دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

فصل بیست‌وششم: پیر روشنا و ده حکایت آموزندە


فصل بیست‌وششم:پیر روشنا و ده حکایت آموزنده

سحرگاهان، مه نرمی بر کوهستان هورامان نشسته بود. نسیم، بوی سدر و آویشن را از دره‌ها بالا می‌کشید. مدرسه ا‌ی بی دیوار دوباره زنده شده بود با صدای بچه‌ها، و صدای پیر روشنا که پس از روزها سفر از لالش آمده بود تا دانسته‌های کهن را به شاگردان هیوا بازگو کند، زمانیکه هیوا مشغول بناکردن مدارس دیگر بود در روستا  وشهرکهای اطراف هورامان.

همه گرد پیر نشستند. آریا کنار دوستانش، آرام و چشم‌به‌راه. پیر روشنا گفت:

« ای فرزندان کوه و آتش، من حکمت را از زبان پیران لالش، از کتاب باد و نور، برای شما آورده‌ام. اما این را چون قصه خواهم گفت چون شما از نژاد داستانید.»

۱. لاک‌پشتِ راهی

روزی لاک‌پشتی در کوهستان بود که همه او را مسخره می‌کردند چون کند می‌رفت. او گفت: «مهم نیست چقدر کندم، چون هرگز نمی‌ایستم.»

سالها بعد، همه‌ آنهایی که دویدند، فراموش شدند. اما رد پای او در دل سنگها ماند

 پیر گفت: ادامه بده، حتی اگر آرامی. کوه هم روزی سنگ به سنگ بالا رفت.

 

۲. مردی با کیسه‌ی سنگ

مردی هر ظلمی را در کیسه‌ای می‌ریخت و پشتش می‌انداخت. روزی که خواست پرواز کند، نتوانست.

پرنده‌ای گفت: «تا سنگها را نبخشی، نمی‌پری.»

 پیر گفت: رنج را اگر نگه داری، خودش می‌شود زنجیر.

 

۳. آتش عشق و یخ نفرت

در کوههای آگری، دوتن بودند: یکی به آسانی متنفر می‌شد، دیگری به سختی عاشق.

یکی در یخ ماند، دیگری آتش در دلش روشن کرد و شب را گذراند.

پیر گفت: چیزهای خوب سخت‌اند، اما گرمتر و ماندگارتر.

 

۴. داسِ خشم

پسرکی هنگام عصبانیت، با داس خشم به درختی زد. سالها بعد، سایه نداشت.

گفت: «کاش فکر می‌کردم قبل از بریدن.»

 پیر گفت: وقتی عصبانی شدی، آینده را تصور کن نه فقط لحظه را.

 

۵. آرچایِ بی‌راه

چوپانی می‌خواست به قله برسد، اما هر راهی او را به دره می‌برد.

عاقبت فهمید باید مسیرش را تغییر دهد، نه رؤیایش را.

پیر گفت: رؤیا را نگه‌دار، روش را تازه کن.

 

۶. دو رهگذر

یکی همیشه راست می‌گفت، یکی دروغ.

کودکی هر روز با هر دو راه می‌رفت. از یکی یاد گرفت چگونه درست حرف بزند، از دیگری آموخت که دروغ چه شکلی دارد.

 پیر گفت: هر کسی می‌تواند معلم باشد، اگر خوب نگاه کنی.

 

۷. دلِ نیمه‌راه

دختری به دیدن دریا رفت، اما دلش در کوه مانده بود. دریا را ندید.

پیر دانایی گفت: «کجا می‌روی مهم نیست، مهم این است که با همه دلت بروی.»

پیر گفت: نیمی رفتن، هیچ‌وقت رسیدن نیست.

 

۸. تبرِ آماده

نجاری، روزها تبرش را تیز می‌کرد پیش از بریدن حتی یک چوب.

وقتی سیل آمد و پلها را برد، تنها تبر او می‌توانست چوبهای لازم برای پل نجات را آماده کند.

 پیر گفت: پیش از کار، خودت را آماده کن. ابزار تیز، نجات است.

 

۹. دو قبر

مردی قصد انتقام داشت. پیر لالش گفت: «پیش از آن، دو قبر بکن.»

مرد پرسید: «یکی برای کیست؟

پیر گفت: «برای خودت، اگر از راه برنگردی.»

 پیر گفت: انتقام، هم تو را می‌کشد، هم دشمن را. بخشش، نجات هر دوست.

 

۱۰. دلِ دوست‌دار

در سخت ترین زمستان، تنها خانه‌ای که آتش داشت، خانه‌ی دوستی بود که در تابستان فقط مهربانی می‌داد.

او گفت: «دوستان، هیزم دلند در سرمای زندگی.»

 پیر گفت: گنجت را در دل دوستانت پنهان کن، نه در صندوق آهنی.

 

و پیر روشنا، با نگاهی گرم و پرنور، روبه‌روی بچه‌ها نشست و گفت:

« اینها ده حکایت نیست، ده چراغ است. در کوه، در تاریکی، یا حتی در دل خودتان اگر چراغی خواستید، یکی‌از آنها را به یاد بیاورید. راه را روشن می‌کند.»

بچه‌ها ساکت بودند. مه آهسته کنار می‌رفت، و صدای پرنده‌ای از دور می‌آمد. آریا آرام زمزمه کرد:

«پیر روشنا، می‌شود هر شب یکی از اینها را باز هم بگویی؟» 

پیر لبخند زد:

«اگر گوش بدهی هر شب یکی، تا آخر راه.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر