فصل بیستونهم: افسانههای شعلهور در قلب کوه
باد خنک شبانه از لابهلای
بلوطهای زاگرس میوزید. اتوبوس شاگردان مدارس بیدیوار را به دامنهی کوههای
نزدیک غار کلماکره رسانده بود. شب، آرام و رازناک، همه جا گسترده بود.
شاگردان گرد شعلهی آتشی
کوچک نشسته بودند. و در همان هنگام، چهرهای از دل تاریکی پدیدار شد. پیرمردی
لرستانی با جامهای سنتی و گامهایی استوار از شیب تپه پایین آمد. نگاهش ژرف و
صدایش نرم اما پرهیبت بود.
هیوا به احترام برخاست.
ــ «این شاهخوشین
است... پیر یارسانی لرستان.»
شاهخوشین نشست. دستی بر
خاک گذاشت و آرام گفت:
ــ «منم شاهخوشین...
راوی قصههایی که افسانه نیستند؛ بلکه حقیقتاند، حقیقتهایی که غبار زمانه بر
آنها نشسته تا کسی نپرسد از ما و ریشهمان.»
بچهها خاموش شدند. شعلهها
در چشمانشان میرقصید.
شاهخوشین آغاز به سخن
گفت، از شجاعت، از رنج، از آزادی. سخنش چون شعلهای آرام، دلها را روشن میکرد. آنگاه
که به پایان سخنانش رسید، پیر روشنا که تا آن لحظه ساکت بود، آرام عصای چوبیاش را
بر زمین نهاد و لب به سخن گشود:
ــ «برادر، سخنانت بوی
نور دارد. حکمت یارسانی تو و اشراق ما، هر دو از یک سرچشمهاند. نور، پیش از هر
آیین و هر مرز، در دل انسان بوده است.»
شاهخوشین لبخند زد،
نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ «آری، پیر روشنا...
آنچه ما را پیوند میدهد، نه نام است و نه آیین؛ بلکه همان نوری است که هرگز خاموش
نشد، حتی اگر قرنها در دل سنگ و غار پنهان ماند.»
پیر روشنا به شاگردان
اشاره کرد:
ــ «شما وارثان این
نورید. از ما، تنها قصه و هشدار میماند. اما شما باید دیوارهای جهل را بشکنید.
مدرسههای بیدیوار، سنگنوشتهی تازهی این سرزمیناند. شما قلماید، شما حافظهاید.»
شاهخوشین عصا را در خاک
فرو برد و گفت:
ــ «یادتان باشد، آزادی
آن نیست که بندی بر پا نباشد؛ آزادی آن است که اسیر هیچ چیز نباشید. اگر دل آزاد
باشد، کوهها نیز با شما همنوا میشوند.»
پیر روشنا زمزمه کرد:
ــ «و دل آزاد، جز با
نور آگاه نمیشود. شیخ اشراق گفت: حقیقت، چراغی است که از درون میتابد. بگذارید
این چراغ، راه آیندهی شما باشد.»
سکوتی پرمعنا بر جمع
نشست. تنها صدای بلوطها بود که در باد میخروشیدند. شاگردان، شانه به شانه، به
این دو پیر مینگریستند؛ گویی دو رود از دو دیار، در یک دریاچهی روشنایی یکی شده
باشند.
شاهخوشین برخاست. پیش
از رفتن، به سوی قلهی کوه اشاره کرد و گفت:
ــ «هر سنگ این کوه
حافظه دارد. اما تنها با گوش جان شنیده میشود. مقصدتان را روشن کنید، و با نیت
راست، بادهای سرنوشت به یاریتان خواهد آمد.»
پیر روشنا سر فرود آورد:
ــ «و بدانید، هر گامی
که برای بیداری برمیدارید، ادامهی نوری است که نیاکانتان به شما سپردهاند.»
آنگاه، شاهخوشین در
تاریکی محو شد و پیر روشنا همچنان کنار آتش نشست. هیوا، در سکوت، شعلهی باقی ماندهی
آتش را به شاگردان سپرد و گفت:
ــ «این شعله را در دلهایتان
نگاه دارید... زیرا افسانهها تنها در کتاب نمیمانند؛ آنها در قلب شما دوباره
زنده میشوند.»
و شب، با همه رازهایش،
شاگردان را در آغوش گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر