پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

 

 

ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

شب ششم در جمخانه پیر خورشید – گفتوگوی "یگانگی خیر و شر"

بادی ملایم پنجره‌های چوبی را می‌لرزاند. درون جمخانه، شعله‌ای آرام‌سو می‌رقصید و پیر خورشید در سکوت به آتش نگاه می‌کرد. پیر روشنا جرعه‌ای چای نوشید، سپس رو به هیوا کرد:

 « پرسیدی شب پیش، چرا ما جهنم نداریم. اما امشب بگویم: ما “شر” هم نداریم، آنگونه که دیگران می‌فهمند

هیوا با تعجب گفت:

 « یعنی شر، اهریمن، بدی… وجود ندارد؟»

پیر خورشید لبخند زد:

 « وجود دارد، اما نه در جدایی. نه در نبرد ابدی. در ادیان ابراهیمی، شیطان با خدا در تقابل است؛ در زردشتی‌گری، اهریمن با اورمزد در جنگ. اما در آیین مهر، و در یارسان، خیر و شر نه دو دشمن، بلکه دو روی یک حقیقت‌اند

پیر روشنا سری به تایید تکان داد:

 «همان‌گونه که شب و روز دشمن نیستند. یا زمستان و بهار. در رام یشت، بند ۴۴، آمده:

"غم و شادی، تاریکی و روشنی، زندگی را با هم می‌سازند."
اگر یکی نباشد، آن یکی نیز نیست. شادی را بی رنج نمی‌فهمی، و روشنایی را بی تاریکی

هیوا اندکی سکوت کرد و گفت:

 «اما در دین زردشت، اهریمن و اهورامزدا دو ذات مستقل‌اند، در جنگ با هم…»

پیر خورشید پاسخ داد:

 « درست است. آنجا ثنویت بنیادین است: نور و ظلمت. و همین دیدگاه، در ادیان ابراهیمی هم بازتاب دارد؛ که خدا خیر مطلق است و شیطان شر مطلق. اما در آیین یارسان، ما می‌گوییم: یار، هم در شادی است، هم در رنج. پیر ما، بابا نجوم، گفته بود:

"ئەهری و ورمز یاران دیانێ
کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ"

یعنی حتی اهریمن و هرمز، یاران‌اند، نه دشمنان. و یار، در هر دو تجلی دارد. شر، اگر درک شود، درس است؛ نه دشمن

پیر خورشید زمزمه کرد:

 «سهروردی در حکمت‌الاشراق می‌گوید:

"نور اشراق، اگر در سایه نیفتد، دیده نمی‌شود."
و شمس تبریزی، آن پیر آفتابی، گفته بود:

"اینان خیال کرده‌اند شیطان، جزو کار نیست. حال آنکه او آیینه‌ای‌ست. و آیینه، هرچه زشت باشد، راست نشان می‌دهد."

ما شر را انکار نمی‌کنیم؛ بلکه می‌گوییم: شر، راه است برای بیداری، برای صیقل جان

هیوا گفت:

 « در ایزدی هم، ما باور داریم که هر انسان، هم خیر دارد، هم شر. ما در تولد، خود را هم با خاک ساخته می‌دانیم، هم با نور. نه تنها از آسمان. و شر، دشمن نیست؛ بخشی از زیست ماست

پیر روشنا پاسخ داد:

 « این همان درک زوروانی است. زوروان، که خدای زمان و پدر دوگانگی‌ است، می‌گوید: "من اهریمن را نیز آفریدم." اما نه برای شکنجه، بلکه برای آنکه انسان اختیار داشته باشد. بدون تاریکی، چراغ معنا ندارد

پیر خورشید رو به آتش کرد و گفت:

 « یار، همان است که گفت:

نه از نور گریزانم، نه از ظلمت
من آنم که با هر دو جان می‌زنم
که هر دو، جام من‌اند از ازل
در این دوگانگی، یگانگی منم.

و این است راز آیین یار و مهر: نیاییم جهان را با خط بکشیم. زندگی خاکستری‌ است، نه سیاه و سفید.» 

پیر روشنا برخاست، دستانش را به سوی آتش گشود و گفت:

 « اگر روزی توانستی در چهره رنج هم، نشانه‌ای از نور ببینی، آنگاه یار را در هر چیز خواهی یافت… و آن روز، دیگر ترسی از شر نخواهی داشت. زیرا آن نیز، چون نردبانی‌ست که تو را بالا می‌برد

هیوا آهی آرام کشید. این شب، بیش از همه، در دلش نشست. زیرا شر را همیشه ترسیده بود… اما حال، شاید بپذیردش، نه برای تبعیت، بلکه برای فهمیدن.

در ادامە گفتوگو – دونادون و معنای مرگ در چشم آیین یار

شعله‌ی آتش آرام‌سو در گهواره‌ی زمان می‌رقصید. پیر خورشید نشسته بر پشتی کُردی، آرام سر تکان می‌داد. پیر روشنا چند دانه‌ی تسبیح را از میان انگشتانش گذراند و گفت:

 « هیوا جان، الان سخن از مرگ است… و آن‌چه پس از آن می‌نامند

هیوا آهسته گفت:

 « در لالش هم می‌گویند: مرگ لباس است، نه پایان. اما در مدرسه‌ها آموخته‌ایم که پس از مرگ، حساب است و پل صراط و بهشت و دوزخ…»

پیر خورشید با نگاهی آرام پاسخ داد:

 « آن نگاه، نگاهِ خطی‌ست. زندگی را چون تیری می‌بیند که از زمین به آسمان پرتاب شده. آغاز در تولد، و پایان در حساب. اما ما، در یاری، زندگی را دایره می‌دانیم، نه خط. و مرگ، نقطه‌ای از این دایره است — نه پایان آن

پیر روشنا ادامه داد:

 « در دین مهر، و در اندیشه زوروان، جهان همواره در حرکت است: تولد، شکوفایی، فرسایش، مرگ، و باززایش. این چرخه، همیشگی‌ است. به قول نیبرگ، زوروان سه چهره دارد:

ارشوکار (آفریدن)، مرشوکار (میراندن)، فرشوکار (زنده‌سازنده).
و بهرام، به‌سان نیروی این گردش، چرخ را می‌چرخاند. این‌جا، دیگر نیازی به بهشت نیست؛ زیرا بازگشت، خود رستگاری‌ست

پیر خورشید سری به تایید تکان داد و گفت:

— « در آیین یارسان، ما به "دونادون" باور داریم: بازگشتِ جان‌ها به این جهان، در هیات‌های نو. هر زندگی، درسی‌ است. هر مرگ، گذر از پیراهنی به پیراهنی دیگر. به قول ما، وقتی کسی می‌میرد، می‌گوییم:

"دون تازەش پێڕۆزبێ! (تولد نوینش مبارک باد)"
نه به این خاطر که نمی‌دانیم داغ چیست، بلکە بدان‌رو که می‌دانیم چرخه ادامه دارد

هیوا آرام گفت:

 «در ایزدی هم، ما به "کراس گۆهری" می‌گوییم؛ یعنی کسی که لباسش را عوض کرده. مرگ، عوض کردن کراس است… نه پایان

پیر روشنا تبسمی زد:

 « همین است. و این دید، تفاوتی ژرف دارد با ثنویت مرگ و زندگی در ادیان دیگر. در آن‌ها، مرگ جدایی‌ست؛ در این‌جا، دگرگونی‌ است. در آن‌جا، یا عذاب است یا پاداش؛ در این‌جا، تنها رفتن به فصل بعد است… چون برگ از شاخه به خاک می‌افتد، و در بهاری دیگر، بازمی‌روید

پیر خورشید گفت:

 « نسیمی، آن جان آزاده‌ی اهل حُرمت، گفته بود:

هر نفسی دون است و بالاتر رود
چون بخار از بحر تا ابر آورد
باز گردد قطره‌وار از آسمان
لیک نه آن قطره، و نه آن همان

هر جان، بازمی‌گردد، لیک در هیاتی دیگر، در فهمی دیگر. این، نه تکرار، بلکه صیرورت است. شدنِ پیوسته

هیوا آهسته زمزمه کرد:

 «یعنی جهان، خود بهشت است؟»

پیر خورشید با نگاه گرم پاسخ داد:

— « جهان، اگر با چشم یاری ببینی، هم بهشت است، هم راه. و مرگ، پلی نیست میان دو قلمرو؛ بلکه گشودن درِ اتاقی‌ است در خانه‌ای بزرگ‌تر

پیر روشنا شعری از شمس تبریزی را خواند:

مرگ را چه ترسی است، اگر جان را حیات است؟
ننگ آن است که نمانی، نه آنکه بمیری

و افزود:

— « ما مرگ را نه پایان، بلکه گشودنِ بند می‌دانیم. نه به امید پاداش، نه از ترس دوزخ؛ بلکە به عشقِ صیرورت. به عشقِ آنکه همواره، تازه شویم. این‌ست راز مهر و یار

هیوا سر به زانو گذاشت. انگار چیزی در دلش نرم شده بود. گویی دانستنِ اینکه مرگ هم بخشی از زندگی‌ است، او را آرام کرده بود.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر