو به هیوا، شاگرد و همسفر جوانش، گفت:

ــ «فرزندم، مدارس بی‌دیوار در این تابستان پایان یافت، اما دیوار نداشتن یعنی نفس کشیدن در همه‌ی فصلها.
آن کودکان، با داستان‌های شبانه، فلسفه را بوییدند، طبیعت را شنیدند، و تاریخ فراموش‌ شده را دوباره دیدند. این کار ادامه خواهد یافت، حتی اگر ما نباشیم.

اکنون نوبت سفر ماست؛ سفری از دالاهو تا سرزمین آتش. جایی که خاکش هنوز از شعله‌های خاموش‌ ناشده‌ی نیاکان گرم است

هیوا آرام سر تکان داد؛ دلش می‌لرزید، اما شوقی پنهان در رگهایش می‌دوید.


دالاهو: غار درون

آن شب را در غار گذراندند؛ غاری که به‌گفته‌ی پیر، «دالانِ دل» بود.


هیوا در تاریکی پرسید:


ــ «استاد، بی‌دیوار بودن یعنی چه؟»

پیر روشنا پاسخ داد:


ــ «یعنی دیوارهای نفس را برداری. دیوار ترس، دیوار حرص، دیوار فراموشی.


مدارس بی‌دیوار، نه فقط کلاس کودکان است، بلکه هر جایی‌ است که دیوار جهل فروبریزد.

کافی‌ است شبی، داستانی بگویی و چراغی در دل کودکی روشن کنی همان‌جا مدرسه‌ی بی‌دیوار برپا شده است.»

هیوا آهسته زمزمه کرد:


ــ «پس این کار ادامه خواهد داشت، حتی بدون ما.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «آری مدارس بی‌دیوار، مانند آب روانند؛ از سنگ می‌گذرند و راه می‌سازند.»


مسیر سفر: از دالاهو تا تاورژ

چند روز بعد، سفر آغاز شد. گاه سوار بر تاکسی‌های کرایه‌ای، گاه بر اتوبوسهای شلوغ، و گاه پیاده در دره‌های کوهستانی.
از دالاهو گذشتند، به همدان رسیدند، سپس به مراغه و در نهایت به تاورژ؛ سرزمین آفتاب‌ریزان.

در هر ایستگاه، تاریخ و اشراق با هم در می‌آمیختند.

 

گفت‌وگوی ۱: نام آذربایجان، زاده‌ی آتش است

 

هیوا:

ـ استاد، چرا آذربایجان را چنین نامیدند؟ مگر نه اینکه در دل خاک، نه آب که آتش جاریست؟

 

پیر روشنا:

ـ آذربایجان، یا به زبان نیاکان ما، «ئاترپاتکان» یعنی سرزمین آتش نگهبان.

از «ئاتر» به‌معنای آتش، و «پات» یا «بان» یعنی پاسدار، حافظ.

این سرزمین، همزاد آتش است؛ آتشی که بر کوه می‌تپد، نه برای سوزاندن، بلکه برای روشن کردن.

 

هیوا متعجب:

ـ یعنی آتشِ فره اسپه و باکو، هر دو تقدیس‌شده بودند؟

 

پیر روشنا:

ـ بلی. آتش فره اسپه، از کوه آتشفشان می‌آمد و دیگری از دل خاک آران، بی‌آنکه خاموشی گیرند.

خودِ یزدان، آتش را در این دو جای مقدّس، به مردم بخشیده بود؛ تا دلشان خاموش نشود، حتی اگر روزگارشان بسوزد.

 

گفت‌وگوی ۲: خرّمدینان؛ سربازان آتش در دل شب

 

در سایه‌ی کوه‌های مراغه، در کنار خرابه‌ای از یک معبد، هیوا و پیر روشنا می‌ایستند. صدای باد از میان سنگها می‌گذرد. پیر دستی بر دیوار معبد می‌کشد.

 

هیوا:

ـ این‌جا کجاست، استاد؟ دیوارها بوی خون می‌دهند.

 

پیر روشنا (با اندوه):

 

ـ این‌جا جای زخم است زخم پاپک، زخم بابک

از این دیوارها، آوای خرم‌دینان برخاست. همان یارسان و ایزدیان بودند که باور به چرخش جان داشتند.

و چون بهارِ پی در پی ایمان داشتند، آنان را خُرَّم گفتند

ولی عباسیان، از همین نام نیز بیمناک شدند.

 

هیوا:

ـ من خوانده‌ام که از سال ۱۹۲ تا ۲۲۳ هجری، خرم‌دینان خواب بغداد را آشوب کردند

 

پیر روشنا:

ـ آری، و بغداد از آن شب‌ها نمی‌گذرد

با تمام سپاه‌اش، با سرداران ترک، با طلا و فریب و شکنجه

ولی کوهها، پشت بابک ایستادند.

آنقدر که سرداران عباسی بهانه می‌ساختند: "سرمای زمستان، راه‌های سخت، کوه‌های نامهربان"

 

هیوا:

ـ ولی دردِ ایشان این نبود.

دردشان آتش بود. نوری که از دل مردم می‌درخشید.

 

گفت‌وگوی ۳: خیانت، تلخ‌تر از شکست

 

در نزدیکی تبریز، در دشت ایلخچی، هنگام غروب، هیوا خاموش و مغموم نشسته است.

 

هیوا:

ـ استاد مگر می‌شود فرزندی، دست به شمشیر برده باشد برادرش را؟

افشین، آن شاهزاده‌ی اسروشنه، مگر خود از خاک همین سرزمین نبود؟

چگونه با سپاه فرغانه آمد تا بابک را بشکند؟

 

پیر روشنا:

ـ خنجریست که هر ملتی، ناچار در دل خود فرو می‌برد.

زخم خیانت، از زخم دشمنی عمیق‌تر است.

عباسیان، با زر، و با وعده‌ی قدرت، بسیاری از ما را به جان هم انداختند

نه فقط افشین که تاریخ ما پر است از فرزندان خفته.

 

هیوا (آهسته):

 

ـ مردم ما، تاریخ خود را فراموش کرده‌اند

و فراموشی، شکل دیگر مرگ است.

 

گفت‌وگوی ۴: شمس، نسیمی، و خاطره‌ی تاورژ

 

در محله‌های کهن تبریز، هیوا و پیر روشنا به دیدار آرامگاه شمس می‌روند.

 

پیر روشنا:

ـ این‌جا، تاورژ است؛ آفتاب ریزان.

شمس، همین‌جا از خورشید نوشید.

نسیمی، با ایمان به تناسخ، پوست از چهره‌ی دروغ برکند.

ولی اکنون، تبریز فراموش کرده است

 

هیوا:

ـ استاد، اگر روزی مردم، زبان و آیین و هویت خود را فراموش کنند، آیا می‌توان بیدارشان کرد؟

 

پیر روشنا (نگاهش را به کوههای دور می‌دوزد):

 

ـ آتش خاموش می‌شود، اما خاک گرم می‌ماند.

کافیست که یک جرقه، یک نسیم، دوباره بیدارش کند.

حقیقت، مثل آتش فره اسپه است زیر خاک هم زنده می‌ماند.

 

پایان فصل: سوگند بر آتش

 

در شبی تاریک، بر بلندای تپه ای ، هیوا و پیر روشنا آتشی می‌افروزند.

 

پیر روشنا:

ـ این آتش، نشانه‌ی ماست.

نه برای جنگ، که برای بیداری.

به نام شمس، به نام نسیمی، به نام بابک

ما خاموش نمی‌شویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر