فصل سی ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی
صحنهی آغازین
باد سحرگاهی، خاک نرم دشتهای غربی را با خود به پرواز درمیآورد.
شاگردان «مدارس بیدیوار» که از دیار ایلام و کرماشان و لرستان آمده بودند، به
خانههای خود بازگشتهاند.
سکوتی سنگین در هوای داڵاهۆ پیچیده است. سکوتی که فقط از آنِ پایان یک
آغاز است.
پیر روشنا، با چشمانی که همیشه خیره در افق است، به هیوا نگاه میکند:
پیر روشنا:
ـ وقت رفتن به آن سوی آتش است، فرزندم.
جایی که خاکش هنوز از آتشِ مقدس گرم است، و فرزندانش، در زیر پوست
تاریخ، بیدار و ناپیدایند...
مسیر سفر: از داڵاهۆ تا تاورێژ
سفرشان آغاز میشود. ازداڵاهۆ، درهی نور، به سوی شرق؛ به سوی همدان،
مراغه، و سپس تاورێژ (تبریز) ـ سرزمین آفتاب ریزان.
در طول راه، در درههای کوهستانی زاگرس، در کاروانسراهای متروک، در
پناه سایهی آتشکدههای خاموش، گفتوگوهایی ژرف میان آنان درمیگیرد.
گفتوگوی ۱: نام آذربایجان، زادهی آتش است
هیوا:
ـ استاد، چرا آذربایجان را چنین نامیدند؟ مگر نه اینکه در دل خاک، نه
آب که آتش جاریست؟
پیر روشنا:
ـ آذربایجان، یا به زبان نیاکان ما، «ئاترپاتکان»… یعنی سرزمین آتش
نگهبان.
از «ئاتر» بهمعنای آتش، و «پات» یا «بان» یعنی پاسدار، حافظ.
این سرزمین، همزاد آتش است؛ آتشی که بر کوه میتپد، نه برای سوزاندن،
بلکه برای روشن کردن.
هیوا متعجب:
ـ یعنی آتشِ فرەاسپە و باکو، هر دو تقدیسشده بودند؟
پیر روشنا:
ـ بلی. آتش فرەاسپە، از کوه آتشفشان میآمد و دیگری از دل خاک آران،
بیآنکه خاموشی گیرند.
خودِ یزدان، آتش را در این دو جای مقدّس، به مردم بخشیده بود؛ تا
دلشان خاموش نشود، حتی اگر روزگارشان بسوزد.
گفتوگوی ۲: خرّمدینان؛ سربازان آتش در دل شب
در سایهی کوههای مراغه، در کنار خرابهای از یک معبد، هیوا و پیر
روشنا میایستند. صدای باد از میان سنگها میگذرد. پیر دستی بر دیوار معبد میکشد.
هیوا:
ـ اینجا کجاست، استاد؟ دیوارها بوی خون میدهند.
پیر روشنا (با اندوه):
ـ اینجا جای زخم است… زخم پاپک، زخم بابک…
از این دیوارها، آوای خرمدینان برخاست. همان یارسان و ایزدیان بودند
که باور به چرخش جان داشتند.
و چون بهارِ پی در پی ایمان داشتند، آنان را خُرَّم گفتند…
ولی عباسیان، از همین نام نیز بیمناک شدند.
هیوا:
ـ من خواندهام که از سال ۱۹۲ تا ۲۲۳ هجری، خرمدینان خواب بغداد را آشوب
کردند…
پیر روشنا:
ـ آری، و بغداد از آن شبها نمیگذرد…
با تمام سپاهاش، با سرداران ترک، با طلا و فریب و شکنجه…
ولی کوهها، پشت بابک ایستادند.
آنقدر که سرداران عباسی بهانه میساختند: "سرمای زمستان، راههای
سخت، کوههای نامهربان…"
هیوا:
ـ ولی دردِ ایشان این نبود.
دردشان آتش بود. نوری که از دل مردم میدرخشید.
گفتوگوی ۳: خیانت، تلختر از شکست
در نزدیکی تبریز، در دشت ایلخچی، هنگام غروب، هیوا خاموش و مغموم
نشسته است.
هیوا:
ـ استاد… مگر میشود فرزندی، دست به شمشیر برده باشد برادرش را؟
افشین، آن شاهزادهی اسروشنه، مگر خود از خاک همین سرزمین نبود؟
چگونه با سپاه فرغانه آمد تا بابک را بشکند؟
پیر روشنا:
ـ خنجریست که هر ملتی، ناچار در دل خود فرو میبرد.
زخم خیانت، از زخم دشمنی عمیقتر است.
عباسیان، با زر، و با وعدهی قدرت، بسیاری از ما را به جان هم
انداختند…
نه فقط افشین… که تاریخ ما پر است از فرزندان خفته.
هیوا (آهسته):
ـ مردم ما، تاریخ خود را فراموش کردهاند…
و فراموشی، شکل دیگر مرگ است.
گفتوگوی ۴: شمس، نسیمی، و خاطرهی تاورێژ
در محلههای کهن تبریز، هیوا و پیر روشنا به دیدار آرامگاه شمس میروند.
پیر روشنا:
ـ اینجا، تاورێژ است؛ آفتاب ریزان.
شمس، همینجا از خورشید نوشید.
نسیمی، با ایمان به تناسخ، پوست از چهرهی دروغ برکند.
ولی اکنون، تبریز فراموش کرده است…
هیوا:
ـ استاد، اگر روزی مردم، زبان و آیین و هویت خود را فراموش کنند، آیا
میتوان بیدارشان کرد؟
پیر روشنا (نگاهش را به کوههای دور میدوزد):
ـ آتش خاموش میشود، اما خاک گرم میماند.
کافیست که یک جرقه، یک نسیم، دوباره بیدارش کند.
حقیقت، مثل آتش فرەاسپە است… زیر خاک هم زنده میماند.
پایان فصل: سوگند بر آتش
در شبی تاریک، بر بلندای تپەای ، هیوا و پیر روشنا آتشی میافروزند.
پیر روشنا:
ـ این آتش، نشانهی ماست.
نه برای جنگ، که برای بیداری.
به نام شمس، به نام نسیمی، به نام بابک…
ما خاموش نمیشویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر