پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

فصل بیست‌وهفتم: خاکی که فراموش کردیم از آنیم

سپیده‌دم، نسیم از دل هورامان برخاست. در آن روشنایی نخستین، هیوا همراه پیر روشنا، بی‌صدا، کوهستان را ترک گفت.

نه چون کسی که می‌رود، بلکه چون کسی که بازمی‌گردد؛ به ریشه‌ای، به اصلی، به نوری که هرگز خاموش نشده بود.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، راهی که آغاز کرده‌ای، تنها سفری از این کوه به آن کوه نیست. این، هجرتی ا‌ست از تاریکیِ فراموشی به روشناییِ یادآوری. حکمت خسروانی می‌گفت: انسان، آینه‌ی مهر است. اگر غبار بگیرد، نور را از دست نمی‌دهد؛ فقط چشمها توان دیدن ندارند. »

هیوا آهسته پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌ی بی‌دیوار، نه فقط برای آموختن واژه‌هاست، بلکه برای زدودن همین غبار. تا کودک، در آینه‌ خویش، خورشید را ببیند.» 

پیر روشنا لبخند زد:

ــ «آری، در فلسفه‌ی اشراق، دانش چراغی نیست که دیگری به دستت بدهد. دانش، همان جرقه‌ای ا‌ست که از درون تو می‌جوشد. کار ما، تنها دمیدن بر خاکستر است تا آتش پنهان سر برآورد. تو با این مدارس، کودکان را به طبیعت بازمی‌گردانی، جایی که نور بی‌واسطه بر دلشان می‌تابد. »

هیوا به دامنه‌های سبز که در مه پنهان بود، نگریست:

ــ «وقتی دیوارها را برداشتیم، دیدم بچه‌ها دوباره با پرنده و درخت همزبان شدند. دیگر نیازی به نمره نبود؛ کافی بود خاک را لمس کنند، به رود گوش دهند، و با باد گفت‌وگو کنند. » 

پیر روشنا با چشمانی کهن اما درخشان، زمزمه کرد:

ــ «این همان مدرسه‌ای ا‌ست که نیاکان ما می‌شناختند. در حکمت خسروانی، آموزگار، کوه بود؛ کتاب، آسمان پرستاره؛ و درس، همنوا شدن با آهنگ هستی. تو آن رسم را زنده کرده‌ای، هیوا جان»

سکوتی کوتاه میانشان نشست. آواز پرندگان از دره‌ای دور شنیده می‌شد. پیر روشنا دوباره گفت:

ــ «به یاد داشته باش، رسالت تو نه ساختن مکتب تازه، که یادآوری فراموشی‌هاست. ما از خاکیم، و روزی که این حقیقت را فراموش کردیم، بندگی بر ما چیره شد»

هیوا سر به نشانه‌ی تأیید تکان داد:

ــ «مدرسه‌های بی‌دیوار، اردوی نور خواهند شد. جایی برای بازگشت به ریشه. نه جنگ، نه نفرت... فقط بیداری»

پیر روشنا چشمانش را بست، گویی صدای نیاکان از لابه‌لای کوه با او سخن می‌گفت:

ــ «و به یاد داشته باش، آنکه خاکش را فراموش کند، خود را فراموش کرده است. اما آنکه خاک را به یاد آورد، آسمان را هم دوباره خواهد یافت.»

 

راه ادامه داشت. کوه‌ها خاموش بودند، اما گویی گوش می‌سپردند.

و این‌گونه، سفری آغاز شد که نه فقط گامهای هیوا و پیر روشنا، که صدای نسلهای خاموش را با خود حمل می‌کرد.

راهی که هیوا همرا با پیر روشنا در پیش گرفتند، بیش از آنکه مقصدی بیرونی داشته باشد، سفری بود به درون خویش.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، تو ادامه‌دهنده‌ی راهی هستی که از دل نور آغاز شده است. اشراقیان می‌گفتند، جهان از پرتوهای گوناگون ساخته شده و هر انسانی چراغی است در این سپهر. اما این چراغ، اگر به فراموشی سپرده شود، خاموش می‌نماید. کار تو، یادآوری این نور است.»

هیوا پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌های بی‌دیوار، کاری جز بیدار کردن همین چراغها ندارند. کودکانی که در آغوش طبیعت درس بخوانند، دیگر اسیر سایه‌ها نخواهند شد.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «حکمت خسروانی می‌گفت: دانایی، از آسمان می‌بارد و در خاک ریشه می‌گیرد. اگر خاکت را فراموش کنی، هیچ نوری بر تو نخواهد تابید. این مدارس، خاک را به یاد کودکان می‌آورند؛ خاکی که از آنیم و روزی به آن بازمی‌گردیم.»

...

چند روز بعد، در دامنه‌های دالاهو، شاگردانی از کرماشان، لرستان، ایلام و هورامان، گرد آمدند. نه کلاسی بود، نه سکویی؛ تنها دایره‌ای از انسانها، نشسته بر چمن، با شعله‌ای افروخته در میانه.

هیوا آرام ایستاد. نه دست برافراشت، نه فریاد زد. همان‌گونه که درختی در باد می‌ایستد: ساده و استوار.

ــ «من نه پیامبرم، نه قاصدی از آینده. من صدای خاکی خاموشم که قرنها زیر پای تاریخ مانده، اما هنوز گوش دارد. آمده‌ام تا نگوییم که کی بودیم، بلکه بفهمیم چرا فراموش شدیم.»

سکوتی بر جمع سایه افکند. کوه هم گویی به احترام، ساکت تر شد.

هیوا ادامه داد:

ــ «آنانی که بر ما چیره شدند، زمینمان را گرفتند و آسمانمان را هم ربودند. زبانمان را تحقیر کردند، اسطوره‌مان را دیو نامیدند و خورشیدمان را به اهریمن بدل کردند. ما تاریخ ننوشتیم، چون همیشه در حال فرار بودیم. و وقتی ایستادیم، قلم در دست دیگران بود.»

شاگردی جوان برخاست و گفت:


ــ «استاد، پس ما چه باید بکنیم؟ اگر تاریخمان را از ما گرفتند، از کجا آغاز کنیم؟»

هیوا لبخند زد، نگاهش را به شعله‌ی آتش دوخت:

ــ «از همین‌جا. از پرسش. از شک. از نوشتن با زبان خودتان. اگر ما تاریخمان را ننویسیم، دیگران به‌جایمان خواهند نوشت. اگر فرهنگمان را نشناسیم، با نامهای دیگر اسطوره‌هایمان را خواهند ربود.»

شاگردی دیگر گفت:

ــ «اما استاد، ما سالها از خود شرم داشتیم. به ما آموختند که اگر فارسی یا عربی یا ترکی بدانیم، برتر می‌شویم. »

هیوا سر تکان داد

ــ «این همان فراموشی است که بر ما چیره شد. امروز زمان آن است که با نور درون برخیزیم. نه برای نفرت، که برای شناخت. نه برای جنگ، که برای آشتی با خویشتن.»

آن شب، ستارگان خاموش بر آسمان چشم دوخته بودند و کودکان، با آتشی در دل، بیدار ماندند.
هیوا در پایان گفت:

ــ «شیخ اشراق می‌گوید: حقیقت، نوری ا‌ست که از درون می‌تابد. ما از نور بودیم، به خاک افتادیم، اما هنوز زنده‌ایم. هرکدام از شما می‌تواند شمعی باشد در این شب دراز. بگذارید، از امروز، به روشنی خویش سوگند یاد کنیم.»

باد آرامی بر دالاهو وزید. شعله‌ها لرزیدند، اما خاموش نشدند. و هیچکس نخوابید، چون هر دل، به یاد آورده بود که:

«ما از خاکیم، و خاک هرگز فراموش نمی‌کند.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر